ايران

www.peiknet.com

   پيك نت

 
صفحه اول پيوندهای پيک بايگانی پيک  

infos@peiknet.com

 
 
 

اولين مصاحبه يوسفی اشكوري- پس از زندان و خلع لباس
در سراپرده روحانيت
چه می گذشت و چه می گذرد؟
چند كلامی درباره علی خامنه ای، واعظ طبسی، مطهری، مصباح يزدی، سروش، شريعتی و بالاخره يگانگی منتظری در دوران شاه

خوب شد لباس را از من گرفتند، آزاد شدم
هر مجلس ختمی كه خطری شده بود به من می رسيد. مثل سال ۶۴ و ختم پسر دكتر مصدق در مسجد ارك كه آمدند و فحش دادند و كتك زدند. عمامه‌ی ما را برداشتند و پاره پاره كردند. در مجالس مختاری و پوينده و سامی و فروهرها و اينها هم سخنرانی كردم. غرض اين كه در طول اين سال‌ها نان اين لباس را نمي‌خوردم، فقط چوب اين لباس را مي‌خوردم.
سيد علی خامنه‌ای هم به خاطر ارتباطش با
شريعتی و سخنرانی در حسينيه ارشاد معروف بود. آقای طبسی هم كه نه اهل نوشتن بود و نه اهل سخنرانی كه شهرتی داشته باشد.

 
 
 
 
 

حجت الاسلام خلع لباس شده "يوسفی اشكوری” برای اولين بار- پس از رهائی از زندان دادگاه ويژه روحانيت-  درمصاحبه ای مشروح شركت كرد. اين مصاحبه در سايت تازه بنياد "شرقيان" منتشر شده و " پويا. ك"  و "مريم حسين خواه" گفتگو كننده اند.  امين افشار  نيز عكس های اشكوری را درخانه اش گرفته است.

- جدا شدن از لباسی كه ۳۰ سال با آن خو گرفته بوديد ؟

اشكوری: در يك جمله، احساس رهايی می كنم . البته من در گذشته هم كه ۳۵ سال در كسوت روحانی بودم هيچ گاه لباس روحانی برای من عامل معيشت و وسيله ی ارتزاق و امكانات مادی نبوده كه امروز برای از دست دادنش سوگوار باشم و ناراحت از اين كه امكان زندگی را از دست دادم. از اولی كه رفتم قم و از سال ۴۶ كه لباس روحانی پوشيدم، هيچ وقت از وضعيت روحانيت و روحانی بودن و منبر رفتن، خوشحال و خرسند نبودم و با گذشت زمان هم از آن وضعيت فاصله می گرفتم. در سال ۵۰ يك بحران فكری در من ايجاد شد كه همان موقع می خواستم اين لباس را بگذارم كنار.

- با شريعتی ؟

نه. چون كه فكر كردم من كه نمي‌خواهم آخوندی كنم، پس اين لباس رو برای چی بپوشم؟ و اتفاقا آشنايی با شريعتی باعث شد كه من در اين لباس بمانم بر خلاف آنچه كه شايد بقيه تصور كنند. وقتی به حسينيه ارشاد رفتم و پای درس اسلام شناسی شريعتی نشستم و كلا با شريعتی آشنا شدم، افكار من و جهت گيری های من همه عوض شد. با آشنايی با شريعتی احساس كردم كه اين لباس وسيله ی خوبی برای ارتباط با مردم می تواند باشد. چه كه از سالهای ۴۵-۴۶ تا سال انقلاب، تمامی راه های ارتباطی روشنفكران با مردم قطع شده بود. دانشگاه ها مثل الآن نبود. وسايل ارتباطی مثل حالا آنقدر نبود. نه كامپيوتر بود و نه فاكس. اين همه دانشگاه نبود. اين همه دانشجو نبود. اگر مبارزان آن موقع می خواستند اطلاعيه ای چاپ كنند، با وسايل ارتباطی محدود مثل كاربن و استنسيل اينها كار می كردند. من خودم بارها اعلاميه ها را بر می داشتم و با دست می نوشتم. حتی كتاب را دستی تكثير می كرديم. كتاب اقتصاد به زبان ساده مرحوم عسگری زاده (عضو سازمان مجاهدين) را در سال ۵۳ با كاربن ۳ نسخه تكثير كردم. شرايط اين گونه بود. اما دين و مسجد و محراب و حسينيه و عاشورا و تاسوعا و رمضان و شعبان و همه‌ی اينها وسيله‌ی ارتباطی بود با جامعه. حكومت نتوانسته بود كه اينها را قطع بكند و با مسئولين آنها كار نداشت و اگر هم مي‌خواست نمی توانست.

