پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

آرشيو هفتگی

در رابطه با پيک هفته

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 

 

 

 

 


داستان نا تمام!
علی اكبر طاهری

 

نگاهش را از كاغذ‌های مقوايی بريده شده در كادرهای كوچك گرفته بود. بعد‌بی‌آنكه چيز تازه‌ای دستگيرش شود، با قدمهای سنگين وارد آژانس مسكن شده بود. به آرامی سلام كرده بود و نزديك درشيشه ای، روی صندلی چرمی نشسته بود. نفسش را بيرون داده، از پشت عينك به مردی كه پشت ميز نشسته بود و همزمان با چند نفر صحبت می‌كرد، خيره شده بود تا او را متوجه حضور خود كند. درون آژانس شلوغی و همهمه بالا گرفته بود. هر كس حرفی را به ميان می‌اورد و منتظر جواب ديگران می‌ماند. كمی بعد صاحب آژانس با ديدن او سری تكان داده بود: فعلا خبری نيست. برای چندمين بار احساس كرده بود نمی تواند بلند شود و روی پا بايستد. رو برگردانده، زانوانش را جمع كرده، سرش را در ميان آنها فرو برده بود. شايد به گمان اينكه چند لحظه‌ای چيزی نبيند و يا هيچ صدايی را در اطراف خود نشنود. و بالاخره از آژانس خارج شده بود.

با انگشتان زمخت و پهنش قسمتی از شيشه پنجره را پاك كرد. از روزنه‌ای كوچك چشم انداخت به بيرون. برف سنگينی همه جا را سفيد پوش كرده بود. گويی هنوز ساعت كاری شروع نشده بود كه گاه رهگذری با چشمانی پف كرده و نيمه باز، سرفه كنان، با پالتويی بلند، شال و كلاه كرده از خيابان رد می‌شد و رد پای خود را برجای می‌گذاشت.

مينا خواب بود. بايد صبح زود بيدار می‌شد، دست و رويی می‌شست، صبحانه‌ای می‌خورد و بيرون می‌زد. اما انگار سنگينی برف به درون خانه هم نفوذ كرده بود. نگاهی به او انداخت. روی تخت به پهلو دراز شده بود. زنی با اندامی موزون و كشيده با چهره نورس بيست ساله‌ای كه به آرامی در بستری از خيال لميده بود و جنب نمی خورد. در حاليكه چند تار مويش از زير لحاف بيرون زده و خودنمايی می‌كرد. نگاهش درهمانجا ماند. لابد به گمان اينكه برود و با دو انگشت موهايش را پوش بدهد، تا مينا آرام بگيرد و پلك‌هايش را از روی هم جدا نكند يا نه، سر بازی داشته باشد و خودش را به خواب بزند.

راديو را روشن كرد. گوينده اخبار صبح را اعلام كرد. نمی دانست چرا نمی رود او را بيدار كند. باز هم به بيرون خيره شده بود و گاهی اگر چشم بر می‌داشت به اين خاطر بود كه سفيدی برف چشمانش را می‌زد. كم كم بايد در محل كار حاضر می‌شد. از خانه تا اداره بيشتر از يك ساعت راه بود. اما هنوز لباس‌هايش را نپوشيده بود. بايد راه می‌افتاد. كت و شلوار قهوه‌ای رنگش را می‌پوشيد و به ايستگاه می‌رفت. مدتی را در اتوبوس چرت می‌زد يا به ميله‌های آن آويزان می‌ماند و تاب می‌خورد تا به اداره می‌رسيد. گاه آينه‌های نصب شده در راهروهای باريك و طولانی اداره، فرصت مناسبی برای آراستن می‌شد. روبه روی يكی از آنها می‌ايستاد و دستی لای موهای جوگندمی اش می‌برد و به طرف بالاچنگ می‌زد. بعد وارد اتاقش می‌شد، پشت ميز تحرير قديمی می‌نشست و مدتها به فكر فرو می‌رفت. سرش دوران برمی داشت و بلند می‌شد. دهان تلخش را جمع كرده و مزه می‌كرد. وقتی شنيد كه: نامه‌های تصفيه همين روزها صادر می‌شود، از تعجب آه كشيد. كمی بعد گوشی تلفن را برداشت و شماره دوستی را گرفت كه كاری را سراغ داشت. اما بدون خداحافظی آرام گوشی را گذاشته بود و ...

خواست برگردد به طرف مينا، تا چيزی بگويد. اما دلش نيامد بيدارش كند. به ديوار يله داد. هوای نم داری به مشامش خورد. هوس بيرون رفتن به جانش افتاد. كاش چتری باز می‌كرد و روی پياده رو قدم می‌زد.

صدا زد: مينا، بيدار نمی شی؟

مينا رو برمی گرداند، دستی بالا می‌آورد، نفسی عميق می‌كشيد و سلام می‌كرد. يحيی لبخند كم رنگی می‌زد و می‌گفت: خواب زمستانی.

