پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيك

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

 
 

 

خاطرات عزت شاهی- رئيس کميته های تهران
دهه خونين 60
محاصره رهبران مجاهدين خلق
در زعفرانيه تهران
اشرف ربيعی (همسر مسعود رجوي) در آشپرخانه
 تيرخورد و موسی خيابان در پارکينگ
موسی خيابانی يک بدل هم داشت که آن روز هر دو در خانه زعفرانيه به محاصره افتادند. بدل موسی را زخمی گرفته بودند و فکر می کردند موسی خيابانی را زنده دستگير کرده اند. من رفتم ميان جنازه هائی که آورده بودند و موسی خيابانی را از روی علامتی که زيرگلو داشت شناسائی کردم و به لاجوردی گفتم: موسی اصلی اينست و کشته شده! اشرف زن رجوی هم در آشپزخانه تيرخورده و روی زمين افتاده بود.
چک 150 هزار تومانی اسدالله بادامچيان را 25 سال پيش قبول نکردم

 

از فرماندهی سپاه
تا همراهی با حکمتيار افغانی

یکی از خوانندگان پیک هفته برای ما نوشته: درمقدمه خاطرات عزت شاهي، زیرعکس ابوشریف نوشته بوديد که خبري از ابوشريف اولین فرمانده سپاه در دست نيست.ابوشريف پس از ماموريت سفارت ايران در پاکستان به ايران بازگشت، اما پس از مدتي راهي افغانستان شد و تا زماني که طالبان درافغانستان به قدرت رسيدند، مشاور گلبدين حکمتيار(رهبر حزب اسلامي) بود. البته پس از فرار گلبدين حکمتيار به ايران گفته مي شد که او همچنان با حزب اسلامي کار مي کند و درافغانستان به سر مي برد.

