پس ازنگارش «زارا» که درسال 1318 صورت گرفت، ديگرتا سال 1328
نه کتابی ترجمه کردم و نه چيزی نوشتم. علت اين مسامحه و اين
عدم فعاليت بيشترکارمند اداره شدن و ازدواج درسال 1322 و رفتن
به ماموريت های اداری درشهرستانها و معاشرت با دوستان تازه ای
بود، که چندان اهل کتاب و مطالعه نبودند و به گردش و تفريح و
سينما بيشترعلاقه نشان می دادند. با اين حال، من ازمطالعه
درآثارادبی زبان فرانسه غافل نبودم و ساعات قليل فراغتم را به
خواندن کتاب های خوب نويسندگان کلاسيک فرانسه يا نويسند گان
غيرفرانسوی ترجمه شده به فرانسه می پرداختم. يکی ازآن کتابها
که مرا بسيارتحت تاثيرقرارداد و به خود جذب کرد کتاب جزيره
پنگوئن ها اثر آناتول فرانس نويسنده مشهور و طنزنويس فرانسوی
بود که شادروان عمويم دکتر جواد قاضی به من داده و به ويژه
توصيه کرده بود که آن را بدقت بخوانم و ترجمه کنم و اگراشکالی
هم درفهم بعضی مطالب آن داشته باشم ازاو بپرسم.
لذتی که من ازخواندن آن کتاب بردم شوق و ذوق ترجمه را که هشت،
نه سال بود در من مرده بود دوباره زنده کرد و من تصميم به
ترجمه آن گرفتم، چنانکه عمو نيز به اين کار تشويقم کرد.
دراواسط سال 1329 ترجمه آن را تمام کرده بودم و باشور و شتاب
تمام به چند تن از ناشران مراجعه کردم تا مگرآن را به چاپ
برسانم. تنها انتشارات اميرکبيرجواب مثبت داد، آن هم به شرط
اينکه من شش هفت ماه صبرکنم تا نوبت به چاپ کتابم برسد. ليکن
من ذوق زده شتاب داشتم که هرچه زود تر کتاب چاپ شود، و تاب هفت
هشت ماه صبر، آن هم بدون نتيجه قطعی را نداشتم.
ناشران ديگر و حتی اميرکبير از اين جهت درخواست مرا رد کردند
که می گفتند: اولا آناتول فرانس درايران طالب ندارد و چند
کتابی که به وسيله مترجمان سرشناس ازاو ترجمه و به چاپ رسيده
به فروش نرفته و همچنان درانبارها مانده است؛ و ثانيا مرا هم
کسی نمی شناسد تا لااقل به اعتباراسم مترجم کتاب را بخرد. و
بديهی است که من با ترجمه دو کتاب درده سال پيش اسمی پيدا
نکرده بودم تا بشناسندم.
سرخورده و پکربه اين درو آن درمی رفتم و ناشری را نمی يافتم که
کارم را بپذيرد. سرانجام، پيش ازاينکه به پيشنهاد انتشارات
اميرکبيرتسليم شوم و شش هفت ماه صبرکنم تا مگرآن موسسه کتابم
را چاپ کند به آخرين ناشری که ازهمه ناشران ديگرازخانه من دور
تربود. يعنی به انتشارات صفی عليشاه
واقع درميدان بهارستان مراجعه کردم. آن موسسه از آن کسی
بود که خود از زمره مترجمان سرشناس وقت بود، يعنی به آقای
مشفق همدانی تعلق داشت. دو
برادرجوان او که درمغازه يعنی درکتابفروشی کارمی کردند و جواب
ارباب رجوع را می دادند وقتی من ترجمه ام را به ايشان نشان
دادم درجواب گفتند که ما کتاب را به نظربرادرمان که خودش هم
مترجم و اهل فضل است می رسانيم؛ اگر او پذيرفت آن را چاپ
خواهيم کرد و گرنه معذوريم، بنابراين من بايد يک هفته
ديگرمراجعه کنم و جواب قطعی بگيرم. پذيرفتم و هفته بعد وقی
مراجعه کردم به من گفتند به دفتر برادرشان که درساختمانی درآن
سوی ميدان بهارستان واقع بود بروم، و اوخودش هم مرا خواسته است
و جواب قطعی به من خواهد داد.
