بهاره هدايت و سميرا صدری به بهانه دستشويی
رفته اند طرف مينی بوسی كه حامل دستگيرشدگان مرد تجمع است، آخر
ما در استيشنی پشت آنهاييم، مهندس موسوی را ديديم كه جلوی مينی
بوس نشسته بود، ما را كف واگن نشانده بودند، خانمی می گفت كاش
ما هم نماينده مجلس بوديم...!
بهاره و سميرا كه برگشتند، گفتند مهندس خوب
است، فقط پرسيده بود چندتاييد و كی آشنا هست؟ بهاره هم گفته
بود من و سميرا، عاطفه يوسفی شريف هم هست. دلم گرم او بود. نمی
دانم چرا.
ساعتی كه گذشت پسرها را همه بردند تو،
مهندس موسوی كنار در ورودی بند روی لبه باغچه نشسته بود.
يكی از مامورين هم كنارش بود، مطمئن
نبودم مامور است، جلو رفتم، گفتم آقای مهندس چه كارمان می
كنند،؟ با همان آرامش و لبخندش گفت:
خانم يوسفی در راه مبارزه بايد
هزينه بدهيد!
گفتم ناراضی نيستم، نا آشنا ام، نمی دانم
چه قرار است بشود، نمی دانم كجا می
برندمان،
موسوی انگار كه دارد در مورد وضعيت هوا حرف می زند، سرش را به
آسمان بلند كرد و گفت
اينجا بند
209 اطلاعات است، حالا ميبينيد. فعلا می برند بازداشت
تا ببينيم چه می شود.منتظر دادستان اند برای حكم قضايی.
شايد بايد از209 اطلاعات می ترسيدم و بيشتر
سر در گم می شدم، اما وقتی موسوی می گفت انگار معنی ديگری می
داد، معنی اش هر چه بود ديگر نه ترديد بود و نه ضعف.
دادستان كه آمد با حكم قضايی، ساعت شده بود.
حوالی 12 شب، به رسم معمول 209 چشم بندها را آوردند كه بزنيم و
به بند وارد شويم...به جای ممنوعه ای كه ديدن ديگران در آن جرم
است.
مهندس موسوی را جلوی ما می بردند، ميگفت
زدن چشم بند غير قانونی است، نگهبان هلش داد و دست بر رويش
دراز كرد، سميرا جيغ كشيد و چند نفر ديگر هم هو كردند...اما
مهندس را تو بردند و در را بستند...سميرا را هم جدا
كردند.(فردايش كه به سلول ما آمد،گفت به خاطر جيغی كه در دفاع
از موسوی زده،برده اندش انفرادي)
حوالی 1.5 صبح
۲۳ خردادماه
بند ۲۰۹
اطلاعات زندان اوين
پشت ميز و پشت به بازجويم نشسته ام، از نام
و نشانم می پرسد...تا حالا بازجويی نديده ام، كمی حول شده ام،
اما حواسم حسابی جمع است كه نه از صدايم و نه از حركاتم
اضطرابی فاش نشود. كه يكهو صدايی از اتاقی پشت من بلند می شود...
- شما به پدر من
توهين كرديد آقا، نمی كنم!!
لحن
كتابی و شسته رفته ی مهندس موسوی است...دستم از حركت باز می
ايستد، چشمانم كه بسته است. بی حركت می مانم كه ...بازجو فوری
به صندلی ام می زند : می شناسی اش؟ می گويم : نه! صدا اوج می
گيرد، ديگر مهندس دارد فرياد می زند:
-پدر
من ،يك روحانی پير است، شما به چه حقی به او توهين می كنيد آقا
! حق نداريد!
صدای دو نفر ديگر هم هست اما نه واضح، از
عتاب لحنشان می شود فهميد بازجوهای مقابل موسوی اند. مهندس باز
فريادش بلند می شود:
- غير
قانونی است آقا، چشم بند خِلاف قانون است، بازجويی 2 صبح خِلاف
قانون است، نمی توانيد مجبور كنيد چشم بند را...آآآخ توهين
نكنيد آقا!
و فريادش اوج گرفت.
و صدايش با همان ادب هميشگی
:
-
نزن آقا، نه، نمی كنم،..
انگار كه جلوی دهانش را بگيرند صدايش كم و
زياد و بريده می شد. شبيه جيغ بود آخرين بار كه صدای او را
شنيديم:
- آآخ .
شكنجه گر، نزنيد، نزنيد! شكنجه گر، نه،..
وصدا هم دور شد، هم ساكت.
فرياد حق خواهی اش درآن شرايط استقامت را
به رگ همه می ريخت. مقاومتش روح دوباره مان شد.
فردا سميرا را كه به سلول ما آوردند، گفت
كه مهندس هم در انفرادی های نزديك او بوده، گفت كه وقتی بيتابی
كرده، مهندس گفته: سميرا خانم شما كه دختر مقاومی هستيد .. و
سميرا كه امانش را انفرادی برده بوده ، به همراه موسوی با هم
فرياد می زنند و به در سلول هايشان می كوبند، تا زندان بان
بيايد.
ما كه اينجا نشسته ايم...اما هنوزصدای او
در 209 طنين انداز است.هنوز به چشم بند اعتراض می كند و باز
مودبانه قانون را فرياد می زند. |