بر اساس تفكری كه از شريعتی آموختم، فهميدم كه شكل و ظاهر اصلا اهميتی ندارد. روحانی باشی يا نباشي!!! اما اين لباس وسيله‌ی ارتباطی خيلی خوبی می تواند باشد با مردم. آن وقت‌ها من يك جمله‌ای داشتم كه؛ حرف های شريعتی را كاش مي‌شد با زبان شيخ كافی گفت. (شيخ كافی كه در مهديه تهران برای عوام و مردم عادی سخنرانی مي‌كرد و به شدت در مقابل شريعتی ايستاد و به حسينيه ارشاد لقب "يزيديه‌ی ضلاليه" داد.) ما احساس كرديم كه شايد بتوانيم حرف های شريعتی را با زبان عامه‌ی مردم بازگو كنيم. چنان كه مي‌گويند شريعتی موفق ترين روشنفكر ايرانی بوده از نظر ارتباط با مردم. در حالی كه شريعتی هيچ گاه نتوانست حتی در يك مسجد سخنرانی بكند ( تنها سخنرانی او در مسجد، سخنرانی پس از شهادت بود(پخش نوار) كه در مسجد جامع نارمك ايراد شد). اما زبان و بيان و جهت گيری او به گونه‌ای بود كه مردم هم مخاطب او شدند. البته به طور غير مستقيم. چه كه مبلغان او يكی طلاب بودند و يكی دانشجويان كه حرف های او را در سطح جامعه پخش مي‌كردند. خود شريعتی هم در وصيت نامه‌اش می گويد كه وراث من دو دسته‌اند: دانشجويان و طلاب. واقعيتش اين است كه خوب همين جوری بود. سال ۵۰-۵۱ كه مبارزه‌ی سياسی شديد شد، اين لباس خوب خيلی به درد ما خورد و عامل ارتباطی خوبی بود با مردم. بعد از انقلاب هم همان‌كارهايی كه مي‌كرديم، منبر و مسجد و اينها رو رها كرديم. ۴ سال اول انقلاب را هم كه نماينده مجلس بوديم و در اين سال ها هم كه كارمان گفتن و نوشتن بوده است. در مجالس ختم هم وقتی آخوندی گير نمي‌آوردند از ما دعوت مي‌كردند! آن هم مجلس ختم های بسيار خطرناك. مثل سال ۶۴ و ختم پسر دكتر مصدق (احمد مصدق) در مسجد ارك كه آمدند و فحش دادند و كتك زدند. عمامه‌ی ما را برداشتند و پاره پاره كردند. در مجالس مختاری و پوينده و سامی و فروهرها و اينها هم سخنرانی كردم. غرض اين كه در طول اين سال‌ها نان اين لباس را نمي‌خورديم، فقط چوب اين لباس را مي‌خورديم. از اين نظر مي‌گويم كه احساس رهايی و آزادی مي‌كنم و به خصوص اين كه الان هم اين لباس در جامعه هم اعتبار چندانی ندارد. متلك به آدم بگويند و چپ چپ نگاه كنند. حالا خيلی راحت مي‌روم بيرون و كسی هم ما را نگاه نمي‌كند.

اين نكته را هم بگويم، همان طور هم كه مي‌دانيد، روحانيت در تشيع ما مثل تشكيلات كليسا نيست. به خاطر اين كه مسيحي‌ها مي‌گويند خارج از كليسا راهی برای نجات نيست. و كليسا هم با اسقف و كشيش و كاردينال تعريف مي‌شود. اما در اسلام و تشيع تشكيلاتی به نام روحانيت نداريم. برای همين برای ما فرقی نمي‌كند. همان كارهايی كه قبلا مي‌كرديم حالا هم مي‌كنيم. منتهی آن وقت روحانی بوديم، حالا نيستيم. آن وقت‌ها اگر صحبت يك روحانی اثر داشت الآن ديگر ندارد و به عكس شده. اگر يك كلاهی صحبت كند اثر بيشتر دارد. شايد الآن حرف من موثر تر از آن موقع باشد. .بنا بر اين لباس برای من يك دكان نبود. برای من وسيله‌ی ارتزاق و معيشت نبود و از جهاتی هم دردسر بود. برای همين است كه مي‌گويم "عدو شد سبب خير چون خدا خواست..."