موسی خيابانی

اشرف ربيعی

انتشار خاطرات 855 صفحه ای عزت شاهی، از بنيانگذاران اوليه کميته های پس از انقلاب، شايد زمينه ای باشد برای بازگشت دوباره او و شماری از بازجوها و رهبران به حاشيه رفته اين کميته ها به صحنه، در دولت احمدی نژاد. کتاب نه تنها حاوی باصطلاح خاطرات عزت شاهی است، بلکه شماری از همراهان او در کميته ها نيز درباره او مصاحبه کرده و خاطراتی را در ستايش از او گفته اند!
هم عزت شاهی و هم کسانی که درباره او مصاحبه کرده و در کتاب خاطرات مصاحبه هايشان منتشر شده، خط و ربطشان شباهت زيادی به خط و ربط جمعيت ايثارگران و شخص احمدی نژاد دارد که عضو شورای رهبری ايثارگران است.
عزت شاهی از کادرهای سازمان مجاهدين خلق تا قبل از ايجاد انشعاب "پيکار"ی ها از درون اين سازمان بود. زمان انشعاب همراه مسعود رجوی و ديگر کادرهای مجاهدين خلق در زندان بود و بخشی از خاطرات او به موضع گيری های روحانيون و مذهبيون زندان و مانور ساواک ميان طيف چپ های زندانی و مذهبيون زندانی باز می گردد، که نکاتی از آن نيز در نوع خود دانستنی است و ما آنها را نيز منتشر می کنيم. از جمله فتوای "نجاست" در زندان!
آشنائی عزت شاهی با ساختار سازمان مجاهدين خلق و کادرهای زندانی مجاهدين و همچنين کينه و اختلافاتی که با سازمان مجاهدين خلق داشته از جمله انگيزه های مهم قرار گرفتن او در راس کميته مرکزی تهران و سرپرستی بازجوئی ها بوده است.
عزت شاهی را بعدها کنار گذاشتند و بقول خود استعفا داد و کنار رفت، زيرا با فلاحيان و ناطق نوری و مهدوی کنی سرناسازگاری گذاشته و با لاجوردی مستقيما کار می کرد. درباره شخص او در شماره های آينده بيشتر خواهيم نوشت، در سومين بخش از خاطرات او، به بخش محاصره رهبری سازمان مجاهدين خلق پس از خروج بنی صد و رجوی از ايران رسيده ايم. محاصره ای که در زعفرانيه تهران و با همکاری زير بازجوئی يکی از کادرهای اين سازمان ممکن شد و در آن موسی خيابانی و اشرف ربيعی همسر مسعود رجوی کشته شدند.
در فاصله انتشار بخش دوم و اين بخش از خاطرات عزت شاهی بنا بر نوشته يک وبلاک، عزت شاهی زنده است، اما نه با نام گذشته و شناسنامه ای زمان شاه، بلکه با نام "مطهری». در سالهای گذشته بارها مقالات و مطالبی در مطبوعات جناح راست و يا سايت ها و وبلاگ های ايثارگران و حزب الله و ... با نام "مطهری» منتشر می شد که بسياری تصور می کردند اين مطهری، بايد فرزند آيت الله مطهری باشد. اما اکنون که زمزمه انتشار روزنامه حزب الله ايران به انگيزه انتشار کتاب خاطرات عزت شاهی معنای ديگری می بخشد. چرا او شناسنامه خود را عوض کرد؟:
1- عزت شاهی با شناسنامه و نام ديگری به سايه خزيده تا 4 سال فعاليت او در راس کميته تهران فراموش شود.
2- با اين نام، از ميراث و اعتبار آيت الله مطهری نيز چنان بهره بگيرد که همه در اين سالها تصور  کنند، پسر آيت الله مطهری به اردوگاه جناح راست پيوسته است.
کتاب حجيم خاطرات و يا تطهير نامه عزت شاهی حاوی اخبار و اطلاعاتی است که بی شک اين بخش ها از کتاب او راهنمای بازخوانی تاريخ سالهای اول جمهوری اسلامی است. اختلافات، خط و خط کشی ها، کشاندن سازمان مجاهدين به روياروئی مسلحانه، اثرات انشعاب پيش از انقلاب در اين سازمان روی نيروهای مذهبی، شکل گيری تشکيلاتی سازمان مجاهدين خلق از همان پيروزی انقلاب بر مبنای يک روياروئی مسلحانه و فاجعه دهه 60 که کمر انقلاب ايرانابتدای  را شکست، از لابلای خاطرات عزت شاهی همه اينها سرک می کشد. بايد حوصله کرد و خواند.

 

گفتگو در زندان

خاطرات سيد کمال الدين مير باذل از عزت شاهی که در کتاب خاطرات عزت شاهی انتشار يافته:

روزی از کميته سه راه آذری (شمشيري) خبر دادند که آقائی در مسجد محل تفسير قرآن و نهج البلاغه می گويد که خيلی هم مسلط است اما تفسيرهايش جور خاصی است. دوستان رفتند و اين آقا را از مسجد برای تحقيق و بررسی بيشتر به کميته مرکز آوردند. عزت شاهی تا او را ديد شناخت و گفت: اين هاشميان است. از بچه های رده بالای سازمان مجاهدين خلق. سيزده سال زندگی مخفی در زمان شاه داشت و به تور ساواک نيفتاده بود. يک هفته تا 10 روز من و سعادت با او از صبح تا شب  صحبت کرديم(بازجوئی در کميته) بی نتيجه بود.

روزی ديدم که آوازمی خواند، رفتم سراغش، گفت: ديگردلم گرفته است. با او بلند شده رفتيم درنمازخانه نشستيم، بچه ها آنجا هيئت داشتند. دو- سه ساعتی باهم صحبت کرديم و ساعت حدود 5/2 بعد ازنيمه شب بود که او گفت: خانه ای در قزوين دارم که حدود هفتاد اسلحه درآن جاسازی کرده ام و هيچ کس خبرندارد. فقط خودم می دانم که کارکردم. محال است کسی آنها را آنجا پيدا کند. زير زمين خانه ستون هائی دارد که من تيرآهن های آن را سوراخ کرده و اسلحه ها را درون آن جاسازی کرده ام، بعد صفحه ای آهنی روی سوراخ گذاشته و آن را جوش داده ام، بعد روی ستونها را گچ گرفته ام. شما بايد اين گچ ها را بريزيد.

