توی آرايشگاه منتظر نشستهام تا نوبتم برسد. خانمی كه دارد
ناخنهايش را مانيكور
میكند، با بلندترين صدای ممكن سخنرانی میكند. “الان
ده ساله كه آمريكا زندگی میكنم. سه ساله كه سيتی زن هستم.
بچهام سه سالشه. نه اين كه خيال كنی دير شوهر
كردما. دير بچه دار شدم. چون كه رفتم دانشگاه.”
بعد سرش را بالا میگيرد و به
تك تك آدمها نگاه میكند كه عكس العمل حرفهايش را ببيند. زنی
كه پشت تلفن نشسته
آهسته میگويد:”
دلم میخواد خفهش كنم.
خيال میكنه ما آمريكا
نرفتهايم”دختری
كه كنار من مجله ورق میزند میگويد:”
دروغ میگه بابا،
كی اينو آمريكا راه میده.”
زن را نگاه میكنم. تاپ طرح پلنگی پوشيده. موهايش
زرد است. از آن زردهای مخصوص تلويزيون حميد شب خيز. آن قدر
آرايش دارد كه قيافه
واقعيش قابل تشخيص نيست.
سرم را میگردانم. در اتاق روبرويی من بسته است. روی در
نوشته:” نقش حنا توسطهاني”. خيلی كنجكاوم بدانم مفهوم اين
جمله چيست. در كه باز
میشود جواب میگيرم. دختری كه روی تخت خوابيده از ناف تا
بالای رانهايش را با گل و
بته نقاشی كرده. وسط گلها هم چند تا نگين برق میزند. پس نقش
حنا اين گل و بتههاست.
“هاني”
يا همان نقاش نقش حنا به دخترك تاكيد میكند صبر كند تا رنگها
خشك
شوند و از جايش تكان نخورد. چند نفر دور دختر جمع میشوند و به
به وچه چه میكنند.
من، مطابق معمول اين وقتها، دلم میخواهد بدانم دخترك چه كاره
است و از چه قماشی است. هزار جور فكر پيش خودم میكنم. بهترينش
اين است كه طرف بيكار است و نمی داند
پولهايش را كجا خرج كند.
دختر لباس میپوشد و از اتاق بيرون میآيد ، جالب ترين
صحنه امروز، قيافه من است وقتی كه میشنوم دخترك پزشك است.
خانم دكتر صدايش میكنند
و يك نفر نوار قلبش را نشانش میدهد. سربرگش را بيرون میآورد
كه برای يكی نسخه
بنويسد. خانم سيتیزن جلو میرود و از او قيمت گل و بتهها و
قيمت ليزر پوست را
میپرسد.
اگر اين دختر با آن گل و بتههای زشت روی تنش، پزشك است، آن
خانم هم
حتما راست میگويد و همه اين سالها در آمريكا دانشجو بوده و با
ناخن مصنوعی و مژه
مصنوعی و گونه مصنوعی و خنده مصنوعی، درس میخوانده. فقط اين
من هستم كهبیخبر از
همه جا، در مورد ملت قضاوتهای غلط میكنم.
حالا باز مبهوت ماندهام با ملتی كه
نمیشناسمشان. |