بهنظر ميرسد فضای سياسی- اجتماعی ما بطور فزايندهای با
اوضاع بينالمللی گره ميخورد. اگر در چند دههی گذشته آمريكای
لاتين در كانون توجه مجامع و قدرتهای بينالمللی بود، امروز
خاورميانه اين جايگاه را بهدست آورده است. اين مسئله ميتواند
تاثيرات مثبت و منفی بر كشورهای خاورميانه، از جمله ايران،
داشته باشد و بسته به عملكرد نيروهای موثر داخلی ميتواند
تاثيرات منفی غالب شود و يا برعكس. نظام بينالمللی نسبت به دو
دههی پيش تغييرات ژرفی را پشت سرگذاشته است. جهانی شدن از
بالا (يا جهانيسازی) حداقل دو دهه است كه از طريق ارتباط بين
دولتها به جوامع تحميل ميشود و دولتهای محلی با همكاری
قدرتها و موسسات مالی بينالمللی آن را با تمام توان خود پی
ميگيرند. اما در اين ميان، جهانی شدن از پايين نيز بتدريج خود
را به نظام بينالمللی و دولتها تحميل ميكند. بهنظر ميرسد
با توجه به شرايط موجود، ديگر هيچ نيروی اجتماعی، سياسی يا
دولتی و غيردولتی نميتواند از تاثيرات اين دو نيرو
(جهانيسازی از بالا و جهانی شدن از پايين) رهايی يابد، هرچند
ميتوانند اين تاثيرات را سمت و سو دهند.
نيروی محرك و پيشبرندهی جهانی شدن از پايين در كشورهای غربی
حضور عظيم مهاجران از كشورهای مختلف (بهويژه نسلهای دوم
مهاجران) است (هرچند در كشورهای جهان سوم، عمدتا جوانان و زنان
پيشبرندهی جهانی شدن از پايين محسوب ميشوند). اين نيرو در
حال شكلدهی به فرهنگ، قوانين، زبان، هنر و تئوريها و
آمالهای خود است و فضا و روابط بينالمللی را از وجود خود
متاثر ساخته است. اگر جهانيسازی از بالا از سوی همكاری
شركتهای فرامليتی با دولتهای محلی گسترش مييابد، جهانی شدن
از پايين از سوی شهروندان فرامليتی گسترش مييابد. نيروی عظيم
اجتماعی مهاجرين ـ كه مردمانی چندمليتی، چند زبانی، چندفرهنگی
و اصولا بينا ”ملتي“ هستند ـ ديدگاه جديدی از ”انسانهای بدون
مرز“ را در سطح بينالمللی شكل دادهاند و بهدليل موقعيت
خاصشان، در مجامع جهانی، رسانهها و در نتيجه، در ميان افكار
عمومی و از طريق آن بر دولتها بسيار نفوذ پيدا كردهاند. شايد
بتوان يكی از دلايل جنگ و درگيريهای اخير بنيادگرايان اسلامی
در منطقه و بنيادگرايان نئومحافظهكار آمريكايی را واكنشی به
اين جهانی شدن از پايين دانست، واكنشی بهمنظور منزوی ساختن و
به حاشيه كشاندن اين نيروهای تازهنفس! چرا كه حاكمان
بنيادگرا در هر شكلاش ـ چه از نوع آمريكايی و چه از نوع
اسلامی ـ جهانی شدن از پايين را (بهخصوص در حوزهی فرهنگ)
تهديدی برای از دست دادن جايگاه، ارزشها و در نتيجه قدرت
خود قلمداد ميكنند. همانطور كه ديديم در ميانهی درگيری اين
دو قدرت بنيادگرا، بيشترين فضاهايی كه كنترل شد، رفت و آمد،
حركت و جابهجايی شهروندان و نيز تغيير قوانين مهاجرت و
محدوديت مهاجران با عناوين مختلف بود. در آمريكا كنترل بر ورود
و خروج افراد شدت يافت تا آنجا كه قوانين ويژهی امنيتی
برقرار شد، در ايران نيز
ممنوعالخروج كردن بسياری از فعالان حقوق بشر و سعی در جلوگيری
از ارتباط فعالان جنبشهای مختلف و سازمانهای غيردولتی در
ايران با جنبشهای جهانی به يك قانون نانوشته تبديل شده است.
در هر دو كشور، مقامات امنيتی و دادستانی، به بهانهی ”حفظ
امنيت ملي“ ـ و گاه ”امنيت بينالمللي“ ـ كمال استفاده را
ميبرند.