- اگر موافق باشيد برگرديم به قبل از انقلاب. درباره‌ی فضای سياسی و اجتماعی آن روزها؟

آن موقع خوب فضا باز نبود. بعد از سركوب جبهه‌ی ملی دوم و نهضت آزادی و در كل بعد از سال ۴۲ فضای خيلی بد و خفقان آوری بر ايران حاكم شد. آن زمان دو روزنامه بيشتر نبودند. يكی كيهان بود و يكی هم اطلاعات.

- كه هر دو هم دولتی بودند ...

بله. اصلا روزنامه ‌ی مخالف معنا نداشت. من هم خيلی علاقه مند بودم به خواندن روزنامه. پدر و مادرم هم با ‌اينكه سواد نداشتند، اما مي‌دانستند كه روزنامه چيز خوبی است! يك مدتی كه در بيمارستان بستری بودم، پدرم هر روز كه مي‌آمد ملاقات من يك روزنامه هم برای من می آورد. چند وقت اين روزنامه ها را مي‌خواندم و هيچ چيزی متوجه نمي‌شدم. بالاخره فهميدم كه به جای اينكه ستونی بخوانم سطری روزنامه را مي‌خوانده ام! آن موقع ها در حوزه طلبه ها اصلا روزنامه نمي‌خواندند. حتی فارسی هم نمي‌خواندند. اصلا روزنامه خواندن را عيب مي‌دانستند. يك بار مدير حوزه آمد به حجره‌ی من ديد روزنامه ای روی زمين افتاده. گفت اين روزنامه مال توست ؟ راستش ترسيدم. جواب ندادم. يك بار ديگر تكرار كرد. گفتم بله. گفت: درس مي‌خوانی و روزنامه هم مي‌خواني؟ چند تا سوال درسی از ما كرد كه بهانه گير بياورد. ما هم همه را جواب داديم. گفت از اين به بعد حق نداری روزنامه بخوانی. روزنامه را برداشت و برد. ۷-۸ روز نخوانديم. ديديم نه نمي‌شود. از آن به بعد روزنامه مي‌گرفتم بعد مي‌رفتم مسجد مي‌خواندم. روزنامه را همان جا مي‌گذاشتم و مي‌آمدم. تا اين كه آمديم قم و ديگر آنجا همه چيز مي‌خوانديم. كتاب و روزنامه و مجله و رمان

زن روز هم مي‌خوانديد ؟ چه شد كه آقای مطهری شروع به نوشتن در زن روز كرد ؟

زن روز كه از سال ۴۵ باب شد را هم مي‌خواندم. آن زمان دوستان گفتند كه مجله‌ی جديدی آمده به نام زن روز. ما هم رفتيم روی دكه صفحه‌ی اولش را باز كرديم ديديم نوشته "نظر مخالف چطور ؟". با خواندش بعدا متوجه شديم يك آقايی به نام ابراهيم مهدوی كه داديار ديوان عالی كشور بود نوشتن يك سری مقالات را در اين مجله شروع كرد و بعد به قول شما جوان ها گير داد به اسلام. چون خودش هم قبلا آخوند بود آشنايی خوبی داشت نسبت به مسائل. آقای مطهری هم اين نامه را نوشتند كه شما حرف مخالف هم چاپ مي‌كنيد ؟ مجله هم گفت كه شما مقاله بدهيد، چاپ مي‌كنيم. بعدا به اين روال در آمد كه يك صفحه نوشته‌ی آقای مهدوی جاپ مي‌شد و در صفحه‌ی مقابلش جواب مقاله‌ی هفته قبل كه توسط مطهری نوشته مي‌شد. اين ماجرا ۵-۶ ماه ادامه پيدا كرد. بعد زد و آقای مهدوی فوت كرد. مطهری يك هفته به احترام او ننوشت و از هفته‌ی بعدش مقالات را ادامه داد كه سرانجام بصورت كتابی درآمد با نام«نظام حقوق زن در اسلام». بعد آشنايی من با شريعتی، خواندنم جهت پيدا كرد و وارد كار سياسی شدم. آن زمان كه صف بندی های سياسی به اين شدت نبود، يك عده اقليت بودند كه خوب كار سياسی مي‌كردند و مبارز بودند و يك عده اكثريت هم كه يا به سياست بي‌تفاوت بودند و يا اصلا مخالف كار سياسی بودند.