با آدرسی که او داده بود رفتيم و همه سلاحها را به دست آورديم.

يکی ازخاطرات مهم من از دوره تصدی بازپرسی آقای مطهری (عزت شاهي) درکميته، عمليات دستگيری و هلاکت موسی خيابانی و اشرف ربيعی ازسران مجاهدين خلق بود. سرنخ قضيه ازدستگيری يکی ازکادرهای بالای سازمان به دست آمده بود. در زندان روی او کار کرده بودن و او حاضربه همکاری شده بود. اين فرد دراعترافاتش، خبرتشکيل جلسه ای دريکی ازخانه های تيمی درشمال شهرتهران (زعفرانيه) داده بود. آن خانه شناسائی شد؛ وضعيت خاصی داشت، ساختمانی که پشت آن زمين بايری بود و پنجره آشپزخانه اش به سمت بيرون بود.

برای حمله به آنجا تيمی ازاعضای کميته به نيروهای دادستانی پيوست. محل مورد نظر محاصره شد، ابتدا مشخص نبود که دراين جلسه چه کسانی حضوردارند؟ اشرف ربيعی همسرمسعود رجوی يکی ازآنها بود که درآشپزخانه تيری به قلبش خورده، به پشت افتاده بود. موسی خيابانی هم درپارکينگ پشت ساختمان قبل از فرار کشته شده بود. برخی گفتند که او قبل ازسوارشدن به ماشين درگير و کشته شد، برخی هم می گفتند که او سوارماشين ضد گلوله شده قصد فرارداشت (اين ماشين ازآن دست خودروهايی بود که قبل از30 خرداد  60 آنها رسمانآن از وزارت کشور گرفته بودند) در ميان گلوله هايی که به سوی خودرو روانه می شود، گلوله ای از ميان اتصال کاپوت با بدنه رد شده به او اصابت می کند و در دم جانش را می گيرد.

احتمالا روايت دوم صحيح تراست، چرا که اگراو در خارج از ماشين کشته می شد بايد جای رگبارگلوله درجسد می بود، بلکه تنها جای يک گلوله که ازگردنش به سر رفته بود، ديده می شد.

از آنجا که موسی دارای يک بدل بود و اتفاقا بدلش در درگيری زخمی و بی هوش شده بود، با آقا عزت تماس گرفتند و گفتند: که ما موسی را زنده دستگيرکرده ايم، زخمی است و دربيمارستان است. عزت به آنجا می رود می گويد نه اين موسی نيست. حالا همه، مثل آقای هادی غفاری آنجا جمع شده بودند و می گفتند: نه اين موسی است. اما عزت می گويد نه اين موسی نيست. بعد او می خواهد که بقيه جنازه ها را نشان دهند، او را به حياط می برند. جنازه ها را کنارهم گذاشته بودند. آقای عزت جنازه ای را نشان داده می گويد اين موسی است. آقای لاجوردی می پرسد تو از کجا مطمئن هستی؟ عزت چانه جسد را بالا می کشد و جای يک بريدگی به شکل هلال را نشان می دهد و می گويد اين نشانش است.

احمد علی برهانی (از ديگر اعضای کميته های آن سالها) درباره عزت شاهی می گويد:

عزت شاهی بعد از پيروزی انقلاب در خصوص مجاهدين می گفت: سران سازمان را که سنی از ايشان گذشته است و در اصل به راهی که می روند اعتقاد باطنی هم ندارند، بايد بگيريم و به لحاظ فکری، استراتژيکی و عقيدتی تخليه شان کنيم، آنها از قداست امثال حنيف نژادها [ازسران اوليه سازمان] برای فريب و جذب جوانان استفاده می کنند و اگر ما اينها را بگيريم چون اعتقاد صد درصد به راهشان ندارند زود می برند و مصاحبه می کنند و جوانان هم به راهی حقيقی و راستين بازمی گردند.

