دیشب ساعت 22 کار روزنامه تمام شد ومن مثل همیشه مسیر کوتاه
روزنامه- پل کریمخان- تا خانه -ویلا- را پیاده امدم هنوز عرض
خیابان سپهبد قرنی را طی نکرده بودم دیدم ماشین هادی حیدری
مدیر هنری روزنامه جلوم ترمز زد. گفت: بشین وحید. گفتم: چند
قدم مونده ممنون می خوام قدم بزنم،
و هادی رفت.
عرض خیابان را عبور کردم تو پیاده رو و کنار دیوار به سمت ویلا
قدم زدم. احساس کردم کسی پشت سرم حرکت می
کند ...
چهار صد متر مانده به سر ویلا و کنار دیوار کلیسا،
پس از
ضربه ای شدید به پشتم،
یک آن زیر گلویم چاقویی را احساس کردم که گفت حرف بزنی کشمت!
دیگر حال خودم را نفهمیدم،
انگار تو اون چند ثانیه زمان متوقف شده باشد.
من چیزی یادم نمی یاد،
فقط همین مقدار یادم می
آید که گلاویز شدیم و پخش زمین و فریاد... و چیزی از تو دستم رها
شد. عینکم از چشمم افتاده بود،
اما دیدم که به سرعت موتور سواری کنار خیابان ایستاد و کسی که
با چاقو بود سریع ترک موتور سوار شد و به سرعت محل را ترک
کردند.
مرد میانسالی بهم نزدیک شد و به من کمک کرد تا کتاب هایی که
همراهم بود وپخش زمین شده بود جمع آوری کند.
این مرد گفت:
من از سر کلیسا دیدم که چه اتفاقی افتاد و شروع به داد و فریاد
کردم .
تنم بشدت می لرزید. شوکه شده بودم . یک آن احساس کردم تو مشتم
چیزی است؛ باز که کردم دیدم چاقوی آن بی صفت تو دست منه!!! تنم بیشتر
لرزید.
نمی دونم چطور چاقو تو دست من قرار گرفته بود.
دست زدم تو جیبم،
تلفن همراهم بود.
فقط توانستم
تمرکز کنم
و
به دکتر حق شناس مدیر مسئول روزنامه زنگ بزنم. نمی دونم به
دکتر چی گفتم،
فقط به خودم که
آمدم
دیدم که پورعزیزی - قربانچه و یکی دیگر از بچه ها روزنامه
دارند
با دلهره و به سرعت می
آیند.
بچه ها سعی
کردند
عینکم را پیدا کنند،
اما
آب
شده بود. پورعزیزی که با ماشینش آمده بود،
آن را داخل پیاده رو آورد و سعی کرد با نور چراغ عینکم را
پیدا کنند. عینک پیدا شد. اما نفهمیدم چرا عینکم کنار بوته
های کنار خیابان افتاده بود،
در حالی که آن بی صفت چاقو را کنار دیوار چسبیده به کلیسا زیر
گلویم گذاشته بود.
عینک شاید موقع گلاویز شدن به آن سو پرت شده بود.
سید موسوی بجنوردی عضو شورای سردبیری روزنامه اعتماد ملی زنگ زد.
گویا دکتر حق شناس به او هم زنگ زده بود.
گفت من الان می یام پیشت.
گفتم سید،
نمی خواد از شهرک غرب برگردی. من هم حالم خوبه. نیا گفت: نه.
بچه ها مرا به روزنامه
بردند. محمد
غمخوار دبیر سرویس حوادث روزنامه زنگ زد و گفت: جریان را به
سردار طلایی خبر داده و او
هم دستور داده یک گشت بیآید. موسوی بجنوردی با نگرانی رسید به قربانچه گفتم به دکتر زنگ
بزن که نیاد روزنامه...
بعد از چند دقیقه مامور نیروی انتظامی
رسید.
تعدادی سئوال کرد و به مرکز کلانتری گزارش داد، اما [...] از شکایت صرف نظر کردیم،
اگرچه
مامور مصر بود که همراهش به کلانتری بروم، اما [...] نرفتم.
.... |