خرداد گذشته هفتاد و پنج ساله شد. با شصت سال است
نقاشى میكند. نقاش معاصر ايران است. چهل سال هم سابقه
تدريس در هنرستان، دانشگاه و كلاسهاى آزاد دارد.
مشهورترين نقاشى سياسی او، همان است كه پشت ديوار
سفارت آمريكا در نخستين روزهاى انقلاب نقش بست. صد غزل
حافظ را به آشورى ترجمه و آنها را تصويرسازى كرده است
واين روزها سرگرم نوشتن تعدادى داستان بسيار بسيار
كوتاه است، كوتاه در حد چندسطر ياحتى چندكلمه.
ميگويد: در سال ۱۳۴۳ به آمريكا رفتم و در يك دانشكده
هنر در آنجا درس دادم. حدود شش سال تدريس كردم تا
اينكه رئيس دپارتمان هنر شدم. نمايشگاههاى زيادى
گذاشتم. در مطبوعات آنجا مقالات بسيارى در باره من
نوشته مى شد. از اين طريق «پروفسور رضا» مرا شناسايى
كرده بود. ايشان مرا به ايران دعوت كرد . در سال ۱۳۴۹
به تهران آمدم و مستقيماً در دانشگاه تهران مشغول به
خدمت شدم. در آن زمان ، من تنها ايرانى بودم كه در
آمريكا در رشته هنر فعال بود. بقيه ايرانىها پزشكى يا
مهندسى مى خواندند.
من هرگز بازنشسته نشدم. آنها عذر مرا خواستند. نه
بازخريدم كردند و نه بازنشسته شدم. به چنين فعلى اخراج
كردن میگويند.
در سال ۱۳۴۱گالرى گيل گمش را راه اندازى كرد. «اولين»
نمايشگاه خيلى از هنرمندان در گيل گمش شكل گرفت. اولين
نمايشگاه بهمن دادخواه كه گرافيست بود. اولين نمايشگاه
مش صفر ،اولين نمايشگاه سوسن آبادى و ساير
مينياتوريستهاى آن دوره، اولين نمايشگاه گروهى
پيلارام و زنده رودى. اولين نمايشگاه گروهى ويشكايى و
من . بعدها طى ساليان شايد بيش از سيصد نمايشگاه فردى
و گروهى برپا كرده است.
درگفتگوئی با احمدرضا دالوند میگويد:
درنمايشگاه آثارم در انجمن ايران و آمريكا با جلال آل
احمد آشنا شدم. او به اتفاق سيمين دانشور به ديدن
نقاشىهايم آمده بودند. جلال نگاهى به سيمين كرد و رو
به او گفت: «عيال مثل اينكه اين نقاشباشى آشورى از
بقيه بيشتر سرش مى شود.» آل احمد رو به من كرد: «آشورى
كجا و شمايل كشى كجا؟». جلال با اين حرف در واقع مرا
نقد كرده بود. اين اولين بار بود كه مى شنيدم كسى مرا
شمايل كش خطاب مى كند. از طريق جلال با خيلىها آشنا
شدم. با آزاد، با سيروس طاهباز، با ابتهاج،... در ميان
حلقه اى اين چنين بود كه نيما را شناختم. بعدها از
فروغ فرخزاد پرتره كشيدم. احمد شاملو هم با من رفيق
شد. آن سالها، سالهاى تلخ و سالهاى فقر شاملو بود. طى
سالهاى بعد شاهد باليدن و غول شدن شاملو بودم.
وقتى جلال مرد، من به نوشتن در مطبوعات پرداختم. در
سوگ او چيزى قلمى كردم و به كيهان دادم. سردبير از دل
نوشته من اين تيتر را بيرون كشيد: «هيچكس جايش را پر
نخواهد كرد.»
در سال۵۲ ، ۵۳ و ۵۴ در كيهان مقاله و نقد مى نوشتم.
