شيخ محمد تقی بهلول در سن 105 سالگی، هفته
گذشته در بيمارستان النبی تهران درگذشت.
نواب صفوی و فدائيان اسلامی شجره او بودند
و سعيد عسگرهای جمهوری اسلامی نوهها و
نتيجههای او. متولد 1279 در اطراف گناباد
خراسان بود. شكل و شمايل بربرهای خراسان
را داشت. چشم و گونهای مغولی. از 14
سالگی مداح و پامنبری خوان شد و در 27
سالگی يكباره به قهرمان شورش در مسجد گوهر
شاد تبديل شد. هيچكس ندانست او به يكباره
چگونه در حرم امام رضا ظاهر شد و پس از
سركوب خونين مردم توسط ارتش شاهنشاهی
ناپديد شد. حاصل آن شورش خونين، سلطه كامل
رضاشاه بر بزرگترين بنياد مالی درخراسان
"آستانقدس" بود. پس از اين شورش بود كه
رضا شاه توانست سرپرست خوش نام آستانقدس
"اسدی" را اعدام كند و خود بر آستانقدس
سرپرست و رئيس دفتر مالی تعيين كند. اين
سرگذشتها و وقايع را بايد دنبال كرد، چرا
كه آنچه امروز در ايران اتفاق میافتد،
اتفاق افتاد و اتفاق خواهد افتاد آينه
ايست در برابر حوادث گذشته. اين مرز و بوم
را شجره ايست و حكايتی. بهلول يكی از
بازيگران مذهبی تاريخ معاصر ايران بود. پس
از شورش مسجد گوهر شاد و سركوب خونين آن
بناگهان ناپديد شد و بعدها معلوم شد كه 30
سال را درافغانستان گذراند. او كه عربی
میدانست و حافظهای قوی برای از بر كردن
شعر داشت، مدتی سراز راديو بغداد و راديو
قاهره در آورد و سرانجام در جمهوری اسلامی
در حاشيه امن زيست و البته گهگاه سخنرانی
نيز كرد، اما چنان بدنام و شهرت انگليسی
داشت كه حتی قبيله انجمن حجتيه نيز كه به
او مهر میورزيدند و فدائيان اسلامی كه
باقی مانده بودند و عهده اخوب با او
داشتند از علنی بودن مناسباتشان با او
پرهيز داشتند.
وقتی درگذشت به او لقب آيت الله دادند، كه
البته در جمهوری اسلامی اين نوع درجه و
اجتهاد دادن به همان آسانی نفی و خلع آن
است!
آنچه را میخوانيد شرحی است درباره وقاع
مسجد گوهرشاد و نقش بهلول در آن، به نقل
از كتاب خاطرات خوب و خواندی "عبدالمجيد
مجيد فياض" با نام "از باغ قصر تا قصر
آرزوها" كه هم خود شاهد ماجرا بوده و هم
به نقل از پدر خويش كه در متن رويدادها
بوده خاطراتی را نقل كرده است:
«... دهاتیها و شهریها و كلاه به سرها و
عمامه دارها با زنهای چادر سياه و چادر
نخودی از اين سو به آن سو میرفتند.
درهمان وهله اول در ايوان عباسی چشمم به
جوان 27 - 28 سالهای افتاد كه قيافه اش
به بربرها شباهت داشت: با ريشی بزی،
پيراهنی از كرباس سفيد كه روی شلوار او تا
زانو آمده بود...عبايش را جمع كرده و زير
بغل گذاشته بود. قيافه و اندام و كفشها و
پاهای لخت بدون جورابش توام با حركات صورت
و چشمهای نگرانی كه پيوسته به اين سو و
آن سو میچرخيد جلب توجه همه را میكرد.
اين همان بهلول است. بر خلاف شنيدههای من
چندان ضعيف بنيه نبود... حراف وبیباك
بود، اما محافظه كارانه به نعل و ميخ
میزد. گاهی میتوپيد و گاهی حالت تضرع به
خود میگرفت. به نظر من مترصد فرصتی بود
كه از آن ميان بگريزد. چند نفری كه ظاهرا
يكی از آنها مامور تامينات بود میخواستند
او را به شهربانی ببرند. مردم اعتراض
میكردند كه صحن و حرم حضرت رضا پناهگاه
است و كسی حق ندارد او را جلب
كند...سرانجام خدام آستانقدس او را از دست
مامور تامينات گرفتند و به يكی از
اتاقهای صحن كهنه كه جزئی از كشيك خانه
بود بردند. از پشت شيشه پنجره آن اتاق رو
به جمعيت اشك میريخت و حالت تضرع داشت و
جمعيت نسبت به او ابراز احساسات میكردند
كه چرا آزادش نمی كنند. خصوصا زنها به
صدا در آمده و با شيون و نفرين به سوی آن
اتاق هجوم میبردند...مردی شيك پوش و
نسبتا قوی و بلند با كلاه پهلوی و شال
سبزی كه دور گردن و روی سينه اش انداخته
بود وارد جمع شد. لحظاتی بعد جمعيت بهلول
را روی دست به مسجد گوهرشاد و در آن مسجد
به بالای منبر برد كه برای آنها سخنرانی
كند. همان مرد فكلی شيك پوش پای منبر
ايستاده بود و شعار میداد و فرياد
میكشيد.
