خاطرات 855 صفحه ای عزت شاهی، شايد برای نسل جوان امروز ايران
جاذبه نداشته باشد؛ اما برای نسلی که در انقلاب حضور مستقيم
داشته و يا در سالهای پيش از آن در صحنه مبارزه بوده، اين چنين
نيست. تشکيل کميته ها، بلافاصله پس از سرنگونی رژيم شاه و
آغاز دسته بندی ها، يارگيری ها، خط و خط بندی ها نطفه ايست که
زايمان آن، جمهوری اسلامی امروز است. بی قانونی، حضور و سپس
سلطه اوباش بر اين کميته ها از فصول مهم تاريخ اين کميته هاست،
ضمن آنکه اگر خط بطلان بر تمام نقش آنها در ابتدای سرنگونی
رژيم شاه بکشيم، به بيراهه رفته ايم. عزت شاهی رئيس کميته
مرکزی تهران و مسئول اطلاعات و بازجوئی و دستگيری ها بوده است،
اما همانطور که خود نيز در طول خاطراتش می گويد، هرکس برای خود
گروه و دسته ای داشته و هرکار خواسته در تهران و ايران کرده
است. از بالا کشيدن پول مردم، اجناس خانه هائی که صاحبان آنها
دستگير شدند، اعدام های سليقه ای و...
خود ستائی و خود تطهيری بسيار کرده است، اما از خلال همين
خودستائی ها و خود تطهيری ها بسياری حقايق از زير خاک زمان
بيرون می آيد و به همين دليل خاطرات او خواندنی است. بايد
حوصله کرد و خواند و به گذشته بازگشت و حوادث را يکبار ديگر
مرور کرد. اين کار، برای بازشناسی امروز بسيار ضروری است.
به همين دليل ما سعی می کنيم، کار شما را آسان کرده و به سليقه
و ابتکار خود، بخش های مهمی از اين خاطرات را با حذف قسمت هائی
که به اصل ماجراها لطمه نمی زند منتشر کنيم. بخش اول اين کار
را در شماره گذشته پيک هفته خوانديد و اينک بخش دوم آن، به
همراه عکسی از نخستين فرمانده سپاه پاسداران "عباس زمانی» با
نام مستعار "ابوشريف" که قربانی اختلافات و کشاکش های وقت بنی
صدر و حزب جمهوری اسلامی شد و ابتدا به سفارت پاکستان تبعيد شد
و ديگر از او خبری نيست. همچنين از سرنوشت "دوزدوزانی» اولين
وزير سپاه پاسداران. عزت شاهی نيز در قيد حيات بايد باشد، چرا
که در مقدمه کتاب سخنی از مرگ او نيست و در سال 84 اين خاطرات
را مرور و تصحيح هم کرده است. کنار کداميک از جريانات حاکم
کنونی و مخالف آن قرار گرفته نمی دانيم. با ايثارگران و يا حزب
پادگانی است؟ با مصباح يزدی است؟ منتقد جامعه روحانيت است؟
ساعتش را با وقت احمدی نژاد کوک کرده؟
ماه زير ابر نمی ماند. سرانجام معلوم خواهد شد؛ عضو سابق و
قديمی سازمان مجاهدين خلق که از آنها در زندان جدا شد و به
کچوئی و لاجوردی پيوست اکنون در کجا ايستاده است. در بخشی از
خاطرات او که می خوانيد، شايد مهم ترين فصل ماجرا تلاش برای
برکناری اسدالله لاجوردی از دادستانی مرکز در زندان اوين و
تلاش عسگراولادی و چند رهبر قديمی موتلفه اسلامی برای نگهداشتن
او در اوين باشد. بخوانيد:
آقای فلاحيان پيش از اين در دادسرای انقلاب (واقع در چهارراه
قصر ) با آقای سيد حسين موسوی تبريزی (دادستان كل انقلاب)
همكاری میكرد. موسوی با لاجوردی خيلی
مخالف
بود، میخواست به هر نحوی كه شده لاجوردی را از دادستانی اوين
بردارد و
فلاحيان را جايگزينش كند.
