هشت سال گذشت. هشت سال طوفانی از دوم خرداد گذشت. گاه چنان دور
به نظر می آيد كه انگار اين هشت سال را به بيست سال زيستيم، نه
زيستيم كه رنج كشيديم، نه رنج كشيديم كه گويی هزار بار مرديم و
زنده شديم. گاه چنان نزديك به نظر می رسد كه انگار همين ديروز
بود. همين ديروز بود كه خون گرم اميد به تن شاداب و جوان جامعه
ما دوانده. خاتمی خنديد. خنده اش شكوفه شد. خنده اش نه فقط با
دهانش كه با چشم هايش، با تمام پوست صورتش، اين خنده شيرين در
دوربين تاريخ ايران ثبت شد. هشت سال گذشت از آن همه شادمانی و
از آن خنده طلائی. حالا ديگر سالهاست كه ديگر خنده خاتمی را
نديده ايم
امروز سالگرد همان دوم خردادی است كه مبدا تاريخ اكنون مان
شد. امسال هم دوم خرداد رسيد، اما، همچون سالروز ازدواجی
ناموفق و شكست خورده. نه به ياد تو ماند و نه به ياد من. نه
بسته ای روی ميز گذاشتی تا بگويی كه دوستم داری، نه برايت هديه
ای گرفتم كه بگويم دوستت دارم. نه شمعی به ياد آن روز روشن شد،
نه شيرينی ای در كام مان نشست به ياد خاطره شيرين آن روز. بی
خنده و بی شادی و بی خاطره. امروز هم مثل همه روزها می رود تا
صبح با خميازه ای كسالت آور انتظار شب را بكشد، بی آنكه با
روزهای ديگر هيچ فرقی داشته باشد.
بغضی در گلو مانده است، شايد شانه ای كم داشته باشی تا گريه
كني
اين هشت سال سخت و دشوار گذشت. سخت تر از آنچه فكر كنی. سخت تر
از آنكه به يادآوری.
سخت بود ديدن شمس كه با دست های بسته می بردندش، به تاوان گفتن
از آزادي
سخت بود ديدن اكبر گنجی كه از پشت شيشه خرداد دست تكان می داد
و منتظر بود تا برود به زندان و پنج سال در زندان سرفه بزند و
بيماری هايش را با سلول سياه و سرد قسمت كند.
سخت و دشوار بود احساس نشستن سردی فولادی دستبندی كه دستانت را
به بند می كشيد، همان دستانی كه جرم شان آفريدن كلمه بود. و
جرم تو كلمه بود.
سخت بود و دشوار بود چشم بندی كه بر چشمانت نشست، كه چشمانت را
به بند كشيد، بر چشمانی كه جرم اش ديدن بود و شناختن.
سخت بود و دشوار بود ديدن كليدی كه در قفل در چرخيد تا خيابان
های شهر را نيز از تو دريغ كنند و مردم را نيز از تو دريغ كنند
و آسمان را نيز از تو دريغ كنند.
سخت بود و دشوار بود چون قاتلين در مقابل دوربين نشستن و شماره
ای را برگردن آويخته ديدن و در فهرست دزدان و جانيان و راهزنان
به شماره آمدن.
جرمت چيست؟ نوشتن، گفتن، دانستن.
سخت بود و دشوار بود تحمل ياوه های گنده دهان كوته قامتی كه
خويش را در پشت ميزی بزرگ نهان می كرد تا كوتاهی اش به چشم
نيايد. بر صندلی بلند نشسته بود تا معلوم نشود كه اين سخيف
كوتاه چگونه برای بلندترين انديشه های سرزمين خويش حكم صادر می
كند.
سخت بود و دشوار بود گريه كردن در سلول های سرد و سياه
سخت بود و دشوار بود چون قاتلان و جانيان در سه كنج اتاقی به
سووال و جواب مجبور شدن.
سخت بود و دشوار بود سر به زير انداختن و چون مجرمان گنه
ناكرده عذرخواستن و سربه زير انداختن.
سخت بود و دشوار بود از هراس قاتلی كه نمی دانی كيست خود را
چون مقتولی بی پناه ديدن و گريختن از خانه به شهری كه قاتلان
در همه جای آن خانه امن داشتند.
سخت بود و دشوار بود تكه های شيشه به خون آغشته را بركف اتاق
های خوابگاه كوی ديدن و صدای وحشی مغولان ايثارگر را شنيدن
سخت بود و دشوار بود انگشت های اتهام را به سوی خود نشانه ديدن
و نه جايی برای گريختن داشتن و نه جايی برای نهان شدن و نه
امكانی برای ايستادن.
سخت بود آخرين نگاه را به تهران كردن و آخرين هوای شهر را در
سينه انباشتن و با شهری كه دوست می داشتی خداحافظی كردن و در
غربت ماندن و احساس جاماندن.
اين هشت سال سخت گذشت
هشت سال گذشت.
ما جنگيديم برای آنكه آزاد باشيم و انها جنگيدند برای آنكه
بمانند.
ما جنگيديم برای آنكه بگوئيم، آنها جنگيدند برای آنكه نشنوند.
ما جنگيديم برای آنكه ببينيم، آنها جنگيدند برای آنكه نبينند.
