شلنگ تخته اندازان و سبيلهای از بناگوش آويزان، خسته و
عرقريزان از چهارچوب گشاده درب (!) آبدارخانه مان به درآمد.
فرموديم:
آمدی جانت به قربانم! ولی حالا چرا؟
موقع ظهر است، ناشتا مانده ايم ای با صفا
دستان خسته اش را بر كمرگاه ستبر سماور تكيه زد. سپس سر شير
سماور را (كه در وصفش
شعر و شعار در ادبيات(!) معاصر ما مضبوط و ابيات دامنه دار
منتهی به مقفای «آوَر» درباره اش در عرصه عمومی مبسوط است)
به سرانگشتی چرخاند و بساط ديشلمه نيمروزی را در استكان
كمرباريك فراهم آورد و غضبناك آن را بر روی ميز پيش روی
مباركمان كوبيد.
فرموديم:
كله سحر با سر و صدا و فيلم و ادا از جابرخاستی؛ به دَرَك!
خواب نوشين بامداد رحيلمان را زهرمان كردی؛ به اسفلالسافلين!
ديشلمه امروزت بدتر از ديروز و ديروزی بدتر از پريروز و
پريروزی بدتر از پس پريروز بود؛ فدای سر مباركمان! اما اين يكی
را با هيچ تساهل و تسامحی نمی توانيم تحمل كنيم، ديسكورس و
گفتمان و قال و مقال هم حاليمان نمی شود، مرده شور تركيب اجق-
وجقت را به ديار عقبی ببرد و صبحانه كرمهای قبرستان را فراهم
كند كه نمی توانی
نصف ليوان شير برای چاشت ما مهيا كنی؟ نمی
توانی، بگو نمی توانم؛ خروج كن. و گرنه با همين عصا چنان بر
فرق سرت و با اين لگد چنان در ماتحتت میكوبيم كه نفهمی با
كدام سناريو از آبدارخانه اخراجت كرديم و خودمان و چهارستون
اين اتاق و كل موجودات ارضی و سماوی را از شر وجود بیوجودت
خلاص میكنيم.
قيافه غلط اندازش را غلط اندازتر كرد و به سبك شكست خوردگان
انتخابات و ورشكستگان سياسی مظلوم نمايی آغازيد:
قربان آن شكم چاشت نخورده تان بشوم كه وقتی خالی است، از دهان
مبارك به جای دُر و مروايد، فحش و فضيحت به سوی ما میبارد.
گرچه به قول شاعر(عليه الرحمه):
زهر از قِبَل تو
نوشدارو، فحش از دهن تو طيبات است.
عوام با يك بيت بیارزش تر از جان خودش میخواست پاچه خواری
كند و عصبانيت ما را بخواباند. ولی كور خوانده بود:
از شعر شاعر استفاده ابزاری نكن! بنال كه اين شير صبحگاهی چه
شد كه همچون خواب بامداديمان حرامش كردی؟
- مشمول «حكم حكومتي» شد!
لنگه گيوه مباركمان را به سمتش پرانديم كه نامرد جبون جاخالی
داد و بر فرق سر نامباركش ننشست.
عصايمان را خواستيم پرت كنيم كه گفت:
-
حسن آقا بقال گفت. ما كه نگفتيم...
-
عوام! تو هم ديگر ياد گرفته ای كه زمان بخری و از اقدامات
تنبيهی ما جان سالم به در ببری؟
-
نه به جان مباركتان! تا قبر «آآآآ» دروغمان كجا بود؟
(دور از چشم ما سريالهای مسأله دار را هم میبيند).
از تأمل و تحملمان سوءاستفاده كرد و نفسی چاق كرد و اباطيل
گويی را ادامه داد:
-
خدمت مباركتان عرض شود كه حسن آقا بقال امروز كشيده روی قيمت
شير و ما هم به خاطر كمبود نقدينگی، پيه عصبانيت شما را به
تنمان ماليديم. چون عصبانيت حضرتعالی، تب تند است و زود عرق
میكند. ولی مداخل و مخارج آبدارخانه، منطق عينی دارد و برخلاف
سبيل دود دادنهای حضرتعالی و ضربات عصای مباركتان اثرات
درازمدت و ساختاری برای ما و ساير ابواب جمعی آبدارخانه مباركه
دارد.
-
( با همه عواميتش، حرفش
منطقی بود) حالا اين حسن آقا نگفت كه چرا يكدفعه
كشيده روی قيمت شير و ما را از اين قوت لايموت محروم گذاشته؟
-
تصدقت بشوم! داشتيم همين را معروض میداشتيم كه شما لنگه گيوه
حوالتمان فرمودی...
-
آخر عوام! تو داشتی وارد معقولات میشدی. شير چه ربطی دارد به
حكم حكومتی؟ مگر مهرعليزاده و دكتر معين است؟ ناسلامتی «شير»
است!
-
والّله ما كه نگفتيم. اين حسن آقای بقال میگفت كه
يك نفر قيمت شير را برده بالا.
بعد هم نشسته پيش خودش با عقل ناقصش فكر كرده. به اين نتيجه
رسيده كه حكماً اين
يك نفر، در جايگاه حكم حكومتی بوده كه چنين كاری توانسته بكند.
ما هم كه فرموده شما آويزه گوشمان و حكم حكومتی تان مبنای
كارمان كه «غلام!
وارد معقولات نشو»، نه چك زديم، نه چانه؛ راه
افتاديم سمت آبدارخانه.
***
فی الحال كه اين صفحه مجازی را سياه میكنيم، نزديك غروب است و
ما نه چاشت كرده ايم و نه نهار. چرا كه به روايت های پيشين
ازحسن آقا بقال، گوشت و برنج و روغن و لپه قبلا مشمول حكم
حكومتی شده بود. غلط نكنم اين حسن آقا هم از عوامل انقلاب
مخملين است و با اين حرفها خط سربازگيری از آبدارخانه مباركه
را تعقيب میكند. يادم باشد از فردا به غلام بسپارم كه برود
سراغ لبنياتی مش قاسم. مشكوكيتش كمتر است!
(با احترام به مرحوم كيومرث صابری فومنی) |