بهلول مدتها روی منبرساكت نشسته بود و به
اين اطرف و آن طرف نگاه میكرد. مرد شيك
پوش فرياد میكشيد كه من ارمنی و فرنگی
نيستم. سيد اولاد پيغمرم... كلاه پهلوی را
به مردم نشان داد و با دست و دندان پاره
پاره اش كرد و بر زمين ريخت. تمام مناظر
برای من مثل پرده سينما تماشائی بود.
اين مرد نواب احتشام رضوی بود كه بعدها
دختر او به همسری نواب صفوی در آمد. سيدی
بود عصبی و جوشی، از صاحب منصبان آستانه و
ضمنا جزء خدمه حرم حضرت رضا. آن روز از بس
فرياد كشيده بود صدايش گرفته بود، معهذا
قيافه اش و حركات صورتش و سخنانش جاذبه
مخصوص داشت و مردم از سادگی و تعصب و
اخلاص او خوششان آمده بود و به نظر
میرسيد به قدری كه به او توجه داشتند به
بهلول اعتناء نمی كردند.
بهلول كم كم به حرف آمد. يادم هست كه
مطلبی درباره بازداشت آقای قمی گفت و از
منبرپائين آمد. با جمعيت به سوی صحن نو
رفت و آنجا باز خود را به منبر ديگری
رساند و با جوش و خروش به صحبت پرداخت.
صحبتهای تحريك آميز. به مردم میگفت
برويد از خانوادههايتان خداحافظی كنيد و
فردا بيائيد كه شايد ديدارها به قيامت
باشد. هركس میخواهد برود و ما را تنها
بگذارد خجالت نكشد. صدای نواب احتشام از
پای منبر برمی خاست كه فرياد میكشيد:
ابدا. هيچكس نمی رود. ما نمی گذاريم چادر
از سر زنهايمان بردارند.
روز بعد
... داخل صحن بين بهلول و مامورين
انتظامی، باز جر و بحث در گرفته بود.
بهلول و اطرافيان او مامورين را مسخره
میكردند. بين نظامیهائی كه وارد صحن نو
شده بودند و اطرافيان بهلول درگيری شروع
شد... هجوم مردم برای نزديك تر شدن به
كانون درگيری چنان شدت يافت كه نظامیها
ناگزير با سرنيزه به جان مردم افتادند و
صدای چند تير شنيده شد و من نيز زير دست و
چای جمعيت بجابجا میشدم... دو سه قدم
دورتر همان نواب احتشام را ديدم كه با
موهای ژوليده و لباس مچاله شده و رنگ و
روی پريده و سر و وضع صدمه ديده غشی كرده
بود و برايش قندآب آورده بودند... صحن نو
به شدت شلوغ بود. اگرچه نظامیها بعد از
درگيری با مردم و كشته و زخمی شدن چندين
نفر از هر دو طرف موقتا عقب نشسته بودند،
جمعيت از شدت هيجان به تمام معنی قل قل
میكرد و میجوشيد و میخروشيد، معهذا آن
روز به سوی آرامش میرفت. راهی پيدا كردم
و از كنار چند جنازهای كه نزديك بازارچه
زرگرها پهلوی هم دراز كرده بودند گذشتم و
خود را به فلكه شمالی رساندم.
وقايع مسجد گوهرشاد را علمای روحانيت
رهبری نمی كردند. خودجوش بود. بهلولی پيدا
شد كه كسی ندانست از كجا آمد و به كجا
رفت. سالها بعد از انقلاب 57 در يك
سخنرانی مدعی شد كه پيش از وقاع مسجد گوهر
شاد دركربلا از آيت الله سيد ابوالحسن
اصفهانی اجازه گرفته كه به جنگ پهلوی و
قوانين خلاف قرآنی او برو وطبق اين اجازه
برای آمادگی بيشتر، همسرش را طلاق داده و
پس از چهار سال منبر رفتن و سخنرانی بر
عليه شاه در شهرهای مختلف ايران ماننده
كرمانشاه وهمدان و بوشهر و بندرعباس و
اصفهان و قم و كرمان و بم و بيرجند و
قوچان و سبزوار و گناباد به مشهد رسيد. (
بعد از مرگ بهلول روزنامهها نوشتند كه او
خود خطبه عقد همسر مطلقه اش را برای يك
سيد خوانده بود!)