- روحانيت چقدر با انقلاب همراه بود ؟ باقی در "فرودستان و فرادستان" تخمين مي‌زند كه ۷۰ درصد روحانيت كنونی يا نسبت به انقلاب بی تفاوت بودند يا با انقلاب مخالف بودند.

نمي‌توانم آمار بدهم. شايد آقای باقی محاسبه‌ای كرده اما به نظر من تا سال ۵۷ حدود ۸۰ درصد روحانيون مخالف يا بی تفاوت بودند كه از اين ۸۰ درصد، اكثريت به مسائل سياسی و درگيری بی تفاوت بودند. يك سری هم اقليت بودند كه صريحا مخالفت خودشان را اعلام مي‌كردند. اين سری بودند كه پرچم مبارزه را بر دوش مي‌كشيدند. در ميان اين‌ها هم آدم موجهی نبود. بيشتر ما طلبه‌های جوان بوديم كه شور و هيجان جوانی داشتيم.

- آقای مكارم و مصباح و اينها هم بودند؟

نه. فقط يك آقای منتظری مطرح بود كه نه به عنوان آيت الله العظمی بلكه به عنوان يك معلم حوزه و مجتهد ساده و شاگرد آقای بروجردی.

- شيخ علی تهرانی و واعظ طبسی چطور؟

تهرانی مطرح بود اما در حوزه‌ی قم نبود. در حوزه مشهد هم ۳ نفر بودند، آقا سيد علی خامنه‌ای و هاشمی نژاد و شيخ علی تهرانی. اما واعظ طبسی را ما اين اواخر اسمش را شنيده بوديم. چه كه نه اهل سخنرانی بود و نه اهل نوشتن. شهرت اين سه نفر هم به خاطر سخنرانی هايی بود كه در شهرستان ها ايراد مي‌كردند. سيد علی خامنه‌ای هم به خاطر ارتباطش با شريعتی و سخنرانی در حسينيه ارشاد معروف بود. نوشته هايش را مي‌خوانديم. بعدها شنيديم كه او نت و موسيقی را هم مي‌شناخت. در صورتی كه خوب در آن زمان آخوند ها اصلا گرد اين چيزها نمي‌رفتند. در آن زمان ايشان جزء نوگرايان دينی به حساب مي‌آمد. در كل مي‌خواهم بگويم كه در آن زمان صف بندی ها بيشتر سياسی بود و بحث روشنفكری و غير روشنفكری نبود. مكارم و سبحانی و مراجع هم مثل شريعتمداری و گلپايگانی تا سال ۴۲ عضو نهضت بودند كه بعدا كنار كشيدند. مدرسين هم طلبه ها را هم نصيحت مي‌كردند كه تند روی نكنيد و وارد جريانات سياسی نشويد. آقای مصباح هم در جريانات سال ۴۱-۴۲ فعال بود كه بعد كنار كشيد. يعنی تا سال ۵۷ ما نه اسم ايشان را پای اعلاميه‌ای ديديم و نه اين كه در قم جزء مبارزين شناخته شده بود. تخصص آقای مصباح مبارزه با جريان روشنفكری بود. اول قهرمان مبارزه با شريعتی بود. مي‌گفتند در جلسه ای ضد شريعتی صحبت كرده بود و يكی از طلبه ها بلند مي‌شود كه او را بزند كه از پنجره فرار مي‌كند.

