نوشي
جان! چندی است بیتابم. بیقراری دارد از
پا میاندازدم. میلرزم. از مغز تا انگشت.
هر آن، انگار به فاجعه ای نزديك میشوم.
اين را گويا میدانم و نمی دانم كه چيست.
مسيحا قرص هام را میآورد. فايده ندارد.
قلبی نابسامان، نامرتب، آشفته يا شلخته
دارم؛ كاری به طبيعت اش گويی ندارد، به من
هم بياعتناست؛ هر زمان، گاه و بیگاه، به
اختيار خودش تند میتپد يا هر از گاه كه
دل اش میخواهد، بیخبر من، درجا میزند.
میپرسی از كی؟
اگر بگويم از يك ساعت پيش كه به واسطه ی
معرفی داريوش، آخرين يادداشت هات را
خواندم، دروغ نگفتم. ولی راست تر اين است
كه دو ساعت پيش نيز كما بيش همين بودم! دو
روز پيش هم. دو ماه، دو سال، بيست سال،
حتی سی و اندی سال است كه میلرزم. شايد
لرزش مامان هنگام زاييدنم به دست و پام
منتقل شده. شايد از هنگامی كه تشك خونين
اش را ديدم. فرزند پس از مرا به دنيا
آورده بود. چهار سال داشتم. شايد وقتی نعش
نيمه جان خواهر كوچك ام را از حوض بيرون
كشيدم؛ پنج ساله بودم. پدرم، يك دست بر
كمر خميده و يك دست بر پيشانی پر چين اش
گذاشته، تقريبا بيتفاوت زمزمه میكرد:
كجا چالش كنم؟ ولی مامان بر سر و رو میزد
و اما طفل نيم مرده را زير پستان گرفت. او
جان گرفت، ولی جان من هنوز میلرزد. مثل
وقتی زير گونه های خواهر بزرگم خون دويد؛
تنها چهارده سال از دوشيزه گی اش میگذشت
كه به حجله میبردنش. میلرزيدم.
پدربزرگم، آقا سيد حسين، صورتم را خشك
كرد: بچه مگه میخوان سر خواهرت رو ببرن؟!
شايد هشت ساله شده بودم. میترسيدم و نمی
دانستم از چه؟ هنوز هم به درستی منطق
زندگی را نمی فهمم. فقط هراسناك
میلرزيدم. درست مثل وقتی نخستين خون را
بر خود ديدم. مثل وقتی خونی از جنسی ديگر
بر دست پدرم و بر پشت برادرم ديدم. وقتی
خون دل مامان سرريز كرد. بالا آورد و من
نيز شاهد بودم. دكتر گفت خونريزی معده
است. از خانه ی پر خشم شوهر هم گريختم. از
همه ی دعواهای خيابان های خونين ايران
فرار كردم. اما هر چه از خشونت میگريزم،
او بر بخت من پيشی میگيرد. خشونتی خشن تر
از جدا كردن مادر از فرزند سراغ ندارم.
میدانی چند بار بر دستمالی كه اشك ام را
پاك میكردم خون ديدم؟ میدانی چندين ساعت
در پارك، در پاسگاه، در دادگاه، پشت در
خانه ی مادرشوهر، مدرسه،... منتظر يك لحظه
ديدن قامت فرزانه ام شدم؟ دست خالی
برگشتم. كاش فقط همين بود. نمی دانی چه
نگاه هايی را چون كرم های چندش زا تاب
آوردم. چه كلماتی را بر روانم برتافتم.
نمی دانی در زندان چه كشيدم. نمی دانی
چه قدر از خون میترسم. بدن آن زن پر از
خط های خونين شلاق بود. و اين سرخی هولناك
كابوس هر شبم است؛ بارها آن را از تن نازك
نازنين فرزانه ام هم زدوده ام. بارها
میگفت: مامان توی سرم انگار دعواست.
هياهوست. غوغاست. میلرزيد. میلرزم.
میلرزيدم تا وقتی در اتاق زايمان شكافتم.
ولی نوشی، راست میگويی؛ از ساعت چهار و
نيم بعد از ظهر پنجم آذر شصت و پنج تا
كنون بيشتر میلرزم. در هوش و بیهوشی از
پرستار پرسيدم: مطمئنی دختره؟
تشويش، اضطراب، دلهره، نگرانی ای پی در پی
و پيوسته، پوستم را تركانده و استخوانم را
پوسانده. سهم من از حظ فرزند، يا وحشت ِ
از دست دادنش بوده، يا دلواپسی برای
سرنوشتش؛ مثل مامان يا خواهر يا خودم
نشود! يا در دوری اش تكه تكه چكيده ام.
نوشی! من روزگاری همه ی دعاها را از بر
بودم. هر چه نذر میشنيدم ادا كردم. هر چه
ورد و نماز بود خواندم. ماه های پی در پی
روزه گرفتم. چه شب ها سر بر مهر بیحال
شدم از بس فروريختم. تا سپيده. كدام صبح؟
به گمانم، فهرست چله گزاری های مادر و
خواهرم هنوز به سر نرسيده. ولی هنوز
میلرزم. قطره قطره شدم و رو به تبخير
شايد. ديگر از همه چيز بريدم. اعتقادم را
حتی در عشق فرزند به مادر كم كم دارم از
دست میدهم.
ولی میدانی اكنون خوشبختم؛ چون هيجده سال
گذشته و میگويند حالا ديگر به سن قانونی
رسيده، خودش میتواند تصميم بگيرد. حالا
خوشبختم چون ديگر در ايران نيستيم، او
درهلند، مملكت قانون است و من در امريكا
نفس میكشم. ولی هنوز زن هستم و هنوز
میلرزم.
و تو هم خوشبختی چون علاوه بر دعا، به
وبلاگ دسترسی داری. من میتوانم از حال تو
و جوجه هات خبر دار شوم. مامان نمی
توانست. خواهری نمی تواند. و من به تازگی
میتوانم با تو بگويم. ديگر نمی توانم.
باز همدلی ات میكنم.
|