شب
جمعه حدود ساعت 12 شب بی خوابی زد تو سرم. سوئيچ پدر و برداشتم
راه افتادم
تو خيابونها . اتوبان های تهرون و حسابی گشتم و در آخر وارد
يادگار
امام شدم .تو دلم گفتم اين اتوبانها مظهر مدرنتيه است ، بخاطر
بچگی هام هم كه شده بد نيست ياد قديم قديما كنم و ميدون شهياد
يا همون آزادی را
هم دوری
بزنم. از يادگار كه وارد آزادی شدم، هنوز پارس الكتريك قديم و
كه
الان دست
بر و بچه های بسيجی است، رد نكرده بودم كه چشمم افتاد به چند
تا
ماشين كه
روبروی محوطه جنب پارس الكتريك پارك كرده بودند و از داخل يكی
از
ماشينها
چهار تا زن چادری در حال پياده شدن بودند. ساعت حدودا" 5/1 صبح
جمعه بود.
زنها وارد محوطه سر باز شدند كه حدود نيم متر ديوار داشت و نيم
متر بعديش
هم نرده بود. زمين فوق دارای درب آهنی دو لنگه ای بود كه هر دو
لنگه هم
باز بودند. من كه برای فضولی هم شده بود ماشينم و پارك كردم و
داخل محوطه
شدم. چند تا جوان كه ظاهر بسيجی داشتند چفيه های خودشون و زمين
انداخته
بودند و داشتند زيارت عاشورا ميخوندند و زار زار گريه می
كردند.چرخی تو محوطه زدم و متوجه چهار تا قبر شدم. روی قبرها
را نگاه كردم
ديدم چهار
شهيد گمنام را با فاصله حدود دو متری در انتهای محوطه دفن
كردند،
چهار تا شمع هم روشن بود.به رسم هميشگی فاتحه ای خوندم.
كنجكاوی اجازه نمی داد كار را رها كنم و خودم را به رختخواب
برسونم.بطرف يكی از
همون جونها
كه گوشه ای از اين دخمه ايجاد شده، ايستاده بود و انگار كه
داشت ستاره
خودش را تو آسمون پيدا ميكرد،آهسته آهسته رفتم،آخه می ترسيدم
جای ستاره
اش را گم كنه. نزديك تر كه شدم رو كردم بهش و آرام گفتم نمی
دونی چرا اين شهدا را اينجا دفن كردند،انگار با پتك زدن تو
سرش. يه نگاه
خشمگين به
من كرد و قد و قيافه من را هم براندازی كرد و گفت: به شما
مربوط
نيست
آقاجون برو پی كارت.بدون اينكه از جام تكون بخورم گفتم قصد
نداشتم
ناراحتت
كنم. برای اينكه تا حالا اينجارو نديده بودم، پرسيدم. با جواب
من،
جوان رعنای
حزب اللهی كمی آرام شد و گفت ببخشيد فكر كردم تو هم از اين
جوجه
روشنفكرهای دانشگاه شريفی و می خوای كرم بريزی. شروع كرد برای
من از
شهدا و
شهادت و جنگ و منطقه و... تعريف كردن. جالبه كه بدونيد 23 سال
بيشتر
نداشت. كمی كه خودمونی تر شديم بهش گفتم ،فكر نمی كردم بسيجی
بعد از
قطعنامه
اينقدر از جنگ بدونه . آخه بابام چند سالی تو جبهه بوده و اين
حرفها را
با اين غلظت نمی زنه.اونم كه حسابی به من اعتماد كرده بود گفت:
راستش اين
زمين مال حاج برخورداره . همونی كه صاحب اصلی شركت پارس
الكتريك
بود. اين
زمين را بقيه كارخانه به سپاه واگذار نكرد. اونها نامردی
نكردند
و چنا تا
شهيد آوردن اينجا دفن كردند. با اين احتساب ديگه بعيد بچه های
حاج برخوردار اينجا پيداشون بشه.راستش اول فكر كردم داره مزخرف
می گه. آخه
مگه ميشه
تو زمين يكی ديگه اونم تو شهری مثل تهرون بيان اينكار و بكنن.
از
خودم بدم
اومد. چرا بايد اينجوری اين شهيدارو ضايع كنن. رسم مروت و
مردانگی
برا اين چند روز دنيا مگه چقدره كه اينها از شهيد هم گذشتند.
از
خودم بيشتر
بدم اومد. تو زمين غصبی من ،شهيد،شب جمعه. ديگه ساعت 2 بامداد
بود.خودم
رسوندم خونه ،خوابم نبرد تا اينكه صدای اذان صبح به گوشم رسيد.
و
من سخت
درگير شهيد، حاج برخوردار، پارس الكتريك، سپاه بودم. |