"م. آزاد" تنش رنجور و
روحش زخمی است. يك پا در بيمارستان است و
يك پا درخانه و در هر دو جا، بيشتر بر تخت
است تا بر صندلی. جانش پرنده ايست بیتاب
و شادمانی از يادرفته اش فريبی است رنگ
باخته، در گريه های شبانه.
(1)
به شادمانی مردم فريب من، منگر
ببين به شام من و گريه شبانه من
(2)
اين كشور بزرگ كه نام هزارشهرش تنهايی ست
دركوچه های روشن فرياد میزند؛
گويی پرنده ايست كه نامش را از ياد برده
اند
----------
شعر«نامه»(3)
من از آسمان سخت نوميدم
ای دوست
نوميد نوميد
ميدانی ؟
اينجا نباريده ديريست باران
نتابيده خورشيد
نروئيده ديگر نهالي
زمين پوك و خاليست
نه از بوته ی خشك خاري
پناهي
نه بر كشتزاری گواه از شياري
من از آسمان سخت نوميدم
آري
بر اين دشت خاموش
در ياد داری؟
چه گلهای نازان پاكي
چه آزاد سروي
چه تاكي
چه بادی كه سرمست
چه بيدی كه بیتاب
چه آهوی مستی كه در بيشه ی خواب
چه خوابي
بر اين دشت خاموش در ياد دارم
كه مرغان سرود سفر ساز كردند
هوا سخت تاريك و نامهربان شد
(تو گفتی كه
فريادی از دشت بر آسمان شد)
پس آنگاه در ياد دارم
خزان شد
چه گل ها كه بر خاك عريان فرو ريخت
چه گلها كه غمناك
بر خاك
نه از سرو ديگر نشان ماند
نز تاك ديگر
نه از آسمان شكوهنده ی پاك...
ديگر
من از آسمان سخت نوميد
نوميد نوميدم
- ای دوست
|