داستان آشنا شدن من با کتاب «شازده کوچولو» داستان شيرينی است.
درآن هنگام که دراداره حقوقی وزارت دارائی به خدمت مشغول بوديم
عده ای ازهم قطاران و دوستان همکار با ذوق انجمنی تشکيل دادند
به نام «انجمن کتاب». يکی ازآن دوستان با ذوق و با سواد
شادروان دکتراميرجهان بيگلو بود که تحصيلاتش را درفرانسه انجام
داده بود و زبان فرانسه را خوب می دانست. روزی دراداره به من
گفت کتابی ازفرانسه برايش رسيده است که بسيارشيرين و جذاب است
و ازخواندن آن کلی لذت برده است، به حدی که علاقه مند شده است
و خيال دارد آن را به فارسی ترجمه کند. من خواهش کردم که
اگرممکن است آن را چند روزی به امانت به من بدهد تا من نيزآن
کتاب مورد پسند وی را بخوانم و سپس به او برگردانم. دکتربا لطف
و محبتی که به من داشت پذيرفت و روزبعد کتاب را آورد و برای
مدت يک هفته به من سپرد که پس ازآن حتما کتاب را به او
برگردانم. تشکرکردم و وقتی به عنوان پشت جلد کتاب نگريستم ديدم
نام کتاب «شازده کوچولو» و اثرنويسنده ای به نام "آنتوان دوسنت
اگزوپری» است. باراول بود که با چنين کتابی برخورد می کردم، و
قول دادم که در ظرف همان يک هفته آن را بخوانم و سپس به او پس
بدهم.
آن وقت که سال 1333 بود منزل من درخيابان اميريه، درچهارراه
معزالسلطان واقع بود، و ازاداره که به خانه برمی گشتم درميدان
توپخانه سواراتوبوس می شدم و يک راست می رفتم تا درآن چهارراه
پياده می شدم و به خانه ام که درسيصد قدمی آنجا بود می رسيدم.
آن روزبا کتاب دريافتی ازآقای دکترجهان بيگلو، پس ازتعطيل
اداره، طبق معمول به توپخانه رفتم و سواراتوبوس شدم، و
درهمانجا که درکنارپنجره نشسته بودم کتاب را گشودم و شروع به
خواندن کردم. چند صفحه ای که پيش رفتم براستی آنقدرکتاب را
جالب توجه و شيرين و دلنشين يافتم که اصلا متوجه نشدم کی
اتوبوس ازمسافر پرشد و کی به راه افتاد، و فقط وقتی به خود
آمدم که به انتهای خط يعنی به ايستگاه راه آهن رسيده بود و
شاگرد شوفرخطاب به من که تنها مسافرمانده دراتوبوس بودم گفت:
- آقا، اينجا ته خط است، چرا
پياده نمی شويد؟
سرم را ازروی کتاب برداشتم و اعتراض کردم که: ای آقا، من می
خواستم درچهارراه معزالسلطان پياده شوم، چرا حالا به من می
گوييد؟
گفت: آنجا هم اعلام کرديم که چهارراه معزالسلطان است، و دوسه
نفری پياده شدند ولی شما پياده نشديد. لابد درآنجا هم مثل حالا
سرتان با کتاب گرم بود و نفهميديد.
ديدم حق با اوست، ناچارپياده شدم و بيش ازيک کيلومترراه را
پياده رفتم.
باری، کتاب شازده کوچولو را چندان زيبا و جالب توجه يافتم که
دو روزه قرائت آن را به پايان آوردم و تصميم گرفتم که به ترجمه
آن بپردازم. البته خود دکترجهان بيگلو نيز اظهارعلاقه به ترجمه
آن کرده بود، ولی چون تا به آن دم نه کتابی ترجمه کرده و نه
چيزی با نام او به چاپ رسيده بود که مردم او را بشناسند و با
نامش آشنا باشند من حرفش را جدی نگرفتم و شروع به ترجمه کتاب
کردم.