ماجرای اخراج او از مدرسه حقانی چه بود؟

در درون مدرسه طلاب دو تكه شده بودند. موافقان شريعتی و مخالفان او. دائم درگيری بود بين آقای مصباح و طرفداران شريعتی. تا اين كه آقای بهشتی دخالت مي‌كنند و به مصباح تذكر دادند كه حالا اگر انتقاد داری در مدرسه اين حرف ها را نزن. آقای مصباح ادامه مي‌دهد تا اين كه آقای حجت كه مدير مدرسه بودند، افراطی های دو طرف را اخراج مي‌كند و مصباح هم از مدرسه كنار مي‌كشد. بعد آقای مصباح تا سال ۶۸ ساكت بود تا اين كه قهرمان مبارزه با سروش شد. و بعد هم قهرمان مبارزه با خاتمی. اصلا تخصص اين آقا مخالفت با جريان روشنفكری بود.

- چه شد آقای مصباح كه اول انقلاب با سروش يك طرف ميز مي‌نشست و تفكراتشان يكی بود، يك باره عليه او موضع گرفت؟

خوب خط آقای مصباح كه از اول مشخص بود اما آن زمان سروش، سروش قبلی نبود.

- اگر موافق باشيد پرونده‌ی قبل از انقلاب را با درگيری شريعتی و مطهری ببنديم. چه شد آقای مطهری كه زمانی اين همه از شريعتی تعريف مي‌كرد به جايی رسيد كه گفت او جاسوس است و تا حالا سرش را روی مهر نگذاشته است.

ما آن موقع زياد در اين باره چيزی نمي‌دانستيم. فقط مي‌دانستيم كه اختلافاتی بين شريعتی و مطهری هست. بعد از انقلاب كه نوشته‌ها و خاطرات درآمد و خوانديم، فهميديم. آن چه كه از مجموع اين تحولات برمي‌آيد اين است كه وقتی شريعتی به ايران آمد چندان شناخته شده نبود و فقط در مشهد كمی سر و صدا كرده بود. به تهران هم كه آمد در اول زياد شناخته شده نبود. كتاب اسلام شناسی مشهد او فقط معروف شده بود و ما هم آن را خوانده بوديم. شريعتی پنج شنبه و جمعه ها سخنرانی عمومی داشت. من سخنرانی هجرت و تمدنش را رفتم. نيم ساعت قبل از سخنرانی وارد كه شدم ديدم كيپ تا كيپ نشسته اند. اصلا سابقه نداشت. زرياب خويی صحبت مي‌كرد ۵۰ نفر. مطهری صحبت مي‌كرد ۱۰۰ نفر. كه آن هم نصفش وسط سخنرانی مي‌رفتند. مطهری البته دهان گرمی نداشت. نوشته هايش بهتر از گفته هايش بودند. همين كه شريعتی پشت تريبون رفت همه ايستادند و دست زدند. سابقه نداشت كه در حسينيه كسی دست بزند و برای سخنران بلند شود. ما هم نشستيم سر جايمان. ده دقيقه‌ای صحبت كرد. رسم بود كه پيش از سخنران كسی مي‌آمد و شعری مي‌خواند و نوشته‌ای دكلمه مي‌كرد. من كه او را نمي‌شناختم به بغل دستيم گفتم پس اين آقای شريعتی كی مي‌آيند؟ گفت همين آقای شريعتی است ديگر! ضبط قديمي‌مان را روشن كرديم و حرف هايش را ضبط كرديم. خيلی خسته شدم. سخنرانی كسل كننده بود. شب كه آمدم خانه دوستم ضبط را روشن كرديم يكبار ديگر گوش داديم. نه. انگار يك چيزهای جالبی مي‌گويد! خلاصه ما كه قرار بود فردا به قم برگرديم، مانديم و سخنرانی فردا را هم رفتيم و اين شروعی شد تا در بقيه جلسات و به خصوص كلاس های اسلام شناسی او هم شركت كنم. منظور وقتی شريعتی از فرانسه آمد مطهری او را ديد و از زبان و بيانش خوشش آمد. انصافا آقای مطهری هم فرد عالم و دلسوز و دردمندی بود. مطهری در روحانيت واقعا يك استثنا است. متاسفانه اين جريانات و اختلافات و از بس كه عكس مطهری را قاب كردند در ويترين جمهوری اسلامی از خاصيت انداختندش. مطهری به نظر من اهميتش بيشتر از آن چيزی است كه الان به طور رسمی گفته مي‌شود. كاری كردند كه جوان ها اصلا سراغ مطهری نمي‌روند. به هر حال مطهری در سال ۴۷ از شريعتی برای كتاب محمد خاتم پيامبران دعوت مي‌كند. منتها وقتی شريعتی به تهران مي‌آيد به نظر مي‌رسد كه دو عامل سبب مي‌شود كه مطهری از او برنجد.

