ايران

www.peiknet.com

   پيك نت

 
صفحه اول پیوندهای پیک بايگانی پيک  

infos@peiknet.com

 
 
 

ما آزاد شديم اما او ماند
وداع با موسوی خوئينی
درآستانه بند 209 اوين
آزاده فرقانی  

 
 
 
 
 

شب دوشنبه 22 خرداد . يك خودرو هايس سفيد رنگ با شيشه های رنگی. داخل آن شبيه به هيچ اتوموبيلی كه قبلا ديده بودم نيست. دور تا دور ميله های فلزی موج دار با مشبك های خيلی كوچك. از صندلی خبری نيست. دائما می‌گويند:" بنشينيد" اما كجا؟ نمی‌ شود نشست. دور و برم سياه تر از آسمان سياه و آلوده تهران است. اما آن جلو، آقايان آنجا نشسته اند. با راحتی و امنيت، ‌روی تنها صندلی های ماشين لميده اند.

يك نفر آن جا انگار كه غريبه است.  اولين نشانه اش سر و وضع مرتب و تمييزی است كه او را متمايز می‌كند، به آهستگی به عقب نگاه می‌كند و به بقيه می‌گويد: "چرا لامپ روشن نمی‌ كنيد؟" می‌گويد: "اينها پرندگان عاشق اند".  بلافاصله جوابی تند می‌آيد كه : اينها آدم نيستند، اينها نمی‌ فهمند و... ". او همانطور نگاهی به اطرافيان خود می‌كند و چشم به راهی آشنا می‌اندازد. مثل اين كه مسير برای او آشناست. آنها كه ما را می‌برند مسير را گم كرده بودند. برای ما اتفاق جالبی بود. ما را گم كرده بودند. نه می‌دانستند ما كه هستيم؟ نه می‌دانستند كه چگونه ما را به مقصدشان برسانند!

حدود 6 ساعت پس از دستگيری به زندان اوين رسيديم. تعدادی زن با ظاهرهای متفاوت اما وجه مشتركمان محاصره با ديوارها!

جالب بود، گاهی آقايانی كه از كنار ماشين ما می‌گذشتند با آن مرد سلام و عليكی می‌كردند. او هم محترمانه جواب می‌داد. هوا به شدت گرم بود. همه خسته بوديم و كلافه. كلافه تر شديم وقتی دانستيم كليد دار قفل قفسمان رفته است. كجا؟ آن را نمی‌ دانم، ولی حدود چند دقيقه به دنبالش می‌گشتند. آن مرد گفت: می‌شود كمی آب به ما بدهيد؟" چند لحظه بعد يك نفر از همان لباس شخصی ها يك پارچ آب و يك ليوان آورد و مرد بلافاصله گفت: "لطفا برای خانم ها هم بياوريد." بعد به ما نگاه كرد و گفت: "از بين اين ميله كه نمی‌ شود ... هنوز صاحب كليد پيدا نشده؟"

مرد صبر می‌كند،‌ آب نمی‌ خورد. جست و جو برای يافتن كليد قفس ادامه يافت. كليددار آمد. منتظر آب شديم.

سربازی آمد. با يك پارچ آب و يك ليوان . برای اينهمه آدم. آب خورديم و دوباره در بسته شد. آن مرد در همين ميان به ما گفت:" نبايد با چراغ خاموش و اين وضعيت شما را می‌آوردند." گفت: "حواستان باشد. اگر به ساختمان سمت چپ بردنتان، بند 209 وزارت اطلاعات است. تحت مديريت و نظارت زندان اوين هم نيست. شرايط مكانی و نحوه برخورد ها متفاوت است. در هر صورت وضع اين بند كه گويا ناصر زرافشان، اكبر گنجی و ديگر زندانيان سياسی در آن بودند، بهتر از بقيه زندان اوين است." گفتم:‌ فكر می‌كنيد، چرا اينهمه آدم را گرفتند؟ گفت:"‌خودشان هم نمی‌ دانند." و بعد بلافاصله اضافه كرد:" طبق اصل 27 قانون اساسی، تجمع زنان كاملا قانونی بوده. به وي‍ژه آنكه مسالمت آميز و آرام بوده. سلاح هم كه نداشتيد و تقاضای غير معمولی هم نداشتيد و فقط حقتان را می‌خواستيد."

به همه ما توصيه كرد:" چشم بند نزنيد و لباس زندان هم نپوشيد. چرا كه غيرقانونی است."

يكی از ما به او گفت: "همه اينجا شما را می‌شناسند و با شما احوال پرسی می‌كنند، ممكن است شما را امشب آزاد كنند. آن وقت شما پی گير وضعيت ما می‌شويد؟"

با لبخندی گفت:" بله مرا می‌شناسند. من در زمان نمايندگی ام در مجلس ششم، چند بار به اينجا آمده ام و حتما اگر زودتر آزاد شدم، پيگير آزادی شما خواهم شد. مطمئن باشيد."

تك تك ما يك بار اسم هايمان را به او گفتيم. چند دقيقه بعد ما را از اتوموبيل پياده كردند. قبل از ما آن مرد را پياده كرده بودند.. دور هم جمع شديم. به هر كسی كه می‌رسيديم، می‌پرسيديم: "چطور دستگير شدی؟ " آن مرد را بردند به سمت در چپ محوطه. رفت به بند 209. ابتدای در از توی يك كيسه سياه چشم بندی در آوردند و به او دادند و گفتند: "ببند."با صدای بلند. محكم و استوار گفت: "نه چشم بند نمی‌ بندم. اين كار شما غير قانونی است." مقاومت كرد. چند نفری بر سرش ريختند و كتكش زدند. او باز هم مخالفت كرد.

آن مرد علی اكبر موسوی خويينی بود. نماينده مجلس ششم. دبير كل ادوار تحكيم وحدت. اين روزها همه اش صدايش توی گوشم می‌پيچد كه: اگر زودترآزاد شدم مطمئن باشيد پی گير آزادی شما می‌شوم."

اما ما آزاد شديم و او هنوز در بند است.

منبع: سايت كانون زنان ايراني