آنها به لطايف الحيلی در صدد بركناری لاجوردی بودند،
اما هر چه كردند كه او استعفا بدهد، گفته بود: من استعفا بده
نيستم، اخراجم كنيد،
بگوييد مرا بيرون كنند، اما استعفا، نه! چرا كه
من دارم كارم را میكنم
.
وقتی اينها ديدند كه به هيچ طريقی نمیتوانند
لاجوردی
را كنار بگذارند، ترفند
ديگری به كار بستند. از آنجا كه لاجوردی كمی خشن بود و چهره
تندی داشت، گفتند كه
آقای خمينی به حاج سيد احمد آقا گفتهاند كه ديگر شرايط تغيير
كرده و الآن اوضاع سر
و سامان يافته بايد ملايمتر بود و ايشان (آقای لاجوردي) را
بايد از دادستانی برداشت. لاجوردی به تأكيد میپرسد كه اين حرف
و نظر امام است؟! آنها جواب میدهند
حاج سيد احمد آقا چنين گفته است. لاجوردی هم مهر دادستانی را
تحويل میدهد و
میگويد: پس خداحافظ! میروم! نه چيزی آورده بودم و نه چيزی
دارم كه ببرم… از
دادستانی بيرون میآيد.
رفقای او
آقايان عسگراولادی، سعيد امانی و … متوجه قضيه شده
به او
اعتراض میكنند
كه مرد حسابی چرا اين كار را كردی، حداقل میگفتی يك دستخط از
آقایخمينی نشانت میدادند.
فردا يا پس فردای اين واقعه آنها با آقای خمينی ملاقات
میكنند.
پس از اين ملاقات، لاجوردی، رفت در اتاقش نشست، گفت: مهری را
كه از من
گرفتهايد پس بدهيد. گفتند: شما استعفا دادهايد. گفت: شما
گفتيد امام اينطور نظر
دارند، شما برويد يك دستخط از امام بياوريد تا من استعفا بدهم.
به اين ترتيب نقشه
آنها نگرفت و لاجوردی سر جايش ماند و قضيه دادستانی آقای
فلاحيان منتفی شد.
بعد از دو ـ سه ماه كه فلاحيان پاگير شد، يكی از بچههای سپاه
به نام
جمال اسماعيلی معروف به "اصفهانی»
را آورد و سمت
اطلاعات كميته
را به او واگذار
كرد. تا آن زمان ما نه واحد اطلاعات داشتيم نه واحد تحقيقات و
تمام بگير و
ببندها،
بردنها و آوردنها را با حدود بيست نفر نيرو انجام میداديم. هم
گروه
اطلاعات بوديم هم تحقيقات و هم بازجو و… هر كاری كه به دستمان
میرسيد و
میتوانستيم از انجامش دريغ نمیكرديم.
آقای اصفهانی از قبل مرا میشناخت. قبل
از اينكه بيايد مستقر شود تلفنی تماس گرفت و گفت: بياييد سپاه.
من هم با يكی ـ دو
تا از بچهها رفتيم به ديدنش. گفت: من به اميد شما میآيم، اگر
شما قول همكاری بدهيد میآيم و اگر نه همين جا میمانم. ما هم
برای اينكه ثابت كنيم جزء هيچ دار و
دسته و باندی نيستيم و از كسی خط نمیگيريم، گفتيم: برای ما
فرقی نمیكند چه شما
باشيد چه ديگری، تا آنجا كه به ما مربوط است همكاری میكنيم.
پس از
اين ديدار آقای اصفهانی آمد و مسئوليت اطلاعات كميته را
پذيرفت. او در قدم اول
خواست كه چارت تشكيلاتی و اداری درست كند، گفت میخواهد گروه
تحقيق، گروه اطلاعات،
(كيس راست، كيس چپ، كيس التقاط) و… درست كند، گفتيم بفرماييد !
