ترور شعبان بی مخ
سی - چهل روزی بود که ما عملياتی نداشتيم. بدنبال چهره ای
منفور و خائن می گشتيم تا مجازاتش کند. شعبان جعفری معروف به
«شعبون بی مخ» از زمره اين خائنين بود. نقش مخرب و منفی وی
درکودتای 28 مرداد 1332 و پس از آن ضرب و شتم دکترسيد حسين
فاطمی درکنار اوباش گری و زورگيری هميشگی اش ازاو چهره ای
کاملا ضد مردمی درنزد مردم به وجود آورده بود.
وحيد افراخته و من برای اين کارانتخاب شديم. شناسايی ها و
کنترل های لازم را درمدت يکی – دو هفته انجام داديم. بعد
قرارشد کاراو را تمام کنيم. شعبان هر روزحدود ساعت 6 از چهار
راه پهلوی (سپه) حرکت می کرد (گاهی با ماشين لندرور گاهی
پياده) به سمت چهار راه حسن آباد می آمد و ازآنجا به پارک شهر
و بعد در خيابان شمال پارک به باشگاه می رفت.
پنجم يا ششم مهربود که صبح زود با وحيد ازخانه ام درخيابان
صاحب جمع سمت محل های شناسائی شده با يک موتورسيکلت حرکت
کرديم. من می راندم و وحيد درترک موتورنشسته بود. همين طورکه
داشتيم می رفتيم. يک دفعه يک پير زن جلو ما سبزشد. درهمان آن
ترمزعقب و جلو موتور را گرفتيم تا به پيرزن برخورد نکنيم،
درنتيجه موتورکله کرد و ما افتاديم به يکی ازدست اندازهای آن
خيابان دردی در کتف دستم احساس می کردم. اما چون گرم بودم
ازدرد چيززيادی درآن لحظه نفهميدم، لذا بلند شدم و موتوررا
اززمين بلند و روشن کردم و دوباره راه افتاديم به سمت چهار راه
حسن آباد. کلت من رولور قديمی اما کلت وحيد کاليبر45 ارتشی
بود، و او بايد شعبان را هدف قرارمی داد. به غيرازاين ما با
خود يکی- دوتا بمب دودزا داشتيم.
درچهارراه حسن آباد کمی منتظرشديم ديديم که سرو کله شعبان پيدا
شد. به سويش رفتيم و چند تا شعاردرمقابلش داديم. شعبان فهميد
که هوا پس است، شروع کرد به فرار و درضمن آژيرماشين پليس را
شنيديم. وحيد دستپاچه شد و چند تير شليک کرد. من هم تيراندازی
کردم. شعبان هم توانست چند گلوله ای شليک کند، به نظرم کلت او
هم رولوربود. من قبلا به بچه ها گفته بودم که شعبان مسلح است،
اما آنها قبول نمی کردند. چند تيرديگررد و بدل شد. چند گلوله
به جان شعبان نشست و او را نقش زمين کرد، خشاب من خالی شد،
وحيد رفت که تيرخلاص بزند، اما تزلزلی در او بوجود آمده بود که
نتوانست، يک تيربا فاصله شليک کرد که خطا رفت. صدای آژيرپليس
هم هرلحظه نزديک ترمی شد. بايد سريع برمی گشتيم، حتی فرصت
نکرديم که ازبمب های دودزا استفاده کنيم. حتم داشتم که شعبان
ازپا درآمده است. ولی او پوست کلفت تراز اين حرفها بود، گويا
او را به بيمارستان سينا که درهمان حوالی بود می رسانند و
مداوايش می کنند. با اينکه دوسه گلوله به او خورد، دستش هم
آسيب ديد اما دوباره سرپا شد اما ديگربه گود نرفت. هرچه که بود
ما موفق نشديم و اوجان سالم به دربرد، وحيد اگردستپاچه نمی شد
و تيرخلاص را دقيق می زد، کارشعبان تمام بود.