 

استعفا

عزت شاهی درباره اختلافاتش با رهبران کميته و کناره گيری اش می گويد:


آقای اصفهانی به لحاظ شخصيتی خيلی دلش می‌خواست كه مطرح شود. خيلی هم تلاش می‌كرد، با هر جا در كانون قدرت و مسئوليتی تماس می‌گرفت و شرح وظايف و عملكرد می‌داد. به افراد مختلف منجمله آقايان اردبيلی، ری‌شهری، ناطق نوری و… زنگ می‌زد وقت ملاقات می‌گرفت، می‌رفت و خودنمايی می‌كرد. البته آقای فلاحيان هم بدش نمی‌آمد كه كارهايی را به عنوان كميته به رخ كشيده و مطرح شود. چه بهتر كه از زبان آقای اصفهانی باشد! اين ارتباطات برای آنها خوب بود، چرا كه می‌توانستند كمك بگيرند و تأمين بودجه كنند. آن زمان كارها و طرحها بر اساس روابط پيش می‌رفت نه ضوابط. در گرفتن بودجه و اعتبارات، ميزان و وسعت ارتباطات تعيين كننده بود.

 

دو هفته به گوشه‌ای خزيدم و بدون اينكه كسی را به مشورت بگيرم شروع كردم به نوشتن دلايل استعفايم. لحن نوشته خيلی تند و خطاب به آقای فلاحيان بود.


من در متن استعفا به ارزيابی روند و روال جديد پرداختم و به تفكر وارد شده به كميته از سوی آقای فلاحيان و اطرافيانش خدشه وارد كردم.

با آمدن آقای فلاحيان در سياست های كلی و جزيی كميته تغييرات اساسی ايجاد شد، اما آنچه كه مشهود بود بريز و بپاش و اسراف در تمامی شئون و مراتب كميته بود.

در آن زمان كميته حدود 11 ميليارد تومان بودجه داشت كه در دوره آقای مهدوی و برادرش باقری كنی، كلی از اين بودجه زياد می‌آمد كه به خزانه دولت برمی‌گرداندند. ولی در دوره آقای فلاحيان در همان سال اول كه من بودم، پس از گذشت چهار ماه، حدود 3 ميليارد از بودجه خرج شد و بعد بقيه‌اش هم مصرف شد كه هيچ، كلی هم كسری بالا آورد.

تز فلاحيان و اصفهانی اين بود كه كسری بودجه بهتر از مازاد بودجه است و سبب افزايش آن در سال آتی خواهد شد، لذا در پايان سال به دليل اينكه با مازاد بودجه مواجه نشوند، شروع به خريد وسايل و اقلام غير ضرور كردند. يكبار تعداد زيادی ماشين بنز از خارج وارد كردند، و دادند دست بچه‌های جوان و كم سن و سال كميته، در حالی كه رانندگی با اينها قلق دارد و آنها هم ناشی بودند. يكی برد زد به درخت، يكی زد به تير چراغ برق، يكی زد به جدول، يكی در خيابان تصادف كرد، خلاصه همه را از بين بردند. بعد هم آنها را تحت عنوان مازاد بر احتياج فروختند.

آنها می‌خواستند كميته را شبيه سازمان C.I.A (سيا) كنند، يگان‌دريايی و يگان هوايی درست كردند، قايق و هليكوپتر خريدند، پادگان و لشكر به وجود آوردند و چون حساب و كتابی نبود، هر كسی هر طور می‌خواست عمل می‌كرد. سليقه‌ای و حسب ارتباطش معاملات می‌نمود. نه بر اساس مصوبات مجلس و دولت، و با همين رويه مقدار معتنابهی اسلحه و مهمات خريدند، تعدادی را به كلاسهای زبان فرستادند تا پس از يادگيری زبان خارجی برای انجام معاملات سلاح و مهمات و بی‌سيم و… به خارج بروند، خدا می‌داند كه ايشان در آن سالها چه معاملاتی انجام دادند. بعدها اين روند در وزارت اطلاعات آقای فلاحيان نيز دنبال شد، در واقع اين وزارت‌خانه در دوره او بيشتر به وزارت‌خانه بازرگانی و تجارت می‌ماند تا اطلاعات.

