درست يادم نيست چند سالم بود
كه برای اولين بار محاكمه شدم. البته پيدا كردن سال آن
كارمشكلی نيست، ولی مشكل اينجاست كه حوصله بازی با اعداد و
حساب چرتكه ای كردن سالها را ندارم. تازه چه اهميتی دار؟
بعد ازانقلاب بود و من
كمترازبيست سال داشتم. چيزهای زيادی هم ازجريان دادگاه يادم
نمانده. راستش تمام محاكمه من بيش ازدو يا سه دقيقه طول نكشيد.
تنها چند نگاه و حرف و تصويرپريده رنگ است كه هرگزازذهنم محو
نمی شود.
شايد هم همين يادهای پريده رنگ
است كه مرا واداربه نوشتن ميكند. مثلا چهره ری شهری محمدی كه
روی صندلی لم داده، يا سرهنگ عباسی كه با نيشخندی كيفر خواست
ميخواند، صدای خنده پاسداری، و گريه جوانی كه همراه من محاكمه
میشد.... بالاخره بايد سرو سامانی به اين خاطره ها داد.
سه نفربوديم كه با هم محاكمه
میشديم. نام آن دوتای ديگريادم نيست. اصلا قيافه آنها هم يادم
نيست. تنها يادم میآيد كه يكی ازآنها كمی شوق وشور شاعری
داشت. همان كه گريه هايش هنوزدرگوشم است. سخت ترسيده بود. چند
سال بعد و بعد ازآزادی، يك بارازجلويش رد شدم. حتی مستقيما در
چشمهايش نگاه كردم، ولی اصلا حركتی نكرد. من هم راهم را گرفتم
و رفتم.
يكی دو هفته قبل ازمحاكمه،
پدرم به ديدنم آمده بود. نميدانم ازكجا فهميده بود. بعدها هم
هيچ وقت ازاو نپرسيدم. سی سال درارتش خدمت كرده بود وحالا پسرش
را میديد كه اسيردادگاه نظامی شده. شايد انتظاراين بیحرمتی
را نداشت. همينكه مرا ديد شانه اش را ازجيب عقب شلوارش درآورد
وبه سرش دستی كشيد. نميدانست چه كند. اشك درچشمش حلق بسته بود
ولی با خود عهد كرده بود كه جلوی ريختن آن را بگيرد. دستهايش
ميلرزيد.
حرفی نزد. من دلداريش دادم.
گفتم: " چيزی نيست." ) خودم هم به همين
باور بودم ( هنوزاوايل انقلاب
بود، جنگ شروع نشده بود و آنقدرها هارنبودند. گفتم كه: " مهم
نيست، درست ميشود. چند هفته بيشتر طول نمی كشد." قسمم داد كه
آرام باشم.
تمام دادگاه يك اتاق معمولی
بود. يك گوشه ميزبزرگ رئيس دادگاه و طرف مقابل، سه صندلی كه ما
سه نفرنشسته بوديم. بغل دست رئيس دادگاه، دادستان ارتش
) سرهنگ عباسی
( نشسته بود. د. درهم دو پاسدار
مسلح. همين مرا كمی گيج ميكرد. دادگاههايی كه ديده يا شنيده
بودم اينطوری نبود.
من آخرين نفری بودم كه محاكمه
شدم. كيفرخواست من هم تنها يك جمله نيشداربود كه سرهنگ عباسی
پرونده ام را گرفت. رو به ری شهری كرد و گفت: " آقا پسر مثل
اينكه حس انسانيت اش گل كرده."
همين جمله مرا گيج كرد. هنوزآن
جمله بردوشم سنگينی ميكند. يادم نمی آيد حرفی زدم يا نه.
انتظارچنين رفتاری را نداشتم. خيلی دلم ميخواهد يك بار ديگر
اورا ببينم. من آدم كينه جوئی نيستم. فكرهم نميكنم كه دلم
بخواهد زير گوشش بزنم يا شاهد عجز و كشته شدنش باشم. فقط دلم
ميخواهد يك بار او را نه درمقام دادستانی بلكه درمقام يك آدم
معمولی، مثلا دريك كافه، پياده رو يا پاركی ببينم و بتوانم چند
كلمه ای با او حرف بزنم.
محمدی ری شهری درحالی كه با
مدادی با ريشش بازی ميكرد، اول نگاهی به جلد پرونده ام انداخت
وبعد روبه من كرد و گفت: " تمرد، فرار، همكاری با گروهكهای
مسلح و اشرار، حمل اسلحه..."
يادم نيست چند تا ازاين جرائم
را برايم رديف كرد. بعضی ازاين جرمها را برای اولين بار بود كه
درعمرم میشنيدم. ری شهری، بعد ازگفتن اتهامات، يك دفعه مكثی
كرد، پرونده مرا يك طرف پرت كرد و پرسيد: " درست است؟ "
ميخواستم چيزی بگويم ولی
هنوزدهانم را بازنكرده بودم كه گفت: " حكمت اعدام است. برو
بيرون".
من ماتم برده بود. نميدانستم
بخندم يا داد بزنم. ازاتاق بيرون رفتم. دو پاسدار جلوی درمتلك
ميگفتند و با هم شوخی ميكردند.
بعد ازسه ماه كه درانفرادی
ماندم حكمم شكست وبه پانزده سال زندان محكوم شدم.
آنوقت ها هنوزاول راه بودند.
ديوان عالی قضايی قم اعدامم را تائيد نكرد.
من زنده ماندم. خيلی چيزها
بعدا ديدم و بعد ازچند سالی هم آزاد شدم، ولی هنوز احساس گيجی
ميكنم. |