مينا بلند می‌شد،‌بی‌آنكه متوجه بارش برف شده باشد نگاهی به اطراف خود می‌انداخت و تنش را از زور سرما در لای دستانش جمع می‌كرد. بعد‌بی‌اختيار مانتوی تيره رنگش را می‌پوشيد و در حاليكه از خستگی روز قبل گله می‌كرد، بيرون می‌زد.

ديشب را هم مانند شب‌های گذشته در آژانس‌ها سرگردان شده بودند. هر كدام چند جا را نشان كرده و پی آن رفتند. ديروقت بود كه به خانه رسيدند. چيزی گرم كردند و خوردند. بعد دسته‌های كوچك كاغذ يادداشت را از كيف خود درآورده وخوانده بودند: يه خوابه، آپارتمانی 40 متر طبقه چهارم دوميليون شصت تومان.

طبقه دوم، حمام دستشويی مشترك يك ميليون هفتاد هزارتومان.

شايد در چند روز باقيمانده خانه‌ای مناسب می‌يافتند يا نمی يافتند... يحيی به طرف ميز تحرير گوشه اتاق رفت. كارت‌های كوچك و بزرگی را كه روی آن آدرس و تلفن نوشته شده بود مرور كرد. شايد در حال خواندن آنها به خواب رفته بود. وقتی بيدار شد نزديك سحر بود. هر چه فكر كرد شروع بارش برف به يادش نيامد. تنها چيزی كه به خاطر آورد زمستان سال پيش بود. زمانی كه با دختری آشنا شده بود به نام ...

-: مينا، اسم قشنگی داريد. و در حاليكه به چشمان قهوه ايش نگاه می‌كرد دانه‌های ريز برف را ديده بود. خنديد و گفت: برف قهوه ای. مينا كه از كنج چشم نگاه می‌كرد تبسمی كرد، نگاهش را جمع كرد و به زير انداخت. ساعتی در گوشه كافه‌ای نشسته و چای نوشيدند. زمزمه‌هايی را در خلوت كرده و شعری هم خوانده بودند.

انگار صدای يحيی طنين انداز شده بود كه مينا ابروهايش را بالا انداخت و با انگشتش به طبقه پايين اشاره برد: هيس. يحيی گفت: من ديگه نمی تونم تحمل كنم. بعد آن ملحفه سفيد رنگی را كه به پنچره آويخته شده بود، از جا درآورد و به كناری انداخت.

چشم برگرداند و به تماشای بيرون نشست. دلش خواست برود صدايش كند. مثل اينكه سال‌ها خوابيده بود. حالا چند ساعتی از شروع ساعت كاری گذشته بود. لابد وقتی بيدار می‌شد به راحتی صبحانه‌ای می‌خورد و آرام از در اتاق خارج می‌شد. پله‌های خانه را به آرامی پايين می‌آمد و خيالش راحت بود كه ديگر نگاهش به نگاه صاحبخانه هم نمی افتد. يحيی پنجره را باز كرد. هوای برفی گريز زد به داخل اتاق، همه جا را گشت و به موهای روشن مينا رسيد.آنها را بازی داد. اگر مينا بيدار می‌شد، پلك‌هايش چند بار به هم می‌خورد تا بالاخره باز می‌شد. بلند شده و كنار پنجره می‌رفت. سيگاری درآورده و ميان لب‌هايش می‌گذاشت. يحيی كبريتی می‌گيراند و دست‌هايش را زير چانه مينا كاسه می‌كرد: مصرفت رفته بالا؟

مينا پك غليظی می‌زد. دستش را روی پيشانی می‌گذاشت و با دست ديگر جا سيگاری پايه دار قديمی را جلومی كشيد.

يحيی فكر كرد باز هم چيزی نگويد. روی برگه‌های افتاده بر ميز پهن شد. صفحات داستان نيمه تمامش ورق به ورق در كناری افتاده بود. فكر كرد شايد نتواند تمامش كند. قلمش را برداشت و چند سطری از داستانش را در خيال گذراند. دوباره نگاهش را كشاند روی مينا. حالا دلش می‌خواست زودتر از خواب بيدار می‌شد. آنوقت سير نگاهش می‌كرد و برايش حرف می‌زد. گوينده راديو ساعت بعدی را اعلام كرد. بلند شد و به بيرون سرك كشيد. بيرون رفت وآمد بيشتر شده بود و برف سفيدی اول صبحش را از دست می‌داد. دست كشيد روی سطح شيشه مه آلود و بخارش را گرفت. برگشت و سراغ مينا رفت. بالای سرش ايستاد. خم شد و آرام لحاف را از روی سرش به پايين سر داد. خواست چيزی بگويد ولی نگفت. چشمان مينا باز مانده و به جايی نامعلوم رها شده بودند. پلك‌هايی كه گاه روی هم می‌رفتتند تا از فشار آنها قطره اشكی بيرون بريزد. دست‌های نحيفش را جا به جا كرد. لبانش برهم خورد كه چيزی بگويد. راه گلويش بند آمد بغض كرد و چشمانش را پنهان كرد