به آنجا مراجعه کردم. آقای مشفق ازمن حسن استقبال کرد، به من
حرمت گذاشت و بسيار از ترجمه ام تعريف کرد، و حتی در تشويق من
به گفته افزود که اگرهمچنان به کارخود ادامه بدهم درآتيه ای
نزديک يکی ازمترجمان بنام خواهم شد. فقط عذر آورد که چون
آناتول فرانس درايران زياد طرفدار ندارد کتابش را نمی خرند، و
مرا نيزخوانندگان کتاب نمی شناشند، بنابراين بهتراست که من پيش
ازچاپ اين کتاب اثرديگری ازيک نويسنده مشهور و بازار پسند
ترجمه کنم و به آن موسسه بدهم تا اول آن را چاپ کند و مردم با
نام من آشنا بشوند و پس ازآن، کتاب جزيره پنگوئن ها را نيزچاپ
خواهند کرد. پرسيدم: اگر از جک لندن کتابی ترجمه کنم می
پذيريد؟ گفت: ها، جک لندن بسيارخوب و مرغوب است، ولی بيشتر
کتاب هايش ترجمه شده است. آيا از او کتابی داريد که ترجمه نشده
باشد؟ گفتم: کتاب «شپيد دندان» را دارم که خوانده ام و
بسيارجالب است. و گمان هم نمی کنم که تا به حال ترجمه شده
باشد. پذيرفت و قرارشد که ترجمه کتاب «جزيره پنگوئن ها» را
درنزد آن موسسه بگذارم و به ترجمه کتاب «سپيد دندان» به
پردازم.
تشويق آقای مشفق به من روحيه داد و من به سرعت به ترجمه کتاب
سپيد دندان مشغول شدم. چهارپنج ماه طول کشيد تا آن ترجمه را به
پايان رساندم و به موسسه صفی عليشاه بردم. باری، پس ازچاپ کتاب
«سپيد دندان» و معرفی من به مردم به عنوان يک مترجم نو ظهور
کتاب جزيره پنگوئن ها را نيزچاپ کردند و از آن به نحوی که خودم
انتظارداشتم بسيارخوب استقبال شد، چنانکه دراندک مدت به چاپ
دوم رسيد.
و اما موضوع کتاب جزيره پنگوئن ها در واقع نظری اجمالی و
انتقادی به تاريخ ملت فرانسه است و در آن همه شخصيت های تاريخی
با اسامی مستعار و وقايع تاريخی با طنز و اشارات و کنايات
ذکرشده اند. فرض کنيم کسی بخواهد تاريخی برای ملت ايران
بنويسد، ولی نه به سياقی که تاکنون معمول بوده است، بلکه به
شيوه ای کاملا نو که در آن اشتباهات ناشی ازسوء قضاوت ها و
تعصب ها تصحيح گردد و به جای وقايع نگاری بيشتر درباره وضع
طبقات اجتماعی هرعصر و سيرتمدن و فرهنگ و اقتصاد آن عصربحث
کند، و در اين راه از ذکرحقايق نهراسد. مثلا بنويسد که
خسروانوشيروان پادشاه نامدار ساسانی با همه شهرتش به عدل و داد
مردی بی رحم و خودکامه بوده و در يک روزچند هزارتن از رعايای
خود را به جرم پذيرفتن آيين مزدک کشته است. و حال آنکه پدرش
قباد به همان دين گرويده بوده است. بنابراين چنين فردی
سزاوارلقب «عادل» نيست.
آناتول فرانس نيزچنين هدفی از نوشتن اين کتاب داشته و خواسته
وقايع را نه آنچنان که مورخان توجيه کرده اند بلکه آن گونه که
ظابطه منطقی و ملی حکم می کند. و اشخاص تاريخی را نه آن چنان
که وقايع نگاران عصر به بسياری از جهات و ملاحظات ستوده يا
نکوهش کرده اند، بلکه آن گونه که اعمالشان نشان می دهد توجيه و
تحليل کند. و درضمن بيشتر به سيرترقی و تحول تمدن و اقتصاد و
فرهنگ آن قوم به پردازند.