از سوی ديگر هر دو قدرت بنيادگرا در تلاشاند تا تقابل با
جهانی شدن از پايين را با عمده كردن خطر اضمحلال ”ارزشهای
خودي“ و به موضع انداختن شهروندانشان در مقابل ”ارزشهای
ديگري“ توجه مردم را به دشمنی و مرزبنديهای قومی، مليتی،
فرهنگی و مذهبی بكشانند و از اين طريق مانعی بر سر راه جهانی
شدن فرهنگی از پايين ايجاد كنند و مرزهايی را كه در ”انسان
جهانيشده“ (نسلهای مهاجران) كمرنگ و ”خدشه“دار شده، بار
ديگر پررنگ و فاصلههای ساختگی حفظ گردد.
در اين ميان بنيادگرايان (مسلمان و مسيحی) توانستند به
”ارزشهای خودي“ كه درحال اضمحلال بود به بهانهی وجود اين
درگيريها، رنگ و بويی جديد دهند. به همين منظور، ناگهان
مشاهده ميكنيم كه مسئلهی حجاب درسراسر جهان به موضوع روز بدل
ميشود، و تفكيك ارزشهای ”من“ با ”ديگري“، كه در فرهنگ
مهاجرت، خدشهدار و مخلوط شده بود، توانست مرزهای مشخص و سنتی
خود را دوباره احيا كند و هركس بهقولی به سر جای خود بازگردد.
بههرحال اين نيروی عظيم و راديكال مهاجران با تاثير
انكارناپذير خود بر افكار عمومی، برای همهی دولتها تهديد جدی
و مهمی محسوب ميشود، چه برای محافظهكاران آمريكا كه برای
بهدست گرفتن ابتكار عمل برای نوع جهانيسازی از بالا و حفظ
ارزشهای نخنمای خود، به جنگ رو آوردند و چه برای بنيادگرايان
اسلامی كه در روند جهانی شدن از پايين، ارزشهاشان به سرعت در
حال فروپاشی است. اين درگيريهای خشونتآميز برای هر دو سوی
قدرت، فرصتی فراهم آورده تا به عقب راندن اين نيروی نوين جهانی
و مهار تاثيرات آن بپردازند.
اما شناخت تاثير چندوجهی اين نيروی تازه نفس جهانی برای ما در
ايران كه در ميان اين دو قدرت بنيادگرا قرار گرفتهايم و هر
طرف ما را به سوی خود فرا ميخواند، تنها نقطهی اميدواركننده
است. چرا كه به قول نوام چامسكی ”افكار عمومی جهانی امروز
ابرقدرت دوم هستند“ و اين افكار عمومی تحت تاثير نيروی عظيم
مهاجران (از كشورهای مختلف) قرار دارد.
نيروی عظيم مهاجران از طرفی پيچيدگيهای جوامع جهان سوم را
ميشناسد و از سوی ديگر با توجه به بهرهگيری از پتانسيلهای
موجود در جوامع پيشرفته با سازوكارهای بينالمللی آشناست. و از
آنجا كه هويتی ساختاريافته و متصلب ندارد، بهنوعی در اقليت
ماندگی را در زندگی خود بهطور پيوسته تجربه ميكند و اين
”موقعيت“ به اين نيرو، پتانسيل راديكالی برای حركت، تغيير و
اعمال نفوذ در افكار عمومی ميبخشد. از دل اين نيروی اجتماعی
جهانی، جنبشهای رنگارنگ در سطح بينالمللی متولد شده است كه
تاثير مثبت خود را بر تارك تحولات نقش ميزند و در همهی
عرصههای اجتماعی بهخصوص از لايههای پايين جامعه گسترش يافته
است. و با توجه به امكانات و موقعيت خود، پتانسيل بالقوهای
دارد كه ميتواند پشتيبان جنبشهای محلی در كشورهای جهان سوم
باشد. اما شناخت اين نيرو و نحوهی عملكرد و تحليل رابطهی
متقابل با آن برای ما زنان بسيار مهم است و بسته به تعريف ما
از نحوهی اين رابطه متقابل، ميتواند هم اين نيرو را در جهت
مطالبات جنبشهای محلی بسيج كند و هم قادر است برخلاف اين مسير
حركت نمايد يعنی جنبشهای محلی را به زائدهی جنبش جهانی تبديل
كند.
البته جنبشهای جهانی لااقل در تاريخ معاصر همواره وجود
داشتهاند. برای نمونه در دهههای 1960 و 70 ميلادی جنبش جهانی
چپ تا حدودی دارای همين پتانسيل بود اما تفاوت عمدهای آن را
از جنبشهای جهانی فعلی (جنبشهای مهاجران) متمايز ميكند. يكی
از اين تفاوتهای عمده آن است كه انرژی جنبش چپ جهانی در
دهههای گذشته به تغيير در ساخت قدرت (تغييرات از بالا) يعنی
ايجاد دولتهای سوسياليستی معطوف بود و برمبنای ”رقابت“ با
نظام مسلط جهانی آن هم با يك دكترين ثابت و هويت غيرمنعطف و
معمولا قهرآميز قرار داشت. اما در جنبشهای كنونی جهانی كه بر
بستر مقولهی مهاجرت در سراسر جهان شكل گرفته، مبنايش تغيير از
پايين و تغيير خود اين نظام مسلط جهانی بدون هيچگونه اعلام
جنگ و خونريزی است. زيرا بر ”موقعيت“ و بر بستر زندگی
روزمرهی انسانها شكل گرفته است.