هفته موعود به پايان رسيد و او کتابش را ازمن خواست. من به عذر
اينکه گرفتاريهای خانوادگی مجال نداده است که کتاب را به پايان
برسانم و اکنون به نيمه های آن رسيده ام خواهش کردم که يک هفته
ديگرهم به من مهلت بدهد. اول اعتراض کرد و جدا کتابش را خواست،
ولی چون من اصرار ورزيدم پذيرفت و تاکيد کرد که ديگرمهلت تمديد
نخواهد شد و بايد حتما درآخرهفته کتابش را به او پس بدهم. من
بی آنکه بگويم به ترجمه آن مشغولم قول دادم که حتما تا آخرهفته
کتاب را پس خواهم داد. و ديگرهمه وقت خود را صرف ترجمه آن کردم
تا در پايان دوازده روز، ديگر کارم به پايان رسيد. آن وقت کتاب
را بردم و پس دادم و دکتررا با اينکه ازخلف وعده من کمی
دلگيرشده بود خوشحال کردم، ولی وقتی گفتم که آن را ترجمه هم
کرده ام دکترسخت مکدرشد و گفت: - من خودم می خواستم اين کاررا
بکنم، شما به چه اجازه و به چه حقی چنين کاری کرده ايد؟ من که
کتاب را برای ترجمه به شما نداده بودم.
گفتم: شما که تا به حال به کار ترجمه دست نزده ايد، و من به
همين جهت حرفتان را جدی نگرفته بودم. به هرحال اگر از يک کتاب
دو ترجمه در دست باشد مهم نيست و عيبی نخواهد داشت. اگرهم
موافق باشيد من حاضرم ترجمه کتاب را به نام هردومان اعلام کنم،
و ضمنا ترجمه خودم را هم به شما بدهم که اگربا هرجای آن موافق
نباشيد به سليقه خودتان آنجا را عوض کنيد و سپس بدهيد تا کتاب
به نام هردومان چاپ شود.
گفت: خير، من فقط می خواستم به نام خودم آن را ترجمه کنم، و
ديگرشازده کوچولو برای من مرده است.
خنديدم و گفتم: اگرهم برای شما مرده است من او را برای همه
فارسی زبانان زنده کرده ام.
و گزاف هم نگفته بودم. زيرا کتاب درسال 1333 به چاپ اول رسيد و
تا سال 1369 سيزده بارچاپ شده است؛ هربارهم تيراژ کتاب ازشش
هزارنسخه کمتر نبوده و اغلب در يازده هزارنسخه چاپ شده است.
آقای دکترجهان بيگلو ازآن تاريخ به بعد ازمن رنجيد و با من
قهرکرد، چنانکه وقتی هم يک نسخه چاپ شده ازکتاب را به او تقديم
کردم کتاب را پرت کرد و نپذيرفت. اين قهر و رنجش دو سه سال طول
کشيد و هيچ با من حرف نمی زد تا کم کم با وساطت دوستان با من
آشتی کرد، ولی هرگزآن صميميت اوليه را با من نداشت.
نکته جالب ديگری که ذکرآن را خالی از لطف نمی دانم اين است که
يکی از کتاب خوانان با ذوق و با محبت روزی به من گفت که مرحوم
استاد علی دشتی يکی از عاشقان و شيفتگان اين کتاب بود و متن
فرانسه کتاب «شازده کوچولو» کتاب بالينی او بود، يعنی شبی نبود
که بدون قرائت چند صفحه ای از آن خوابش ببرد. پس از آنکه ترجمه
فارسی کتاب منتشرشد من روزی که به ديدنش رفته بودم و متن
فرانسه کتاب را روی ميزش ديدم به او گفتم: استاد، به تازگی
ترجمه فارسی اين کتاب منتشرشده است. مرحوم دشتی گفت: اين کتاب
بالاترازآن است که در زبان ديگری غيراز زبان اصلی لطف و زيبائی
خود را حفظ کند؛ درست مانند غزليات حافظ که ترجمه آن به زبانی
ديگرلطف و زيبائی آن را ازبين خواهد برد. گفتم: استاد، من خودم
ترجمه فارسی آن را نخوانده ام ولی چند نفری ازدوستان و
ازخويشاوندانم آن را خوانده اند و خيلی تعريف می کنند. استاد
روی حرف خودش پا برجا بود و عقيده داشت که ترجمه فارسی آن بدرد
نمی خورد. چندی بعد که بازبه ديدن استاد دشتی رفتم يک جلد
ازترجمه «شازده کوچولو» را خريدم و برای او بردم. با بی
اعتنايی نگاهی به آن انداخت، ولی از اينکه همه تصويرهای متن
فرانسه را درمتن فارسی هم ديد خوشش آمد و کتاب را پذيرفت. يک
هفته ديگرکه بازبه ديدن او رفتم استاد را بسيارخوشنود و راضی
ازترجمه يافتم و صريحا به من گفت: ازآن وقت که شما ترجمه فارسی
آن را برايم آورده ايد و من آن را به دقت و با مقابله قسمتهايی
ازآن با متن اصلی خوانده ام اکنون ديگرمتن فارسی آن کتاب
بالينی من شده است... و ازقرارمعلوم مرحوم دشتی اين نکته را
دريکی ازکتاب های خود که نامش را نمی دانم آورده است.