ما آن قدر از محاسبه کارمان و موافقيت عمليات مطمئن بوديم که
پيشاپيش بيانيه ای کشتن شعبان را تنظيم و روز ترور منتشرکرديم!
گروه فرقان
گروه فرقان، يکی ديگر ازمسائلی بود که ما درسال های اول پيروزی
انقلاب با آن مواجه شديم. اين گروه خود سازمان يافته و خود
ساخته بود. درآن زمان خيلی تلاش شد که ردی از مجاهدين دراين
گروه يافت شود، اما ردی نبود و آنها وابستگی به مجاهدين خلق
نداشتند.
اکبرگودرزی در راس اين گروه بود که
من در بازجويی هايش حضورداشتم. او اهل اليگودرز بود.
زندگی فقيرانه و محرومی را در پشت سرداشت و کمی ازاين بابت
عقده ای بود. در جوانی تلاش
کرده بود به حوزه علميه راه يابد، قم او را نپذيرفت، اما
توانست درحوزه مسجد جامع تهران درس بخواند. شب ها همان جا می
خوابيد. طولی نکشيد که از آنجا نيز بيرونش کردند. سپس به مدرسه
شيخ عبدالحسين (مسجد ترک ها) رفت و بعد ازمدتی از آنجا هم
بيرونش کردند. بعد ازمسجد قبا سردرآورد، آقای مفتح نيزازآنجا
بيرونش کرد. اين برخوردها نوعی سرخوردگی و حالت نفرت در او
بوجود آورد و برای بيرون آمدن ازاين سرخوردگی تشکيلات فرقان را
راه اندازی کرد. بچه های اين گروه بيشتراز
شميران و
غرب تهران بودند.
بچه های سطوح پايين آن واقعا بچه های
متعصب و خوبی (اصطلاحی که درباره سعيد امامی و گروه های
ترور وابسته به او و لباس شخصی ها بکار برده می شود- پيک هفته)
بودند، زياد هم مقاومت می کردند.
رهبران اين گروه تحليل و کار خود را بنام دين صورت می دادند و
بچه های مذهبی را که جذب روحانيت نمی شدند به سوی خود می
کشيدند. افراد سطوح پايين کارهايی را که صورت می دادند از روی
ايمان بود، حتی آن کسی که آمد و آقای مطهری را شهيد کرد معتقد
بود در روزقيامت اجر و پاداش اين جهادش را خواهد گرفت! افراد
اين گروه به اکبرگودرزی می گفتند: «امام».
من دربازجوئی از اکبرگودرزی حضورداشتم. يک بارمتهمی ازاين گروه
را برای چند سئوال و جواب نزد گودرزی آوردند. به او گفتند:
بنشين! گفت: نمی نشينم. پرسيدند: چرا؟! گفت: رهبر و امام مان
گودرزی بنشيند تا من بنشينم. واقعا بچه های رده پايين فرقان
بچه های ساده، پاک اما خشکه مقدس بودند. به ايشان اگرمی گفتند
برو سرپدرت را هم بياور، می آورد. چنين تبعيت محض و کورکورانه
ای داشتند و ازشورو هيجان و پاکی آنها سوء استفاده می شد.
براساس تحليل آنها، جمهوری اسلامی، حاکميت اسلام ناب محمدی
نيست و ازآنجا که مطهری و مفتح را موجب تثبيت حکومت می دانستند
آنها را ترور و شهيد کردند.(در دولت احمدی نژاد و رياست مصباح
يزدی بر مجلس خبرگان، شايد موج ترورهای آينده، با همين توجيه
تدارک ديده شود- پيک هفته)
ازنظرمن گودرزی شعوراين حرفها را نداشت که طرح تروربريزد و
کارهايی ازاين دست بکند. او را جايی
و جريانی راه نمايی و هدايت می کرد. ازبيرون، مانند
قضيه کلاهی درانفجارجريان حزب جمهوری هدايت می شد.