اين حيف و ميل ها به جد مرا ناراحت می‌كرد و روحم را آزار می‌داد، اما كاری از دستم بر نمی‌آمد.
قبلاً در اتاق رئيس كميته از ميز‌های قديمی و چوبی نقش و نگاردار وجود داشت، وقتی آقای فلاحيان آمد آنها ‌را كنار گذاشت و ميز شيشه‌ای به جايش نهاد، زير آن ‌هم يك "تردميل" قرار داده بود كه هنگام صحبت و كار كردن بازی هم می‌كرد.

من تمام اين مطالب را در استعفا نامه‌ام آوردم، و تأكيد كردم كه حال بر شما ثابت شد كه ما باند نيستيم، خاصه باند لاجوردی. اين‌جور حيف‌ و ميل می‌كنيد؟! آنها همه اين بريز و بپاش ها و حيف ‌و ميل ها را مرتكب می‌شدند و اگر كسی به آنها خرده می‌گرفت می‌گفتند ما نماينده ولی‌فقيه هستيم و چنين تشخيص می‌دهيم و بقيه هم بايد به اين تشخيص عمل كنند، ولی من اين‌طور نبودم، اگر همين نماينده ولی‌فقيه می‌گفت: اين ليوان را بگذار! فلان‌جا، می‌پرسيدم: چرا؟ می‌گفت: شما كاری به اين حرفها نداشته باش، من می‌گويم بگذار! شما هم بگو چشم! می‌گفتم: نشد! من اگر اين ليوان را لب ميز بگذارم، می‌افتد زمين و می‌شكند. می‌گفت: به تو چه مربوط است، من نماينده ولی فقيه هستم، هر چه می‌گويم بايد انجام شود. می‌گفتم: والله كه من، ولی‌فقيه و نماينده اين‌جوری را قبول ندارم. و مطمئن هم هستم كه خود ولی‌فقيه هم اين وضع و اين شكل از تبعيت را قبول ندارد، شما اگر راست می‌گوييد بياييد وقت ملاقات از ولی فقيه بگيريم و برويم نزد ايشان، بپرسيم كه آيا اين كار شما صحيح است يا نه؟! اگر گفتند تبعيت كنيد، ما هم روی چشممان می‌گذاريم، اما من مطمئنم اگر ايشان بداند كه شما اين‌گونه عمل می‌كنيد با شما برخورد خواهد كرد.

بعد از تهيه چنين استعفانامه‌ای، آن را درون پاكتی گذاشته مهروموم كردم و بردم پيش آقای اصفهانی، گفتم: اين استعفانامه را بدهيد به آقای فلاحيان و خداحافظ! 

پس از ناراحتی هايی كه در كميته برايم پيش آمد شايد بهترين جايی كه بايد می‌رفتم جبهه بود، اما به چند دليل اين توفيق برايم حاصل نشد .اول اينكه فيزيك بدنم و آثار و جراحاتی كه در درگيری با ساواك و تيرهايی كه خورده بودم و پايم می‌لنگيد، اجازه حضور مؤثر و مفيد در جبهه را به من نمی‌داد .ضمن آنكه نمی‌خواستم فقط به عنوان نيروی عادی اسلحه‌ به دوش جلو بروم و در نبرد حضور داشته باشم، نقش بيشتر و مفيدتری را خواستار بودم كه امكانش فراهم نشد . ديگر اينكه من آن‌موقع نسبت به ادامه جنگ انتقادهايی داشتم. همچنين در سن و سالی بود كه از من می‌گذشت، و خانواده كه به آن وابستگی پيدا كرده بودم و كمی محتاط شده بودم، هم آن اعتقاد هم اين وابستگی و هم فيزيك بدنم، همه و همه دست به دست هم دادند تا من در جبهه حضور نداشته باشم، ولی به لحاظ مالی از هيچ كمكی دريغ نداشتم و چند بار هم برای رساندن كمكها و بازديد از مناطق عملياتی مثل فاو به آنجا رفتم.


