هفده شهريور
۸۳
حالا برايم به روز تلخی بدل شده،
دراين روز
دستهام با دست بند و چشمهام با چشم بند آشنا شد.
يك سال گذشته از آن روز،
اما هنوز كابوس سلول انفرادی و اتاق معجزه و صدايی كه راه رستگاری
را نشان میداد با من است.
قرار
بود
با پسرم و يكی دو دوست ديگر قلابها را بر داريم و برويم ماهی
گيری.
اما خودم توی تور صيادان ديگری گير كرده بودم.
وقتی با چشم بند روی صندلی اتاق بازجويی نشانده شدم صدايی بم
از من پرسيد:
می دانی كجا هستی؟
گفتم:
نه
گفت
تو الان توی
اتاق معجزه
يي
منظورش را خوب فهميدم اما با لبخندی نفسم را دادم بيرون و خودم
را زدم به نفهمی.
میخواست
با اشاره به مقاله يی از خودم،
ميزان تسلطش به نوشتههام را گوش زد كند.
اما من تنها زمانی واقعيت را فهميدم كه باران مشت و فحش بر
صورتم باريدن گرفت.
مشت داريم تا مشت.
اين را همان هفده شهريور
پارسال فهميدم و فهميدم كه بدون چشم هر مشتی میتواند مهلك
باشد مخصوصا مشت بازجو.
صدا به من میگفت كه كثيف ترين آدم روی زمينم.
میگفت
اين كانون نويسندگان عجب كثافتهايی را پرورش ميدهد.
میگفت
تو اطلاعات فوق سری داری.
جاسوسی.
همه
عمرت را به مخالفت با نظام گذراندی.
میگفت
روی تو سرمايه گذاری كرده
اند،
خاك بر سر.
میگفت
تو در كوی دانشگاه نقش داشتی.
تو بر عليه امنيت ملی اقدام كردی.
توی كثافت با شاملو و گلشيری بر عليه نظام فعاليت كردی.
میگفت
تو كه با محمد مختاری دوست بودی و با پوينده،
همان طور میكشمت و همين جا چالت میكنم.
هفده شهريور.
يك روز تاريخی را انتخاب كرده بودند.
از روی صندلی روزنامه مرا آورده بودند به اتاق معجزه.
همه عمرم به فكر ايران بودم.
به اينكه ايران سربلند باشد و آزاد.
اما توی اتاق معجزه آن صدا
۸۶
روز به من میگفت كه تو به نظام ظلم كردی، به اسلام ظلم كردی.
میگفت
بنويس!
گُههايی
را كه خوردی بنويس.
خيانتهايی را كه كردی بنويس.
بنويس كه عامل راديو فردا وبیبی سی بوده يی.
بنويس كه برای سيا كار میكردی...
گفتم اين طور نبوده.
من روزنامه نگارم.
میگفت
شما روزنامه نگارها دشمن نظاميد.
...
انفرادی خواص عجيبی دارد،
عين كتك خوردن با چشمهای بسته،
عين تحقير شدن،
عين صدای بازجو.
همه چيز به هيات صدا در آمد از آن پس.
حتا هم بنديانی كه در سلولهای انفرادی ديگر بودند.
نخستين صدا صدای چقوك بود.
بعد تر آرش و بعد اصغر؛
مرد شريفی كه تا روز آزاديش هميشه رو
به روی سلول من سلول داشت.
مسعود قريشی نازنين با همه حجب و متانتش تنها يك صدا بود.
حتا سعيد مطلبی مرد شريفی كه تنها به جرم پدر بودن يك روز بعد
ازمن بازداشت شده بود صدايی بود مهربان و صبور كه تاوان تربيت
فرزند روزنامه نگارش سينا را به شكل آواری
از ضربه دريافت میكرد و در هيات صدا شكوه میكرد از درد. انفرادی
خواص عجيبی دارد.
همه چيز به هيات صدا در میآيد.
حافظه كوتاه مدت از كار میافتد.
هيچ رنگ و طعم و بوی تازه يی را درك نمی كنی و حتا شی يا
انسانی را لمس نمی كنی، جز طعم ضربههايی را كه بايد نوش
جان كنی.
بعد از مدتی ديگر نمی توانی چهرهها را به ياد بياوری و اسم
آدمها و مكانها را فراموش میكنی.
واز ميان انسانها فقط به تعداد انگشتهای دست آدم برايت باقی
میماند كه دوست شان داشته باشی.
صورتها نا پديد میشوند.
هرچه سعی كنی تنها میتوانی عزيزترين آدمهای زندگيت را بدون
صورت مجسم كنی.
...
مرا ببوس
برای آخرين بار...
من اين ترانه را میخواندم. وقتی شب از نيمه میگذشت با بچهها
حرف میزديم.
هركس صدايی میشد و هنری اگر داشت در هيات صدا عرضه میكرد.
هميشه آخرين ترانه را من میخواندم
مرا ببوس
برای آخرين بار...
و فكر كنم آخرين كسی كه میخوابيد هم من بودم.
هر شب تلاش میكردم چهره دختركانم را در خواب ببينم، اما نمی
توانستم.
عوضش همان صدای بم توی گوشم میپيچيد و عين پتك میخورد توی
سرم.
ممكنه برا ... |