شبی که حزب جمهوری اسلامی
منفجرشد، اصلا قرارنبود آن همه جمعيت آنجا باشد، به صورت معمول
بايد ده- پانزده نفرآنجا می بودند. بقيه را خود کلاهی دعوت
کرده بود، هرکسی را که می دانست وزنه ای است حتی عضو حزب هم
نبود [مثل شهيد منتظري] به بهانه ای کشيده بود آنجا. گفته بود
امشب آقای بهشتی می خواهد سخنرانی مهمی راجع به مسائل اقتصادی
ايراد کند. لذا درآن شب خيلی ها به آنجا رفتند.
حتی آقای بهشتی هم نمی دانستند که چرا اين همه جمعيت آنجا آمده
است. بعد ازاقامه نماز وقتی برای سخنرانی می روند، ناگهان بمب
منفجرمی شود. بمب را زيرميز و
ميکروفن کارگذاشته بودند.
نمی توان پذيرفت که گروه فرقان بدون دخالت دستها و جريانهايی
بيرونی به چنين مرحله ای رسيده باشند.
گودرزی
بطورمستقيم در ترورسپهبد محمد ولی قره نی شرکت کرد. او که پدرش
چوپان بود درميان ياران خود به «چوپان زاده آزاده» معروف بود.
او در پاييز 1358 دستگيرشد و طی مصاحبه های تلويزيونی به تبيين
ايدئولوژی و ديدگاه های فرقان پرداخت و پس ازمحاکمه در
3/3/1359 اعدام شد.
ترور تيمسار سجده اي
سال 60- 61 بود که روزی يکی ازدوستان زنگ زد و گفت: می دانی
امروزچه ديدم؟ باورت نمی شود. تيمسارسجده ای را درخيابان دولت
(يا نزديکی کاخ نياوران) ديدم که يک نان سنگک به دست داشت.
تعقيبش کردم تا اينکه رفت به خانه ای و اين آدرس و شماره خانه
اش است.
من هم بلادرنگ اما خيلی عادی اکيپی را با بی سيم فرستادم به آن
آدرس و گفتم چنين آدمی را با چنين مشخصاتی دستگيرکرده يکراست
بياوريدش اينجا. بچه ها هم به آن آدرس مراجعه می کنند.
تيمسارابتدا به پشت بام فرارمی کند بعد به بالای «خرپشته» می
رود، اما بلاخره بچه ها او را دستگيرکرده آوردند. مختصری که
ازاو بازجويی کردم، فرستادمش اوين، که او را محاکمه و بعد
اعدامش کردند.
درکميته دو نفرنفوذی شناسايی شدند، يکی ازآنها پاسداری بود که
گاهی خانه های تيمی را که قراربود ضربه بخورد لو می داد. اوپس
ازشناسايی، دستگيرو محاکمه و بعد اعدام شد.
ديگری هم ازاعضای گارد شاهنشاهی بود که اطلاعی ازسوابقش
نداشتيم. بچه ها را آموزش می داد و مسئول عمليات نظامی شده
بود. بعد هم مسئول پادگان کميته شد، آخر هم دستش درکودتای نوژه
رو و دستگيرشد و به سزای کارش رسيد.
روزی متوجه شدم سرگرد افشار، معاون رئيس زندان اوين، دستگيرشده
است. اوشمالی بود و آدم بدی
نبود. درزندان اوچند برخورد با من داشت ازجمله وقتی که نگهبان
گيرداد که تو با زدن تخم مرغ به سلول بغلی پيام می دادی، او
(سرگرد افشار) سرو ته قضيه را هم آورد.