برای پرداختن به اين کار و توفيق در برآوردن منظورش نويسنده به
طوری که درمقدمه کتابش می نويسد با دانشمندان و مورخان کشورکه
کرسی های علوم معقول و منقول را در دانشگاهها اشغال کرده و
مانند خود او ازکليه مزايای اجتماعی برخورداربوده اند مشورت می
کند و نظرابتکاری خود را با ايشان درميان می گذارد. ايشان
نصيحتش می کنند که زنهار! هرگزبه چنين کاری دست نزن و معتقدات
ملی و دينی مردم را تخطئه مکن، و گرنه زيان خواهی ديد و
ازاجتماع طرد خواهی شد! آناتول فرانس وانمود می کند که نصايح
ايشان در وی موثرافتاده است و از اين خيال منصرف می شود، ولی
در واقع بدنبال فکر خود می رود، و برای اينکه از شائبه هرگونه
برخوردی با منافع طبقات حاکم و عاليه بدورباشد يک ملت خيالی به
نام قوم «پنگوئن» می آفريند و تاريخی تخيلی برای چنان ملت
خيالی می نويسد که الگوی آن همان تاريخ ملت فرانسه است. منتها
با آن ديد که خود داشته و با آن هدف که خود دنبال می کرده است.
و درمقدمه کتاب نيز ضمن توضيح همين مطالب و ضمن توجيه اينکه
فرقی چندان محسوس ميان ملت فرانسه و قوم پنگوئن وجود ندارد می
نويسد: «تاريخ هرملتی رشته پيوسته ای ازجنگ و جنايت ها و
بدبختی ها و ديوانگی های مردم آن ملت است. و تاريخ قوم پنگوئن
نيز از اين قاعده مستثنی نيست». به هرحال. آشنايی با
تاريخ ملت فرانسه ولو اندک
برای درک شبهات و طنزهای اين کتاب لازم است.
و اينک نمونه ای ازمتن ترجمه:
مسافرت جمعی جوان به کشورپنگوئنی
«پس ازنود روزکشتيرانی در يکی از بنادربزرگ و کم جمعيت کشور
پنگوئن پا به خشکی نهادم و پس ازطی بيابان های لم يزرع خود را
به پايتخت خرابه و ويران مملکت رساندم. اطراف پايتخت را
حصارهای سهمگين فرا گرفته بود. شهری پر از سربازخانه و قورخانه
ديدم که درعين ويرانی و خرابی وضع جنگی داشت. درکوچه ها مردمی
مفلوک ديدم که با قيافه های زننده و قامت های قناس لباس سربازی
به تن کرده و با يک دنيا تبختر و وقار سراپا غرق درآهن و پولاد
فرسوده بودند.
«دم دروازه شهر سربازی با سبيل های چخماقی که نوک برگشته آن
طعنه به آسمان می زد سر راه برمن گرفت و بانگ زد و گفت: چه می
خواهيد؟
«گفتم: من سياحم و آمده ام تا جزيره شما را تماشا کنم.
«سرباز با همان خشونت گفت: اينجا جزيره نيست.
« متعجب شدم و گفتم: چطور؟ مگرجزيره پنگوئن ها جزيره نيست؟
«بازگفت: خير، آقا، شبه جزيره است. درايام قديم آن را جزيره می
گفتند ولی قريب به يک قرن است که بنا به فرمان سلطان وقت به
شبه جزيره موسوم شده است، و اين شبه جزيره درتمام جهان منحصربه
فرد است. خوب، شما گذرنامه داريد؟
«من گذرنامه خود را نشان دادم و گفتم: بلی، دارم، بفرماييد!
«گفت: برويد و به وزارت خارجه هم ارائه کنيد.
«راهنمای لنگی همراه من آمد که وزارت خارجه را نشان بدهد.
دربين راه همين که به ميدان بزرگی رسيديم توقف کرد و گفت:
«... البته من دانيد که شبه جزيره آلکا افتخار بزرگی دارد و آن
اين است که بزرگترين نابغه جهان بشريت يعنی ترنکو را بوجود
آورده است، و اينک مجسمه او در برابرچشم شما افراشته است.
درطرف راست شما ستون سنگی بزرگی است که به يادگارجشن تولد
ترنکو ساخته شده است. ستون سنگی ديگری درطرف چپ شما حامل مجسمه
ترنکو است که مکلل به تاج افتخاراست. درمقابل شما طاق نصرتی از
دور پيدا است که ملت به افتخار ترنکو و خانواده او ساخته و
هديه کرده است.