”هويتهای موقعيتي“، پتانسيل زندهای به جنبشهای امروز جهانی
بخشيده است تا پذيرای شرايط ويژه باشد و هيچ راهكار خاص و از
پيش انتخابشده را غير از موقعيتهای سيال زندگی روزمره
انسانها به رسميت نشناسد. همين امر امكان سلطهگری و
تفوقجويی را از اين جنبشهای جهانی بر جنبشهای محلی سلب
ميكند و نيز قابليت پذيرش خواستههای جنبشهای محلی و پيگيری
آن را به اين جنبشها ميبخشد. هرچند در نهايت، همهچيز به
جنبشهای محلی بستگی دارد كه چگونه از اين قابليت در جهت كسب
خواستههای خود بهره ببرند. چه اگر جنبشهای محلی با
دنبالهروی از خواستهها و تئوريهای اين جنبشهای جهانی پيش
بروند، احتمالا نه تنها به خود بلكه به آنها نيز كمكی نخواهند
كرد. زيرا جنبشهای جهانی نيز بهنوعی جنبشهای محلی محسوب
ميشوند اما از آنجايی كه نيروی عظيم مهاجران تشكيلدهندهی
آن، از سويی در كشورهای اروپايی و آمريكا پراكنده هستند و از
سوی ديگر در رفت و آمد و تبادل اطلاعات با كشورهای جهان سوم
نيز قرار دارند، اين جنبشها را بهنوعی جهانی كرده است،
درصورتی كه خواستهها و مطالباتش بههرحال با ”موقعيت“
شهروندان مهاجر تشكيلدهندهی آن گره خورده است. پس لزوما
خواستهها و مطالبات آنان نميتواند هميشه جهانشمول باشد
همانطور كه هيچ جنبشی مادامكه شبكهای از خواستهها و
مطالبات از سوی جنبشهای محلی بدنهی آن را شكل نداده باشد
جهانشمول بهحساب نخواهد آمد.
تئوريهای ارائه شده از سوی اين جنبشها نيز اگرچه به جنبشهای
محلی كشورهای جهان سوم كمك ميكند اما دقيقا نميتواند موقعيت
ويژهی جنبشهای محلی مانند كشور ما را توضيح و تبيين كند.
ميخواهم نتيجه بگيرم كه همهچيز به خود ما برميگردد.
روزگاری در ايران، احزاب چپ تاحدود زيادی به دنبالهای از جنبش
چپ جهانی تبديل شده بودند، و بهجای آنكه خواستههای مشخص خود
را (كه از دل شرايط ويژه و محلی خاص آن دوره بيرون ميآمد) به
آن جنبشجهانی چپ بقبولانند و با اين روش آن را نيز غنا و
رنگارنگی بخشند، تبديل به نيرويی شده بودند كه خواستههای جنبش
جهانی چپ را به درون جنبشهای محلی تحميل ميكردند و سرآخر
دولت پشتيبان اين جنبش چپ (بلوك شرق يا چين)، بهجای پشتيبانی
از آنها، از اين احزاب برای پيشبرد خواستههای خود بهره
ميبرد.
البته من اين مشكل را در جنبش چپ جهانی يا دولتهای شوروی و
چين و... نميبينم بلكه مشكل، همانا دنبالهروی جنبشهای محلی
خودمان است زيرا همواره اين جنبشهای محلی هستند كه بايد شرايط
خود را تبيين و مطرح كنند و سپس با پافشاری و اتكاء به نفس، از
نيروهای بينالمللی و مكانيزمهای مختلف برای پيشبرد آن بهره
جويند. اتفاقا همين تبديل شدن جنبشهای محلی به زائدههای جنبش
چپ جهانی باعث اضمحلال جنبش جهانی چپ نيز شد. چراكه جنبشهای
جهانی اتفاقا با گسترش زائدههای خود رشد نميكند، بلكه اصولا
اين جنبشها نيازمند آن هستند كه جنبشهای محلی با افزودن
خواستهها و تئوريها و تحليلهای خود، آنان را شكوفا و
پلوراليزه كنند و جان تازهای در كالبد آن بدمند، چون در غير
اين صورت اين جنبشهای راديكال جهانی نيز بدون اين رابطهی
متقابل، بتدريج متصلب و سپس مضمحل خواهند شد. شايد با
درسآموزی از اين سير تاريخی است كه جنبش جهانی زنان به تدريج
با دموكراتيزه شدن از سوی گروههای مختلف زنان و جنبشهای محلی
زنان، توانسته است انرژی و پتانسيل راديكال خود را پيوسته
بازتوليد كند.