حال او دستگيرشده بود. برای ديدنش به اوين رفتم. گفت: گزارش
های خيلی بدی برايم داده اند، اينکه سه روزآب را به زندانيان
بسته ام، پتو و غذا نداده ام و چنين و چنان کرده ام و... به او
حبس ابد داده بودند. من رفتم سراغ آقای گيلانی و گفتم: اين
سرگرد افشارآن طوری نيست که گزارش کرده اند. آدم بدی نبوده
است. گفت: سه روزآب را به روی زندانيان قطع کرده است. گفتم: نه
دروغ است به نظرم آن موقع آب اوين آب چاه بود، شايد موتورآب
خراب می شد و يکی- دوساعتی آب قطع می شد و يا اگرلوله کشی بود
به دلايل ديگرچنين اتفاقی می افتاد دراين صورت آب با تانکرمی
آوردند. اين بابا آدمی نبود که آب را قطع کند. مگرمی شود در
زندان با آن جمعيت، سه روزآب قطع شود، توالت، حمام، غذا،
بهداشت و... می دانيد چه می شود؟!
با توضيحاتی که به آقای گيلانی دادم حکم حبس ابد او تبديل به
پانزده سال زندان شد. يکی- دوماه بعد درحال خوردن صبحانه بودم
که از خبر راديو شنيدم سرگرد افشار، معاون زندان به اتهام چه و
چه، اعدام شد.
خيلی ناراحت شدم. رفتم ته و توی قضيه را درآوردم، يافتم به
خاطرمزخرفاتی که احمد رضا کريمی نوشته و گفته، او را اعدام
کرده اند. احمد رضا دست کمی ازوحيد افراخته نداشت. حسابی خودش
را آن موقع دراختيار ساواک قرارداده بود. بعد ازانقلاب هم که
دستگيرشد گويا بادامچيان و کچويی با او صحبت می کنند که تو
بنشين خاطراتت را بنويس يا بگو. اوهم برای اينکه ايشان را راضی
بکند، راجع به برخی افراد، بازجويان و مسئولان زندان و حتی
عليه مجاهدين مطالبی نوشته بود.
شکرالله پاک نژاد
ازدستگيری های مهم واحد گشت کميته، دستگيری شکرالله پاک نژاد
بود. من شکرالله را از زندان می شناختم. او در راس گروه فلسطين
با تمايلات چپ بود. او در زندان بيشتربا بچه های مجاهدين
دمخوربود تا با چپ ها. با من هم سلام و عليک داشت و رفيق بوديم
و گاهی با هم صحبت می کرديم. گروه های ضد انقلاب پس ازدستگيری
و اعدام او دروغهايی به من نسبت دادند که عاری ازهرحقيقتی است.
اززندان اوين يک کاميون مدرک و پرونده توسط
هدايت الله متين دفتری ربوده
شده بود که شکری نيزبه خاطر آن تحت تعقيب بود. واحد گشت کميته
دوباراو را دستگيرکرد و به ساختمان مرکزی دربهارستان آورد. من
هردو بار با او صحبت کردم و نصيحتش کردم که شکری تو ديگرسنی
ازت گذشته است، برو دنبال زندگی است و دست ازاين لجاجت ها
بردار و... و ازآنجا که می دانستم کارش درحد محاکمه و زندان و
اعدام نبود، آزادش کردم.
برای بارسوم که گشت کميته او را گرفت، ديگر نزد من نياوردند و
تحويل دادستانی انقلاب در اوين دادند که بعد ازمدتی هم محاکمه
و اعدام شد. لذا ما از او درکميته هيچ سابقه ای نداريم و اين
تمام برخورد من با شکری بود.
ترور خميني
جواد قديری، ازاعضای قديمی سازمان مجاهدين خلق که در رژيم
پهلوی به زندان افتاد و درکمون مسعود رجوی قرارگرفت. پس
ازپيروزی انقلاب اسلامی خود را به دستگاه اطلاعاتی کشورنزديک
کرد و اطلاعات بسياری را در خصوص کودتای نوژه ازکشورخارج کرد.
گفته شده است که جواد قديری فرماندهی عمليات اطلاعاتی را به
عهده داشت که قصد آن ترورحضرت امام (ره) توسط زنی به نام
عفت غنی پور ازبستگان
دورخانواده همسرامام بود که ناموفق ماند. |