«گفتم: ترنکو چه کارخارق العاده ای انجام داده است که مستحق
اين همه افتخارباشد؟
«گفت: جنگ. گفتم: جنگ که کارخارق العاده ای نيست، ما اهالی
مالزی دايما درجنگ و جداليم و اين قدرهم به خود نمی باليم.
«گفت: ممکن است، ولی ترنکو مسلما بزرگترين جنگجوی جهان درکليه
قرون و اعصار تاريخی است و تاکنون فاتحی بزرگترازاو درعالم به
منصه ظهورنرسيده است. شما وقتی به سوی بندرما می آمديد درطرف
مشرق جزيره آتشفشانی کوچکی به شکل مخروط ملاحظه کرديد که ازحيث
محصول شراب بسيارمعروف است و آن را جزيره آمپلوفور گويند.
درمغرب نيزجزيره وسيع تری است که سواحل مضرس آن هم چون
دندانهای نيز سگ گسترده است، و به همين جهت به جزيره سگ دندان
معروف است. اين جزيره از حيث معادن مس بسيارغنی است. ما قبل
ازسلطنت ترنکو اين هردو جزيره را مالک بوديم و درواقع مرز
امپراتوری ما بود. وقتی ترنکو برتخت نشست سلطه و اقتدارخود را
برمجمع الجزاير تورکواز و قاره سبز نيز گسترد و کشور «مارسوون»
را مطيع ساخت و بيرق خود را برآبهای منجمد قطب شمال و ريگ های
سوزان صحاری افريقا فرو کوفت. هر کشوری را که می گشود دستجات
متعددی ازافراد آن کشوررا در زمره سربازان خود داخل می کرد، و
وقتی قشون خود را سان می ديد و رژه می گرفت پس ازعبور تير
اندازان ماهر و نارنجک اندازان بی باک و سواران شمشيرزن و
افواج اژدها نشان پياده و توپخانه و نيزه اندازان غيورما تازه
جنگجويان زرد پوست با سلاح آبی رنگ خود مانند خرچنگ هايی که به
روی دم ايستاده باشند و دلاوران سرخ پوست مکلل به پرطوطی با
چهره های سياه سوخته و خال کوبيده که درپشت خود ترکش های پراز
تير زهرآگين را به صدا درمی آوردند، و رزم آوران سياه پوست سرا
پا لخت و عورو مسلح به چنگ و ناخن و دندان وحشتزا، و سربازان
قصيرالقامه که برماشينهای جرثقيل سواربودند، و ميمون های
ديوپيکرگوريل که برتيرهای ضخيم چوبی نشسته، و پهلوانی قوی هيکل
با سينه پشم آلود که نشان صليب «لژيون دونور» برآن زده بود
آنها را راه می برد. تمام اين دستجات و صفوف مختلف همه ازجلو
چشم تماشاچيان با جلال و شکوه تمام می گذشتند. اين جمع عظيم با
يک دنيا احساسات آتشين ميهن پرستی درزيرلوای ترنکوی کبيرگرد
آمده بودند و ازفتحی به فتحی می پريدند تا پس ازسی سال جنگ و
ستيز ترنکو نصف جهان را مسخر کرد.
«من ازتعجب برجای خود خشک شدم و گفتم: عجبا! پس اکنون نصف جهان
ازآن شما است؟
«راهنما گفت: خير، ترنکو نصف جهان را فتح کرد ولی دوباره از
دست داد. اين قهرمان دلاورهمان گونه که درفتح و ظفربی نظيربود
درشکست نيزتالی نداشت و هرچه گرفته بود پس داد، و حتی آن دو
جزيره کوچک را نيزکه من به شما گفتم و قبل ازسلطنت او متعلق به
ما بود به دشمن سپرد. اين پادشاه جنگجو کشور پنگوينی را فقير و
خالی از سکنه ساخت و تمام ثروتهای کشوردرجنگهای او به باد رفت.
هنگام سقوط او در مملکت جزمشتی قوزی و کورو کرو لنگ که ما از
اعقاب ايشانيم کسی باقی نماند. درعوض برای ملت خود افتخار
بزرگی بدست آورد.
«گفتم: چه فايده که او اين افتخاررا برای ملت شما بسيارگران
بدست آورده است.
«راهنما گفت: افتخارآنقدر پربهاست که به ازای هرقيمتی که بدست
آيد گران نخواهد بود.» |