هنوز شخصيت قهرمان اول وقايع مسجد گوهر
شاد در پرده ابهام قرار دارد. تا آنجا كه
گروهی از محققين وعامه مردم او را بر
انگيخته انگليسها میدانند. علی الاصول
میبايستی سوابقی در پروندههای تامينات و
دفاتر استانداری يا آستانقدس ضبط باشد كه
در صوت انتشار آنها بتوان اظهار نظر قطعی
كرد.
قهرمان دوم وقايع مسجد گوهر شاد نواب
احتشام رضوی مسئول امور ثبتی املاك
آستانقدس و خادم حرم حضرت امام رضا بود كه
با فكل و كراوات و كلاه پهلوی در صحن كهنه
به بهلول ملحق شد و پای منبر او را گرفت و
در بسيار ازصحنهها همراه او ديده میشد.
جز در لحظهای كه بهلول فرار كرد....
بهلول در يكی از سخنرانیهای بعد از
انقلاب در جمهوری اسلامی چنين گفت:
" ما به طرفداران خود سپرديم تمام درهای
مسجد را ببندند كه از هر دری دشمن بخواهد
حمله كند تا جای امكان مدافعه كنند. توی
ايوان مسجد من روی منبر بودم... ديدم اگر
روی منبر بمانم منبر را چپه میكنند ومرا
ميگيرند... من و چند نفر فرار كرديم. ما
در ظاهر میجنگيديم ولی مقصود اين بود كه
راهی پيدا كنيم و فرار كنيم."
بهلول مردمی را كه به دعوت او و به خاطر
حمايت از او خالصانه از دهات و خانه و
زندگی خود به مسجد آمده بودند تنها گذارد
و به سرنوشت خود انديشيد. میرودبیآنكه
حتی نگاهی به پشت سر بيفكند. از بقيه
علمای معروف مشهد نيز كسی را در صحنه
حادثه تيراندازی و درگيری نظامی نديديم.
بهلول همان روز درگيری با نظامیها سيبی
را روی منبر دو قسمت كرد و به مردم گفت
نصف اين سيب را من میخورم و نصفش را شما
بخوريد. نصف گلولهها را هم من میخورم و
نصف ديگرش را هم شما به خاظر اسلام
بخوريد.
پدرم میگفت: " تلاش آقا اسدي( توليت خوش
نام آستانقدس كه نمی خواست باج به رضا شاه
بدهد) برای قانع كردن شاه به جائی نرسيده
است و فعلا كسی به اسدی اعتنائی ندارد.
قدرت در دست پاكروان است.( ظاهرا بايد
منظور سپهبد پاكروان بعدی، اولين رئيس
ساواك شاهنشاهی باشد كه بعد از انقلاب
تيرباران شد) نظامیها سواره و پياده
دورتادور مسجد و صحنين و بست بالا خيابان
و پائين خيابان را تا بعد از ظهر شنبه
محاصره كرده بودند. بهلول آدم عجيبی است.
خيلی طاقت دارد. گرسنگی، تشنگی، خواب و
بيداری نمی فهمد. بيست و چهارساعته روی
منبراست. اما نظامیها زورشان به مردم
چربيده و همه جا را گرفته و درهايی را كه
مردم بسته بودند شكسته و وارد مسجد شده
اند و چون جمعيت متفرق نمی شده و آنهائی
هم كه قصد خارج شدن از شبستانها و بيوتات
و ايوانها و صحنهها را داشته اند از كثرت
جمعيت راه خروجشان بسته بوده نظامیها
تيراندازی كرده اند و آنقدر كشته اند كه
حساب ندارد. زخمیها و كشتهها را با هم
توی كاميونهای نظامی میريخته اند و به
گودال خشت مالها میبرده اند وزنده و مرده
را بر روی هم میانداخته اند. خوشبختانه
علما در شب واقعه توی مسجد نبوده اند!
شهرآرام شده و دسته دسته علما، تجار،
طلبهها و آخوندها، داشهای مشهد و مردم
عادی را بازداشت میكنند. كسی جرات نفس
كشيدن ندارد."
نواب احتشام رضوی، اين سيد متعصب و فدائی
اسلام، برادری داشت به نام ابوالفضل؛ با
خطی خوش، انشايی توانا و روحی قوی و آرام.
معمولا كم حرف و سرگرم كتاب و روزنامه.
تنها در يك چيز با برادر خود اشتراك
داشت... در تعصببیحد و حصر. يك برادر به
اسلام و يك برادر به حزب توده كه تا آخر
عمر عاشقانه وبیريا نسبت به اين حزب
وفادار ماند و سالهای تشكيلات حزب توده را
درمشهد اداره میكرد. |