يكی اين كه خوب با برخی از نظرات راديكالی شريعتی موافق نبوده است. به خصوص آنجا كه شريعتی به نهاد روحانيت انتقاد شديد مي‌كند. البته خود مطهری ده سال پيش انتقاد خيلی شديد كرده بود. در كتاب بحثی درباره‌ی مرجعيت و روحانيت در مقاله ای به نام «مشكل اساسی در سازمان روحانيت»، مطهری همان حرف هايی را كه شريعتی زده، ده سال پيشتر مي‌زند و مي‌گويد كه روحانيت ما عوام زده است و به خاطر همين عوام زدگی هيچ وقت نمي‌تواند كه پيشتاز تحولات بشود. يكی از ويژگی هايی كه روحانيت داشتند و دارند اين است كه خودشان به خودشان انتقاد مي‌كنند و اگر منتقد خودی باشد برايشان مشكلی نيست اما اگر يكی از خارج بيايد و بخواهد انتقاد كند تحمل نمي‌كنند. مطهری هم بالاخره خصلت آخوندی درش قوی بود. ديگر اين كه آن طور كه از نوشته ها و گفته‌ها برمي‌آيد، وقتی شريعتی به ارشاد آمد بازار امثال مطهری كساد شد.

- حسادت؟

من البته نمي‌خواهم از اين كلمه استفاده كنم و قبل و بعد انقلاب هم كه اين حرف را مي‌زدند نهی مي‌كردم. الآن هم نهی مي‌كنم.

- چون پرفسور حامد الگار هم اين حس را كم و بيش تاييد مي‌كنند.

بله. البته اين حرف زياد خوب نيست چون نيت آدم ها را نمی شود واقعا كشف كرد. علاوه بر اين كه طبيعی هم هست خوب بالاخره هيچ‌كس كه معصوم نيست. مي‌بينيم كه مطهری شريعتی را به ارشاد آورد و بال و پر به او داد و بعد شريعتی از مطهری بزرگتر شد به حدی كه جوان های انقلابی مطهری را مرتجع مي‌دانستند. آنقدركه آن زمان به مطهری ايراد مي‌گرفتند، به آخوند ها كاری نداشتند چون اساسا آنها را قابل نمی دانستند. اما مطهری چون خوش‌فكر بود و در دانشگاه ها هم مطرح بود خيلی بهش انتقاد مي‌شد. آن وقت ها از ديد ما مثلا مبارزها، هر كس مبارز نبود. اصلا آدم نبود. به خصوص كه شريعتی هم به اصطلاح پياز‌ داغ ماجرا را زياد كرده بود و عالم بي‌درد و شاعر بي‌درد و هنر متعهد را مطرح كرده بود. بنابراين هر آخوندی كه مبارز نبود همه با او مخالف بودند. آن زمان‌ها دانشجوها كاری نداشتند كه طرف عالم است. دانشمند است. هنرمند است. فقط برايشان مهم اين بود كه طرف مبارز است يا نه. آقای مطهری هم به عنوان يك مبارز شناخته شده نبود.

از طرف ديگر در آن زندگی انقلابی، ساده زيستی اصل بود. انتقاد سختی كه طرفداران شريعتی به مطهری داشتند اين بود كه زندگی آقای مطهری زندگی بوعلی است نه زندگی بوذری. ابوعلی سيناست. آن موقع مطهری با حسين نصر دوست بود. حسين نصر كه بود ؟ فيلسوفی كه رئيس دفتر فرح بود. خوب اين دوستی برای ما كه از ديد "فلاسفه پفيوزهای تاريخ‌اند" نگاه مي‌كرديم اصلا موجه نبود. البته الآن اينجوری فكر نمي‌كنم و برای حسين نصر هم احترام قائلم. منظور اين كه فضا آن گونه بود. يكی ديگر از انتقادات دانشجوها به مطهری اين بود كه چرا ايشان بنز دارد. خوب كسی آن وقت بنز نداشت. شما قضيه درگيری طرفداران آريان پور و مطهری را شنيديد ؟