نيروی بينالمللی مهاجران ميتواند خواستههای جنبشهای محلی
در كشورهای جهان سوم، را در سطح افكار عمومی جهان بهطور وسيع
مطرح كند و آن را به زبان بينالمللی ترجمه كرده و مكانيزمهای
اجرايی و حمايتهای جهانی برای آن ايجاد كند. بنابراين
هنگاميكه بحث بر سر خواستههای مشخص در درون جنبشهای محلی
ميشود (مثلا در ايران خودمان، خواستهی ”رفراندوم برای قانون
اساسي“)، سازوكار پشتيبانی برای اجرای آن ميتواند از درون اين
جنبشهای راديكال جهانی و پتانسيل عظيم مهاجران بهدست آيد.
اگر در زمان حمله آمريكا به عراق، اين جنبش جهانی توانست برای
اعتراض به جنگ، سازماندهی گسترده و عظيمی به راه بياندازد، اما
در نبود خواستهای مشخص از سوی مردم عراق و نبود جنبشهای محلی
در اين كشور، صرفا به خواستهای سلبی (يعنی محكوم كردن صرف
جنگ) محدود شد و نتوانست آنچنان كه بايد به جنبشهای محلی در
منطقه و عراق كمك موثری بكند. اما اگر ما در ايران بتوانيم
خواستهای متناسب با معيارهای حقوق بشری را در افكار عمومی
كشورمان سازماندهی كنيم و به يك نيروی فعال ملی تبديل بشويم در
اين صورت، نيروی عظيم جنبشهای جهانی است كه مطمئنا با
مكانيزمهای اجرايی و طرح خواستههای ما در سطح بينالمللی،
ياريمان خواهد داد.
”همهپرسی برای قانون اساسی ضدزن“، با نظارت سازمانهای
بينالمللی، مطمئنا خواستهای است كه ميتواند توسط نيروی عظيم
مهاجرت (منظورم صرفا ايرانيان مهاجر نيست) و با حمايت جنبشهای
راديكال جهانی پيش برود و از طريق بسيج افكار عمومی در سطح
بينالمللی، راه خود را پيدا كند. البته اگر ما اين خواسته را
به خواستهای ملی تبديل نكنيم و جنبشی ايجاد نكنيم، مسلما هيچ
نيروی مترقی و راديكال بيرونی، از آن چه كه وجود ندارد
نميتواند حمايت و پشتيبانی كند.
اما در اين ميان، ممكن است چپهای سنتی و نيز مليگرايان سنتی
كه هنوز در پارادايمهای امپرياليسم ـ استعمار قرن بيستم
گرفتارند و تعاريف گذشته از جامعه بينالمللی را پی ميگيرند،
به دليل هويت ايدئولوژيك و انسجاميافته و غيرموقعيتی
(انتزاعی) خود، قادر نيستند اين نيروی عظيم جنبشهای جهانی
مهاجرت را شناسايی و فهم كنند و هنوز بر يكدستی جامعهی
بينالملل و عدم امكان تاثيرگذاری بر آن پای ميفشارند. اما
بخشهايی از جنبش كنونی زنان و جنبش دانشجويی در ايران كه
هويتهای منعطف و موقعيتی (غيرانتزاعی) دارند و از ابتدا در
ارتباط با جنبشهای جهانی قرار داشتهاند و از سوی ديگر نيروی
اصلی جهانی شدن از پايين را در ايران تشكيل ميدهند و نيز
دارای خواستههای بلاواسطهای هستند، پتانسيل آن را دارند كه
در جايگاه نيروی اجرايی محلی برای پيشبرد چنين ائتلافی (بين
جنبشهای جهانی مهاجران و استفاده از ظرفيتهای
آن برای تحقق خواستهای محلی) قرار گيرند.
(بحثی كه نويسنده در باره جنبشهای
نوين اجتماعی، مانند جنبش زنان، جنبش بيكاران، فمينيستها
و...مطرح میكند، اكنون چند سالی است كه در احزاب چپ و كمونيست
جهان مطرح است و بويژه حزب كمونيست فرانسه پيشتاز اين بحث است.
اين امر تنها در بحث خلاصه نشده، بلكه در اشكال سازمانی ظهور و
بروز يافته و مثلا در فرانسه تاثير مستقيمی روی انتخابات اين
كشور داشته است. ظاهر نويسنده مقاله درجريان اين مسائل و
فعاليتهای نوين احزاب كمونيست جهان قرار ندارد.) |