براى اولين بار بود كه كسى درباره نقاشى چيز مى نوشت و
اسير انشانويسى و كلى گويى و قلمبه سلمبه نويسى نمى
شد. بدون توهمات رايجى كه نويسندگان جوان امروزى به آن
دچار هستند تكنيك نقاش را توضيح مى دادم و ارزشهاى
داشته يا نداشته آن را برمى شمردم. تابستانها كه سر
گالرى دارها خلوت بود و به ناچار مگس مى پراندند،
درباره سبكها و مكاتب نقاشى مقاله نويسى مى كردم.
مقالاتم ساده و روان بود، آنقدر كه آقاجبار بقال
سركوچه شما هم از آنها سردربياورد.
حتى سالها بعد از چاپ آن مقالات در كيهان، گاه پيش مى
آمد با كسى آشنا مى شدم، به محض آنكه مى فهميد من
فلانى هستم با خوشحالى مى گفت از طريق يادداشتهاى من
در روزنامه كيهان با مكاتب نقاشى آشنا شده است.
در آن آغاز
من در يك انبار آن طرف ميدان انقلاب به سمت آزادى يعنى
حول و حوش رودكى يك نمايشگاه برپا كردم. مى دانستم با
اين كار حتى از همان صد تا آدم خوش پرستيژ هم خبرى
نخواهد بود. به عباس پهلوان كه مجله فردوسى را داشت
زنگ زدم. به او گفتم: مى دونى چقدر وضعم خوبه؟ گفت:
چقدر؟ گفتم: يك تابلو فروختم به پنج هزار تومان. آن
وقتها چلوكباب كوبيده پرسى دو تومان بود. به پهلوان
گفتم: همه اين پول را كوبيده مى خرم براى هركس كه به
نمايشگاه من تشريف بياورد. مى خواهم روز اول با كباب
ازهمه پذيرايى كنم. اعلام كردم كه بشتابيد هم فال است
و هم تماشا. خيلىها آمدند. صدالبته كه به هيچ كس كوفت
هم ندادم. نقاشىهاى هزل آميزم را توى سيحون نمايش
گذاشتم. فكر كردم همه هزليات دارند، از آدم معمولى توى
كوچه و خيابان تا عبيد زاكانى، چرا يك نقاش نبايد
هزليات داشته باشد؟ آن نمايشگاه يك سند زنده و واقعى
از روانشناسى حاكم بر يك دوران را قرائت مى كرد.
نقاشىهاى من در هزليات به نمايش درآمده شامل جوكهاى
رايج در بين مردم، نكاتى ازآثار عبيد زاكانى و افشاى
مناسبات عده اى از مردم. با خود فكر كردم وقتى كسى يك
كتاب هزل آميز را مى خواند، چنانچه خوشش نيايد مى
تواند كتاب را ببندد و كنار بگذارد. اما تابلوى نقاشى
كه به ديوار آويزان است همين طورى به آدم زل مى زند
وهرچه توى آن نقاشى شده به صراحت در معرض تماشاست.
تصميم گرفتم در مقابل زنندگى تابلوهاى هزل آميزم «در»
يا به اصطلاح «درب» درست كنم.
در نگارخانه شيخ، در سال۱۳۵۵ نمايشگاهى برپا كردم كه
در روز افتتاح، همه تابلوهاى موجود در سالن سفيد
بودند. تعدادى تابلوى خالى و سفيد!... در طول پانزده
روزى كه نمايشگاه برقرار بود و در حضور تماشاچيان
تابلوى خالى را پر كردم. يعنى انجام عمل نقاشى در
مقابل چشم مخاطب. تماشاچى به ديدن نمايشگاهى آمده بود
كه لحظه به لحظه، روز به روز تكميل مى شد تا روز آخر
كه مراسم اختتاميه بود. در واقع افتتاحيه در اختتاميه
و خلق اثر در مقابل همه. اينطورى مردم شاهد فرايند
نقاشى و چگونگى شروع و پايان كار يك هنرمند بودند.
|