در اواسط سال 62 در حالی من از كميته بيرون آمدم كه به نان شبم محتاج بودم. در همين ايام بود كه متوجه شدم يك سری حرف و حديث ها پشت سر ما هست كه "فلان فلان شده‌ها دستشان تا آرنج به خون جوانها آغشته است، بچه‌های مردم را مثل گوسفند كشتند، چنين و چنان كردند، حالا هم در كمال پر‌رويی می‌آيند و در خيابان راه می‌روند به بازار می‌روند و…".

در بازار نمی‌توانستم برای خود كاری بكنم چرا كه امكان، جا و سرمايه نداشتم. به مغازه "كاغذفروشی» يكی از دوستان به نام "احمد ملكی» رفتم و آنجا را پاتوق خود كردم. ساعت 9 صبح از خانه می‌آمدم بيرون و ساعت پنج ـ شش بعدازظهر برمی‌گشتم. ملكی هر وقت می‌خواست بيرون برود به اميد من مغازه را رها می‌كرد.

بودجه لازم خانواده را هم با قرض حل كرده بودم. همواره چند هزار تومانی در خانه بود، تا همسرم متوجه وضعيت بغرنج مالی‌ام نشود و البته او به كارهای من اعتراضی نداشت. از سال 60 كه با او ازدواج كرده بودم اين اولين بار بود كه در چنين وضعيت مشقت باری افتاده بودم.

برادران خانمم (اكبر بادامچيان) كه فرش فروش بود وقتی بو برده بود كه من بی‌كارم به خواهرش دو ـ سه مرتبه اصرار كرده بود كه مقداری پول به او بدهد، اما خانمم نپذيرفته و گفته بود الحمدلله هميشه در خانه پول هست.

يك‌بار هم ديگر برادر خانمم (اسدالله بادامچيان) چك صد هزار يا يكصد و پنجاه هزار تومانی در وجه من نوشته بود و خواست قبول كنم كه نپذيرفتم.

اين وضع تا مدتی ادامه داشت، تا آقای ملكی و يكی - دو نفر ديگر كمكم كردند و يك دستگاه پرس پلاستيك جلد دفتر برايم خريدند، دكانی را هم از آقای حسين طالب (يكی ديگر از دوستانمان) به ماهی دو هزار تومان اجاره كردند. من هم رفتم و مشغول شدم، ولی اين كار هم زد و بند‌های خودش را داشت. آن موقع سهميه‌بندی و تعاونی بود. اعضای تعاونی و رئيس تعاونی خيلی سروكاری با انقلاب نداشتند و از كسانی مثل من هم كه سوابق مبارزاتی داشتند خوششان نمی‌آمد، لذا صلاحيتم را برای گرفتن سهميه تأييد نمی‌كردند (!) من قبل از انقلاب و زندان در كار دفتر و كاغذ بودم ولی آنها اين تجربه و سابقه‌ام را قبول نداشتند.

كسانی كه مرا می‌شناختند باور نمی‌كردند كه چنين كاری پيشه كرده‌ام، فكر می‌كردند اين محملی برای ديگر كارهايم است. می‌گفتند: تو اطلاعاتی هستی، تو جاسوس هستی، اين كارها كارتو نيست، با اين امور خرج تو در نمی‌آيد، بعضی هم يا به شوخی يا جدی می‌گفتند تو حقوقت از وزارت اطلاعات می‌آيد، از سفارت می‌آيد و… خلاصه كلی كنايه می‌زدند.

بعد از مدتی دستگاه پرس را به ششصد هزار تومان فروختم، از دم‌قسط ماهی بيست هزار تومان، در حالی‌كه چهارصدهزارتومان خريده بودم، جالب اينكه يك‌ماه بعد قيمت اين دستگاه به يك‌ميليون تومان رسيد. نهايتاً به اينجا رسيده ام كه برای صندوق های قرض‌الحسنه فرم ها و قبوض لازم را چاپ می كنم و می فروشم. كم‌ و زياد زندگی‌مان می‌گذرد.