اسماعيل نواب صفا، ترانهسرای پرقدرت ايران در سن 81 سالگی رخت
سفر بر بست و برای ابد رفت.
اين يكی از زيباترين ترانههای او بود كه روی آهنگی از
ساختههای تجويدی در نيمه دهه 40 و اوج گيری و شكوفائی ترانه
سرائی درايران سرود:
رفتم، رفتم
رفتم و بار سفر بربستم
باتو هستم هركجا هستم
بعدها هر دو صدایهايده را برای آن پسنديدند و شدی يكی از
زيباترين و كلاسيك ترين آوازهایهايده:
از عشق تو جاودان
ماند ترانه من
با ياد تو زنده ام
اين عشقت، بهانه من
رفتم و بار سفر بستم
با تو هستم هركجا هستم
نواب صفا، بامداد نوزدهم فرودين، در خانهای كه در و ديوارش
ابوالحسن صبا، مرتضی خان محجوبی، بنان، حسين ياحقی، تجويدی،
دلكش، رضا محجوبی، مرضيه، قوامی و... را گواهی ميدادند خاموش
شد.
متولد 29 اسفند 1303 هجری شمسی بود. ابروهای پهن و پرپشت او
يادگار خاندان صفويه بود اما او از جوانی صف خود را از صف
درباريان و اشراف جدا كرده بود. پس از 28 مرداد به جرم همنشينی
و همراهی با توده ایها مدتها دربدر بود. خوی نرم و چهره
مهربان نواب صفا چنان بود كه در بزم و محفل اهل شعر و موسيقی
جای داشت.
از سال 1326 همكاری خود را با راديو آغاز كرد و در سال 1335 به
عضويت شورای نويسندگان راديو درآمد. «كاروان شعر و موسيقی» در
راديو ايران از يادگارهای نواب صفا بود.
در سالهای پيش از انقلاب كه پخش صدای زنان ممنوع نبود، نوروز
هر سال، اغلب با ترانه«آمد نو بهار» او آغاز میشد كه دلكش با
قدرت تمام خوانده بود. ليست بلند ترانههائی كه او ساخت و
مشهورترين خواننده دوران آن را خواندند، در كتاب خاطراتش بنام
"قصه شمع" از خواندنی ترين فصول اين كتاب است.
آخرين بزرگذاشتی كه برای او برگزار شد، به هميت فرهنگسرای هنر
در شامگاه 28 مهر ماه 1383 بود، كه در آن، همايون خرم حلقه
گلی را بر گردن صفا انداخت تا در حياتش از او قدردانی شده
باشد.
نواب صفا در همان مراسم گفت:
« از هفتاد گذشتهام و به هشتاد رسيدهام. اگر بخواهم حديث اين
هشتاد سال را بگويم، خستهكننده هست و آموزنده نيست! ... برای
اينكه اگر آموزنده بود، من ديگر دنبال شعر و شاعری نمیرفتم.
آن را وسط كار رها میكردم و میگفتم برو دنبال كارت، ولی حالا
میفهم كه بعد از هشتاد سال، اين همه دوست دارم؛ اين همه مردمی
كه فرهيختهاند ، فهميده اند، وقت خود را گذاشتهاند و
آمدهاند تا با بنده ملاقات كنند.
من كتابخانه كوچكی دارم و نمیگويم كتابخانه، پشت كتابهايم
مینويسم «كتابداری». روی جلد مینوشتم: كتابداری نواب صفا.
يكی از دوستان پرسيد كه كتابداری يعنی چه؟ گفتم: من كتاب را
نگاه میكنم. كسانی كتابخانه دارند كه خيلی چيزهای ديگر هم
دارند. من با اين چند جلد كتابی كه دارم، بهتر است نامم
كتابدار باشد. بدون هيچ تظاهری به شما میگويم كه من رفتم و
فردوسی را از اول تا آخر مطالعه كردم. من جرات فردوسی شدن را
نداشتم؛ از من ساخته نبود. بنابراين تمام فردوسی و مولوی را
خواندم. من اينها را كه میگويم، میخواهم در واقع از نعمت
بازنشستگی صحبت كنم؛ نعمت خانهنشين شدن.
تمام آثار ادبی را بازخوانی كردم. بعد چشمم افتاد به يك
سفرنامهای كه از دايیام به من رسيده بود. نوشته بود سفرنامه
«فرهاد ميرزا». هرچه از همه كس دربارهی «فرهاد ميرزا» پرسيدم،
ديدم كسی او را نمیشناسد. ايشان نايب السلطنه ايران بود. بعد
از اولين سفر فرنگ ناصرالدين شاه، همين فرهاد ميرزا به نايب
السلطنتی رسيده بود. از آنجا كه ديدم كسی او را نمیشناسد،
رفتم و سفرنامهاش را نوشتم. بعد، شرح حال او را هم نوشتم. من
اين دو اثر را دادم و آنها را چاپ كردند. بعد از اين كار،
خاطرات خود را به نام «قصه شمع» نوشتم و بعد از آن، ترانههای
خودم را چاپ كردم. آخرين آثار فرهاد ميرزا را نيز كار كردم. من
اين كارها را در مدت
25 سال خانهنشينی
انجام دادم. شرمندهام كه وقت شما را امشب گرفتم، شرمندهتر و
از خداوند بزرگ میخواهم كه ايران و ايرانی برپا بماند.»
|