....
در سالهای پرهياهوی دهه 60،
زمانی كه پادشاه وقت ايران در حال بازديد از موزه شهرداری
برلين بود، جوانی آلمانی به نام «بنه اونه زورگ» تحت تاثير
تفكرات چپگرايانه گروههای سياسی مهاجر ايرانی (مشخصاً
كنفدراسيون دانشجويان و سازمان انقلابی جوانان حزب توده در
خارج از كشور) به واسطه حماقت يك نيروی پليس كه پيش از حد
«مجاز» دچار هيستری شده بود كشته شد. مرگ اين جوان سلسلهای از
التهابات را آفريد كه طی سالهای 67 و 68 منجر به تزلزل دولت
آلمان و البته در نهايت سقوط دولت دوگل در فرانسه شد.
در مورد ديگر،
پسربچه 14 سالهای
"هكتورپترسون"
در سال 1976 در كيپتاون و در جريان
مبارزات سياهان عليه حكومت آپارتايد در حال تماشای اعتراض
بانتونشينهای منطقه روسيوو به طور كاملاً «تصادفی» هدف گلوله
قرار گرفت و كشته شد.
مرگ «بيعلت» هكتور همان جرقه اوليه در
خرمن آماده اشتعال شد
كه سرانجام در سالهای بعد به آزادی ماندلا و سرنگونی حكومت
آپارتايد در آفريقای جنوبی منجر شد.
شايد بتوان اين روزها «مرگ نوع سومی» را هم
اگرچه استثنا باشد، در خاطره ثبت كرد. مرگی معطوف به فعلی
سياسی كه در «تنهايی عريان» رخ ميدهد، آگاهانه انتخاب ميشود
و البته هيچ نقطهای را در عالم واقع تكان نميدهد. هيچ نظمی
را دگرگون نميكند و در خود فروخورده ميشود و احياناً در كنار
سيمای پرزرقوبرق «شهر» و نور نئونهايی كه «كالا» تبليغ و
تجويز ميكنند و فرصت انتخاب و تامل را از ديدگان ميگيرند، به
گوشهای در يكی از سياهچالهای ذهن محصور ما پرتاب ميشود و
البته علتش هم هرگز اهميت پيدا نميكند. |