استاد درس میداد و نگاه حیرانش گاهی از پنجره به كوههایی كه
در اواسط اسفند هنوزهم پربرف بودن خیره میموند.
من معمولا به درسهای دانشگاه جدیدم خوب گوش میدم.( چون
ایندفعه برعكس اوندفعه رشتهمو با علاقه انتخاب كردم )
اما این استاد عزیز من ایندفعه حواسش خیلی پرته. اصلا یه
جورایی مُشَوَشه.
حواس منم میره به چیزایی كه ازش میدونم. استاد و زنش تا
چندسال پیش اخراجی بودهن و حالا هم چون رسمی نیستن حقوق زیادی
ندارن. بچههاشون به مدرسهی دولتی میرن و پول
اجارهخونهشونو به سختی جور میكنن.
نگاهم بیاختیار میره به كفشها و كیف و لباس كهنه و رنگو
رورفتهش. به صورت چندروز نتراشیده و لاغرش.
نمیدونم چی شد كه استاد یهویی بحثو عوض كرد و رفت سر هنرمندا
و روشنفكرایی كه سرشونو برای هیچ حكومتی خم نمیكنن و در نتیجه
با هزار و یك بهانه حقوقشون پایمال میشه. من تنها كسی بودم كه
با استاد همدردی كردم و خودمم مثالهایی كه میدونستم گفتم. یه
كم هم تند رفتم.
دانشجوهای جدیدالورود 18-19 ساله رو میدیدم كه یه عده با عوض
شدن بحث شروع كردن به پنهانی رد و بدل كردن نامه. نگاههای
عاشقانه و پنهانی پسر اونوری به دختر اینوری و خودكاری كه
دست دختر شاگرد درسخون و مثبت كلاس كه هنوز به امید برداشتن
جزوه بالای كاغذ به كمین ایستاده بود.
استاد از بدی اوضاع مملكت میگفت و گاهی هم من، تا اینكه ساعت
كلاس تموم شد.
من و دوستهای جدیدم در راه پله ایستاده بودیم و درمورد
كلاسهای فردا حرف میزدیم و گاهی چیزی میگفتیم و میخندیدیم.
استاد اومد در پاگرد كمی بالاتر از ما ایستاد. سیگاری روشن كرد
و با ناراحتی پك میزد.
من اومدم با بچهها خداحافظی كنم كه ناگهان استاد صدام كرد.
قیافهش خیلی ناراحت بود. اصلا سیاه شده بود. به طرفش رفتم و
به این فكر كردم لابد میخواد راجع به بحثهای تندم تذكر بده.
آخه دوسه بار استادا بهم گفتن خیلی تند میرم. اگه اونا به
عنوان استاد چیزی میگن براشون دردسر نمیشه اما من به عنوان
دانشجو ممكنه عذرمو بخوان.
وقتی رفتم كنارش كمی من و من كرد. داشتم خودمو آماده میكردم
از خودم دفاع كنم یا بگم چشم دفعهی دیگه حواسمو بیشتر جمع
میكنم. كه گفت: من با شما بیشتر از بچههای دیگه احساس صمیمیت
میكنم و... باز چیزی نگفت... گفتم بفرمائید استاد.
با شرمندهگی گفت كیف پولمو تو خ... میدونم... میخواست بگه
تو خونه جا گذاشتم اما دروغ براش سخت بود. نذاشتم بقیهی
جملهشو بگه . پشتمو كردم به بچهها. كیف پولمو از كولهام
درآوردم و بازش كردم و هرچی اسكناس توش بود درآوردم. خوشبختانه
برای خرید آجیل و شیرینی عید پول همراهم بود( البته زیاد هم
نبود آرزو كردم كاش همهی پولی كه در خونه داشتم همراهم بود).
خواست دوسهتایی برداره، ولی همهشو چپوندم تو كیفش. من هم عین
استاد دستم از خجالت میلرزید. دلم میخواست زمین دهن باز كنه
و برم توش. هر دو نگاهمون رو زمین بود. تشكری كرد و سریع به
طرف بالای پلهها دوید و من پایین. بچهها جلومو گرفتن. كجا؟
چیكارت داشت؟ گفتم بهم تذكر داد زیاد تو كلاس حرف نزنم. یكیشون
گفت راست میگه بابا بالاخره برات دردسر میشه ها...
و دویدم پایین تا كسی اشكهامو نبینه. . وقتی رسیدم به خیابون
تازه نفسم در اومد.
هفتهی بعد جایی باید میرفتم كه همسر استاد هم بود. او را هم
خیلی دوست دارم. مثل شوهرش خیلی باسواد و روشنفكره. خجالت
میكشیدم از رویش. كاش استاد به همسرش نگفته باشه. و خوشبختانه
نگفته بود. از نگاه پر از عزتنفسش و از صورتی كه همیشه با
سیلی سرخه فهمیدم.
من عید از بیآجیلی نمردم . از مامانم كمی گرفتم. در كلاسهای
بعد از عید هم چند دقیقه مونده به تموم شدن كلاس استاد به
بهانهای از كلاس بیرون میرم...
فكر میكنم چطور میشه به استاد و استادهای دیگه كمك كرد؟
از اون حكومتی متنفرم كه استادها و روشنفكرهاش به نون شب
محتاجن.
3- سپیده این ترم اسمشو ننوشت. سپیده درسش خوبه و به رشتهش
علاقه داره.
بهش زنگ زدم. بعد از كمی بهانه وقتی اصرار منو دید گفت كه
راستش پول ثبت نام نداره. پدر سپیده كه یه كارمند معمولیه پنج
تا دختر داره و باید به جز خرج خورد و خوراك و پوشاك و مسكن نه
نفر( پدر و مادر زن هم با اونا زندگی میكنن) 5 تا جهیزیه كامل
هم بده.
جای سپیده تو كلاس خیلی خالیه و من حواسم پیش اینه كه چهجوری
كمكش كنم.
دوباره بهش زنگ میزنم. ازش میخوام اگه وقت داره بیاد
خونهمون( میخوام باهاش صحبت كنم كه شاید یهكم ازم قرض قبول
كنه). بعد از منو من میگه بهخدا خیلی دلم میخواد بیام اما
پول كرایه ماشین ندارم. تلفن خونهشون هم مدتهاست به علت
ندادن پول قبض یكطرفه شده. رفتم دنبالش. قرض به هیچعنوان
قبول نكرد(تازه پولی كه من داشتم مشكلی ازش حل نمیكرد). تصمیم
گرفتیم كاری براش پیدا كنیم.
از اون روز تا نزدیك عید برای كار به هزار جا براش سپردم. و
گاهی تنها و گاهی با سپیده رفتم. یكیش كاری بود كه برادر دوستم
پیشنهاد داده بود و میگفت جای مطمئنیه.
فروش لوازم آرایش از 9 صبح تا 8 شب 50 هزار تومن. دود از كلهم
بلند شد. حتی پول كرایه ماشینش نمیشد. گفت تازه شبای نزدیك
عید باید تا 10 شب بمونه و توی اون چند شب میرسونتش خونه(
خسته نباشه).
دوست دیگری كار در فروشگاه لباسفروشی عموش رو پیشنهاد كرد. از
8 صبح تا 8 شب 60 هزار تومن.
دكتری منشی مطب میخواست. 4 بعد از ظهر تا 8 شب 30 هزار تومن.
نتونستم برای سپیده كاری كنم: توی كلاس همه ش حواسم میره به
جای خالیش. |