باشد! خلاصه كارها و
اموری را كه ما با 25 نفر انجام میداديم، او با اين تشكيلاتش
حدود 150 نفر را به
كار گرفت، ساختمان و دفتر و دستكی راه انداخت.
جالب اينكه او برای من كه از بدو
تأسيس كميته مسئول تحقيق و بازپرسی و
رئيس كميته مركز
بودم، هيچ مسئوليتی تعريف و
تعيين نكرد.
. در اين گيرودار آقای فلاحيان
طی حكمی مرا مسئول بازپرسی كرد. آقای اصفهانی كه از صدور حكم
باخبر شد، يك سری مسائل شخصی را هم پيش كشيده بود.
وقتی خبرش
به گوشم رسيد، پيغام دادم كه بيايد، من كارش دارم. او آمد. من
به حالت نيمخيز از
روی صندلی بلند شدم و با تندی و صدای بلند گفتم:
فلان فلان
شده مگر تو نبودی كه در
سپاه گفتی من به اميد شما میخواهم بيايم و اصرار میكردی كه
ما با تو همكاری كنيم،
من الآن چهار سال كمتر و بيشتر دارم اينجا كار میكنم، هيچكس
به من حكم نداده است
به حكم خودم كار كردهام، نه آقای مهدوی نه آقای باقری و نه
آقای لاجوردی و نه
هيچكس ديگر به من حكم ندادهاند، آنچه را كه فهميدهام انجام
دادهام، حالا تو فكر
میكنی اين حكم برای من چه ارزشی دارد. بعد حكم آقای فلاحيان
را پاره كردم و ريختم
تو ظرف جا سيگاری روی ميز، گفتم: بردارش و ببر بده به آقای
فلاحيان بگو فلانی حكمت
را پاره كرد.
اين جريان از وقتی كه به گوش آقای فلاحيان رسيد از قبل مرا جزء
باند
لاجوردی میدانست، نگاهش بدتر شد. ديگر تحويل نمیگرفت، وقت
نمیداد. برای امكانات
اداری هم میگفت با آقای اصفهانی هماهنگ كنيد. بدين ترتيب ما
شديم طفيلی آنجا، نه
مسئوليتی داشتيم نه كاری، هيچ هم حاضر نمیشدم كه برای رفع اين
بحران از ارتباطات
گستردهای كه به آقايان (منتظری، هاشمی رفسنجانی، ربانی شيرازی
و…) به خصوص از دوره
زندان داشتم، استفاده كنم.
آقای فلاحيان حسابی در قضيه من مانده بود كه چه
كند، نه میتوانست حضورم را در كميته تحمل كند و نه میتوانست
بيرونم كند چرا كه
ممكن بود همان آقايان به او اعتراض كنند. از طرفی آقای ناطق
نوری هم اصرار كرده بود
كه من بمانم.
هفت ـ هشت ماهی وضع بدين منوال
بود كه من در اتاق آقای اصفهانی مینشستم تلفن جواب میدادم،
صبح به
صبح میآمدم اتاق را تی میكشيدم، شيشه را پاك میكردم، ميز و
صندلی را گردگيری میكردم و … سعی میكردم در كارها به آقای
اصفهانی كمك كنم. چرا كه بعضی از بچهها در صدد سوءاستفاده از
او بودند، به انحای مختلف از او امضاء میگرفتند، ماشينش را
برای كار غير ضروری میبردند، تصادف
میكردند بعد میآمدند از او امضاء میگرفتند و در تعميرگاه
كميته درست میكردند،
بدون اينكه هزينهای پرداخت كنند.
در اين مدت كار ديگری نيز برای من درست شده
بود. يكی از كارهايی كه در دوره فلاحيان- اصفهانی شكل گرفت،
تهيه بولتن از وقايع و
اخبار مربوط به كميته و ارسال آن برای مسئولين درجه اول نظام
بود. محتوای اين بولتن
به عنوان اخبار كميته در شورای امنيت كشور طرح و بررسی میشد. |