پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيك

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

در رابطه با پيک هفته


 

 

 

 

 

 

بنام مصالح کشور، چه ها که نکرده اند
خاطرات و مشاهدات
مدير انتشارات اميرکبير
از روز28 مرداد

 

ساعت 10 صبح روز بيست و هشتم مرداد ماه جلوی درفروشگاه ناصرخسرو ايستاده بودم که صدای همهمه زيادی را شنيدم. خيال می کردم مثل روزهای گذشته بازتظاهرات ضد شاه و فرارو گريزمردم و افراد نظامی است. ولی صدای همهمه لحظه به لحظه بيشتر می شد. آمدم وسط پياده رو که ببينم صدا ازکدام طرف است، صدا ازسمت جنوب، از طرف خيابان بوذرجمهری بود که ناگهان ديدم عده ای درحدود پانصد نفرچماق به دست با لباسهای مندرس وارد خيابان ناصرخسرو شدند، معلوم بود اززاغه های پايين شهرآمده اند، بعضی ها عکس شاه را سرچوب زده بودند و بعضی ها چماق خود را تکان می دادند  و زنده باد شاه و مرگ برمصدق و مرگ برتوده ای می گفتند. مطابق معمول تمام دکانها کرکره ها را پايين کشيدند. اين عده به طرف شمال شهرو ميدان سپه می رفتند و هرلحظه هم عده ای زن و مرد ازکوچه پس کوچه های ناصرخسرو و اطراف به آنها اضافه می شدند. ماموران پليس و نظامی هم سواربرجيپ ها و کاميون های ارتشی به آنها می پيوستند و شعارمی دادند. شعار «پوست و روده توده ای می خريم» ازهرطرف بلند بود.

 

بالاخره معلوم شد که عليه دولت دکترمصدق کودتا شده، عده ای ازافسران، سرهنگ نصيری را ازبازداشت شهربانی نجات داده اند و سرلشکرزاهدی که مدتها مخفيانه زندگی می کرده ازمخفيگاه بيرون آمده و زره پوشها و تانکها با خيل مردم، اززن و مرد، ايستگاه راديو «بی سيم» را درخيابان شميران گرفته اند و گروهی هم به ميدان ارک مرکز راديو ريخته اند و بشيرفرهمند رئيس راديو را به  شدت مضروب کرده اند. همه مردم دورراديوها جمع شده بودند که اخبارساعت دو بعد ازظهر را بشنوند. ساعت دو بعد ازظهرراديو کاملا به دست کودتاچيان افتاده بود. اول صداهای گوش خراشی شنيده شد، مثل اينکه عده ای درحال جدال و زد و خورد باشند، و بعد از چند دقيقه ای صداها قطع شد و دوباره سرو صدا درگرفت و سپس سرود شاهنشاهی که چند روزبود ازراديو شنيده نمی شد نواخته شد.

صدای دورگه مهدی ميراشرافی (از ياران کنار دست آيت الله کاشانی- پيک هفته) از راديو بلند شد که فرياد می زد: مردم مصدق خائن را تکه تکه کردند! زنده باد شاه! متعاقب آن سيد مهدی پيراسته و سرلشکرزاهدی سخنرانی کردند.

شايع بود که درشمال شهربگيربگيرشروع شده، بعضی خانه ها و دکانها را آتش می زنند، خانه دکترمصدق را غارت کرده اند. زد و خورد و تيراندازی که ازصبح ادامه داشت حالا شديد ترشده بود.

بعد ازظهرآن روزبا دوستم حسن سعادت پسراحمد سعادت مديرشرکت مطبوعات به طرف خيابان کاخ و خيابان شاه راه افتاديم، جمعيت در آن خيابانها موج می زد. سر چهار راه کاخ درطبقه دوم يک ساختمان، دفترخانه ای بود که اراذل تمام دفاتر و اوراق و اسناد آن را ازبالا به خيابان می ريختند، فريادهای مرگ برتوده ای و مرگ برمصدق به آسمان بلند بود. دراين بين که جمعيت شعارمی داد و به دفترخانه نگاه می کرديم ناگهان صدای شليک توپی شنيديم که گلوله اش ازدو متری بالای سرمان زوزه کشان ازطرف غرب به شرق و ميدان بهارستان صفيرمی کشيد. وارد خيابان کاخ شديم، همهمه جمعيت و صدای رگبارگلوله لحظه ای قطع نمی شد. هرچه به خانه دکترمصدق نزديکترمی شديم صدای گلوله ها بلندترمی شد.

به خانه مصدق رسيديم. درخانه را تانک از جا کنده بود. تمام ديوارهای خانه های دو طرف خيابان پرازسوراخ گلوله هايی بود که ازدو طرف يعنی حمله کنندگان نظامی به خانه مصدق و مدافعين خانه او شليک شده بود. درنهرآب جلو خانه دکترمصدق جنازه هايی افتاده بود که دل و جگرشان بيرون ريخته بود، انبوه مردم را ديديم که خانه مصدق را غارت می کردند و هرکس مبل، بخاری، فرش و هرچه می توانست ازاثاث و لوازم خانه را برداشته بود و ازخانه بيرون می آمد. حتی چهارچوب و لته های درها، توالت ها و لگن دستشوئی ها را می کندند و با خود می بردند.

آن روز روزتصفيه حساب بود؛ اراذل و اوباش به خانه ها و مغازه های مردم می ريختند و مال و اموالشان را چپو می کردند، به اين بهانه که آنها دست چپی اند، يا ازهوا خواهان مصدق اند؛ حداقل مجازات، کتک زدن و تراشيدن سربود... شعبان بی مخ و همدستهايش نفس کش می طلبيدند... و نفس کشی نبود! شعبان بی مخ بعدا به خودش لقب تاج بخش داد!!