چاقو و چاقو كشی در دانشگاه ؟

بله. شما نگاه كنيد. آريان پور چپ بود. مي‌گفتند آقای آريان پور كه استاد دانشگاه هم هست مردمي‌است. يك فولكس واگن قديمی داشت راه كه مي‌افتاد مي‌گفت مسير من اينه. هر كس مسيرش مي‌خوره بياد سوار شه. يك عده دانشجو ‌مي‌آمدند سوار مي‌شدند و ماشين راه مي‌افتاد. اما آقای مطهری چه ؟ بنز مي‌آمد. راننده در را باز مي‌كرد. حاج آقا بفرماييد. آقای مطهری پياده مي‌شد. خوب در جو انقلابی آن زمان خيلی تاثير منفی داشت. البته اين درگيری بيشتر بين طرفداران شريعتی و مطهری بود و بين خود آنها درگيری به اين شدت نبود. يا خبرش پخش نمي‌شد. گرچه ما بعد انقلاب شنيديم كه حتی مطهری عليه شريعتی نوشته دارد اما شريعتی هيچ وقت حتی يك كلمه هم عليه مطهری نگفت ضمن اين كه خيلی هم به او احترام مي‌گذاشت. بعد هم كه نوشته‌ی مطهری را ديديم اصلا فكر نمي‌كرديم كه ايشان يك چنين ديدگاهی نسبت به شريعتی داشته باشند. خيلی تند و توهين آميز. بعد سال شصت هم كه شريعتی زدايی شروع شد و كتاب هايش از كتابخانه ها و كتابفروشی ها جمع شد.

منظور اين كه به خاطر همين مسائل در حسينيه درگيری به وجود آمد و چون بزرگان حسينيه مثل مرحوم همايون (بنيان گذار ارشاد) يا آقای ميناچی از شريعتی طرفداری كردند، آقای مطهری قهر كرد و از حسينيه رفت. آن اواخر كه ما مي‌رفتيم ديگر روحانی حسينيه ارشاد نمي‌آمد. فقط دو روحانی بودند كه تا آخر به حسينيه مي‌آمدند. يكی مرتضی شبستری بود و يكی هم مرحوم صدر بلاغی. كه اين دو تا آخر با شريعتی بودند.

- صدربلاغی سر تئاتر ابوذر از حسينيه كنار نكشيد؟

البته مخالف بود اما مخالفت جدی نداشت. اما تا موقعی كه ما به حسينيه مي‌رفتيم او هم بود. اوضاع جوری شده بود كه آن آخرها طلبه ها بدون عبا و عمامه به حسينيه مي‌آمدند. بارها به من گفتند كه حالا كه مي‌خواهی به ارشاد بروی لباس نپوش. من هم گفتم كه نه. شتر سواری كه دولا دولا ندارد. منظور اين كه فضا خيلی بد شده بود.

- شما با شريعتی هم روبرو شديد؟

بله. در آن فضای ماه های آخر فعاليت حسينيه كه رفته بودم ارشاد. شريعتی عادت داشت وقتی سخنراني‌اش تمام مي‌شد از پشت سن مي‌آمد يك سيگاری مي‌كشيد و چايی مي‌خورد. بعد مي‌رفت تالار پايين با دانشجوها بحث را ادامه مي‌داد. من از آن طرف سالن كه آمدم با هم روبرو شديم. سيگارش را از دست راست به دست چپش داد و به احترام طلبگی من ايستاد تا من دست دراز كنم. خوب شريعتی آن وقت استاد من بود. من هم دست دراز نكردم. تا اين كه دستش را جلو آورد و دست داديم و گفت بفرماييد در خدمت باشيم. يك دفعه نگاه كردم ديدم ۱۰۰ نفر دور ما ايستاده اند. جو آن زمان ان قدر خراب بود كه همه فكر كردند حالا كه طلبه‌ای آمده مي‌خواهد فحش بدهد و مثلا دعوا كند. ما هم گفتيم خيلی ممنون و خداحافظی كرديم و آمديم.

ادامه دارد ...