ما جنگيديم برای اينكه جوانها جوانی كنند، آنها جنگيدند تا
مفهوم جوانی را جوانمرگ كنند.
ما جنگيديم بخاطر آواز، بخاطر ترانه، بخاطر رنگ، بخاطر شعر،
بخاطر شادی، آنها جنگيدند بخاطر سكوت، بخاطر مرثيه، بخاطر
سياهی، بخاطر ماتم.
جنگی غريب بود. اولين قربانی اش آزادی، ديگر عشق، و آخر
اميد...
ما تا آخرين كلمات مان جنگيديم و آنها تا آخرين مشت شان
كوبيدند.
شايد بگويی اين جدال كوچك برای چه بود؟ به اين همه قربانی می
ارزيد؟
می گويند انقلاب كردن برای مردمی كه فرهنگ ندارند فاجعه است.
می گويم مردمی كه فرهنگ دارند هرگز انقلاب نمی كنند. ما در اين
هشت سال به يك چيز رسيديم، به چيزی بزرگ و ارزشمند، به يك
آگاهی عميق نسبت به خودمان. ما در اين هشت سال موفق شديم
جمهوری اسلامی را از خانه های مان بيرون كنيم و موفق شديم
جمهوری اسلامی را از خيابانها هم به سوی سازمانهای اداری
برانيم و موفق شديم حكومت را وادار كنيم كه به قوانين جهانی تن
در دهد. ما موفق شديم قدرت را وادار كنيم كه خود را به رنگ
مردم درآورند، ما موفق شديم مخالفت را با حكومت علنی كنيم و
حكومت را واداريم كه بپذيرند كه فقط 20 درصد از مردم همين را
كه هست تحمل می كنند. ما موفق شديم كه هزاران كتاب و هزاران
موسيقی بسازيم و موفق شديم دگرانديشی را به حكومت تحميل كنيم.
فقط لازم است به تبليغات انتخاباتی نامزدهای امسال نگاه كنيم
تا ببينيم تا به كجا موفق شديم.
اما هزار می شد و كاشكی و چنين بهتر بود در حسرت مان مانده
است.
صندلی قدرت در سرزمين ما هميشه اولين قربانی اش روح مردی بود
كه بر آن نشسته بود. گويی جانوری مهيب و روح خوار در آن صندلی
نهان شده بود تا شرافت و پاكی هر صندلی نشسته قدرت را بگيرد و
او را به پليدی و ناپاكی دچار كند.
هشت سال پيش ما پاك ترين روح ممكن را بر صندلی نشانديم. خاتمی
در اين هشت سال می توانست بی حرمت شود، می توانست رودرروی مردم
بايستد، می توانست سووال نكند و پاسخ ندهد. می توانست قدرت و
ثروت بخواهد. می توانست همچون همه قربانيان اين صندلی نكبت و
شوم ديگران را خفه كند و از بودن و ماندنش شادمان باشد، اما
خاتمی چنين نكرد. خاتمی عليرغم همه آن كارهايی كه نكرد، اما
كاری كرد كه در تاريخ قدرت ايران بی سابقه است. خاتمی هشت سال
شريف ماند. فقط روز دانشگاه را در يك سال قبل به ياد بياوريم
كه هر كس از آن دانشجويان هرچه خواستند به او گفتند و خاتمی
شرافتمندانه پاسخ شان داد. همين يك روز برای همه تاريخ هشت سال
حكومت خاتمی كافی است.
اينك من شادمانم. شادمانم كه برای يك بار هم كه شده يك نفر بر
صندلی قدرت نشست و شرافتمند ماند. من به عنوان نويسنده ای كه
هفت سال از اين هشت سال را يا در زندان گذراندم يا به دادگاه
رفتم، يا در اضطرابی مدام بودم يا سرانجام وطنم و خانه ام را
از دست دادم و به غربت ناچار شدم، تمام اين رنج های بزرگ را به
شادی باقی ماندن شرافت و بزرگی خاتمی می بخشم. از آنچه در اين
چند سال به جسارت بر قلمم رفته است از او عذر می خواهم. فاش می
گويم كه تصور نمی كنم تا سالها بعد هرگز صندلی قدرت در هيچ
حكومتی در ايران انسانی بزرگتر از خاتمی را شاهد باشد.
25 روز ديگر خاتمی از روی صندلی رياست جمهوری برخواهد خواست و
كسی ديگر از ميان همه آنها كه نام شان را می دانيم روی اين
صندلی خواهد نشست. چشم مان را ببنديم و هر كدام از آنها را روی
اين صندلی فرض كنيم. تازه می فهميم خاتمی چقدر برای اين صندلی
بزرگ بود و ديگران چقدر در قياس با خاتمی كوچكند. حتی می خواهم
بگويم از ميان همه آنها كه موجودند و نه ممكن، از تمام بزرگان
ايرانی كه در سراسر جهان هستند و ممكن است فرض كنيم می توانند
روی صندلی قدرت بنشينند، كدام شان به بزرگی و شرافت در اندازه
های خاتمی هستند؟
تا چند روز ديگر جای خالی خاتمی را شاهد خواهيم بود. پس از آن
خواهيم فهميد كه شرافت خاتمی از اندازه های سياست ايران بسيار
بزرگتر بود و هست و خواهد بود.
سيد ابراهيم نبوی
دوم خرداد 1384 |