من اين حوادث را با چشمهای خودم می ديدم... و برسرنوشت مردان بزرگ تاسف می خوردم. نمی دانم، خدا می داند، شايد اين عده همانهايی بودند که همين چند روزپيش در خيابان فرياد می زدند «ازجان خود گذشتيم، با خون خود نوشتيم، يا مرگ يا مصدق!» هيچ بعيد نبود. درتاريخ کشورما نمونه ها و امثال اينگونه چرخش ها کم نيست. سرنوشت مردان بزرگ تاريخ ما بيشترهمين بوده: ازحسنک وزيرگرفته، تا اميرکبير، تا خود مصدق... مرد بزرگ مصيبتش هم بزرگ است، و دردش بزرگتر، بايد جفای کس يا کسانی را تحمل کند که برايشان دل می سوزانده است.

شاه و ملکه که ازايران رفته بودند تا ديگربرنگردند، چند روزبعد ناباورانه، و درميان بهت مردم، به ايران برگشتند و شاه طی يک سخنرانی و تشکرازهواخواهان و دوست داران خود گفت کشور را به عنوان اعتراض ترک کرده بود!

 

هنگامی که کودتا شد، تمام کتابهای چپی و ضد رژيم را که دردکان ناصرخسرو (تنها فروشگاه آن زمان اميرکبير) بود جمع کرديم و درصندوقهای چوبی به منزل خاله عفت برديم تا بعدا کم کم به فروشگاه بياوريم، ولی بگيرو ببند آنقدرزياد و جو آنقدرسنگين بود که جرات اين کاررا نکرديم و همه را به کارخانه مقواسازی ميشل جمايل درجاده کهريزک فرستاديم.

حالا چندی است که وقايع 28 مرداد عنوان «قيام ملی» يافته و با اين همه جا نيفتاده و تا به خواهد جا بيفتد انقلاب سفيد ازگرد راه می رسد! دولتها آمده اند و رفته اند... امريکا دارد می آيد، خوش خوشک! مبالغی کمک بلاعوض به ايران داده، کمکها به جيب مستحقان رفته، «مستحبان» مانده اند! دانش آموزان سيستان و بلوچستان، درآنجاهائی که مدرسه و دانش آموزی هست، همچنان دربهاربه «چرا» می روند، و می چرند، عده ای هم در اروپا و امريکا به نوعی ديگرمی چرند، و مردم هم دراينجا می پلکند. شاه سواربرکار است، ساواک سواربرهمه است. سازمان امنيت و اطلاعات کشورچندی است تاسيس شده، آقای وزيرجنگ وقت درمصاحبه ای مطبوعاتی می گويد که سازمان امنيت و اطلاعات کشور، فرمانداری نظامی نيست بلکه مانند همه سازمانهای مشابه دردنيا فعاليت آن جلوگيری ازعمليات خرابکارانه و اقداماتی است که مخالف مصالح کشورند. البته جناب وزيراز چاپ و نشرکتاب نام نمی برد، اما ظاهرا، نه ظاهرا که واقعا، چاپ و نشرهم فعاليتی مخالف مصالح کشوراست، و سازمان می شود يکپا مدعی کتاب و کتابفروشی، و آتش جنگ شمشيرو قلم را که دعوايی ريشه دارو تاريخی است، تيزترمی کند.

نخستين رئيس سازمان امنيت و اطلاعات کشورسپهبد بختياراست که طی دو سه سال از سرهنگ دومی به سپهبدی رسيده، ازلحاظ سازمانی معاون نخست وزيراست، اما زياد خود را مقيد به اين تشريفات نمی بيند، و با روح «درويش مسلکی!» که دارد اغلب بالا دست نخست وزيرمی نشيند...

شاه حسابی سوارکاراست، ديگرمعارضی ندارد، دشمنان همه منکوب شده اند، حزب توده متلاشی شده، صدها عضوش زندانی اند، صدها عضوش تنفرنامه و تعهدنامه و ندامت نامه نوشته اند، صدها عضوش درجزاير و بنادرتبعيدند؛ خسرو روزبه را هم به جوخه آتش سپرده و خبرش را اعلام کرده اند...

دکترمحمد مصدق دراحمد آباد است؛ شاه زورخانه شعبان جعفری را هم افتتاح کرده و کلی سبک شده است... معارضين همه رفته اند؛ شاه ازمراحم امريکا سپاسگزاراست، چشم اندازسلطنت را روشن می بيند. درملاقاتش با کيم روزولت می گويد سلطنتش را اول ازخدا و از «مردمش» دارد، و بعد ازامريکا... اما کيم روزولت اين گفته را به ريش نمی گيرد، امريکاييها مردمی دموکراتند، درامورديگران مداخله نمی کنند... اما به هر حال هرجا منافعشان اقتضا کند می آيند... حالا هم، با دعوت يا بی دعوت، آمده اند!!

 

صدای تکبيردانشجويان درمسجد دانشگاه ازمحوطه می گذرد و به خيابانها راه می يابد. اما همين دانشجويان مومن و شاه پرست چندی بعد دراثرهمين شيفتگی ماشين دکتراقبال، رئيس دانشگاه را به آتش می کشند... شورويها هم ديری است که يازده تن طلای ايران را پس داده اند، و دم ازدوستی می زنند... و حالا که شاه چشم اندازسلطنتش را روشن می بيند، حالا که تکيه گاه خارجی برای خود يافته فرمان است که متعاقب فرمان صادر می کند، به پيمان بغداد پيوسته؛ دولت امريکا رسما اعلام می کند که حمله به ايران به منزله حمله به خاک امريکاست... اولين کميته برگذاری جشنهای بيست و پنجمين سده بنيانگذاری شاهنشاهی ايران اجلاس می کند...!