درباره کتاب «شازده کوچولو» دراين اواخرشرحی به قلم بانو
ناهيد صفارزاده در شماره
19782 روزنامه اطلاعات مورخ يازدهم آذرماه 1371 به چاپ رسيده
است که معرف کتاب مورد بحث به نحو مطلوب هست.
طبق معمول به نقل مختصری ازمتن اکتفا می کنم. و چون به نظرمن
ديدارشازده کوچولو با روبا يکی از فصول زيبای کتاب است و لطفی
شاعرانه دارد همان را دراينجا می آورم.
ديدارشازده کوچولو با روباه
«دراين هنگام بود که روباه پيدا شد. روباه گفت: سلام! شازده
کوچولو سربرگردانيد و کسی را نديد، ولی مودبانه جواب سلام را
داد.
صدا گفت: من اينجا هستم، زيردرخت سيب...
شازده کوچولو پرسيد: تو که هستی؟ چه خوشگلی!
روباه گفت: من روباه هستم.
شازده کوچولو به او تکليف کرد که بيا با من بازی کن. من
آنقدرغصه به دل دارم که نگو...
روباه گفت: من نمی توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده اند.
شازده کوچولو آهی کشيد و گفت: ببخش!
اما پس ازکمی تامل بازگفت: اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت: تو اهل اينجا نيستی. پی چه می گردی؟
شازده کوچولو گفت: من پی آدمها می گردم. اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت: آدمها تفنگ دارند و شکارمی کنند؛ اين کارشان
آزارنده است. مرغ هم پرورش می دهند، و تنها فايده شان همين
است. تو پی مرغ می گردی؟
شازده کوچولو گفت: من پی دوست می گردم. نگفتی اهلی کردن يعنی
چه.
روباه گفت: «اهلی کردن» چيزبسيار فراموش شده ای ست. يعنی
«علاقه ايجاد کردن»...
- علاقه ايجاد کردن؟
روباه گفت: البته. تو برای من هنوزپسربچه ای بيش نيستی، مانند
صدها هزارپسربچه ديگر و من نيازی به تو ندارم. توهم نيازی به
من نداری. من نيز برای تو روباهی هستم شبيه به صدها هزارروباه
ديگر. ولی تو اگرمرا اهلی کنی هردو به هم نيازمند خواهيم شد.
تو برای من درعالم همتا نخواهی داشت، و من برای تو دردنيا
يگانه خواهم بود...
شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می فهمم... گلی هست... و من گمان
می کنم که آن گل مرا اهلی کرده است...
روباه گفت: ممکن است. درکره زمين همه جورچيزمی شود ديد...
شازده کوچولوآهی کشيد و گفت: آنکه من می گويم درزمين نيست.
روباه به ظاهربسيارکنجکاو شد و گفت: درسياره ديگری است؟
- بله
- درآن سياره شکارچی هم هست؟
- نه.
- چه خوب! مرغ چطور؟
- نه
- روباه آهی کشيد و گفت: حيف که هيچ چيزبی عيب نيست.
ليکن روباه به فکرقبلی خود بازگشت و گفت: زندگی من يک نواخت
است. من مرغها را شکارمی کنم و آدمها مرا. تمام مرغها به هم
شبيهند و تمام آدمها با هم يکسان. به همين جهت دراينجا اوقات
به کسالت می گذرد. ولی تو اگرمرا اهلی کنی زندگی من هم چون
خورشيد درخشان خواهد شد. من با صدای پايی آشنا خواهم شد که با
صدای پاهای ديگرفرق خواهد داشت. صدای پاهای ديگرمرا به سوراخ
فرو خواهد برد، ولی صدای پای تو همچون نغمه موسيقی مرا ازلانه
بيرون خواهد کشيد. به علاوه، خوب نگاه کن! آن گندم زارها را
درآن پايين می بينی؟ من نان نمی خورم و گندم درنظرم چيزبی
فايده ای است. گندم زارها مرا به ياد هيچ چيزنمی اندازند، و
اين جای تاسف است! اما تو موهای طلائی داری، و چقدرخوب خواهد
بود آن وقت که مرااهلی کرده باشی! چون گندم که به رنگ طلا است
مرا به ياد تو خواهد انداخت. آن وقت، من صدای وزيدن باد درگندم
زاررا دوست خواهم داشت...
روباه ساکت شد و مدت زيادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخرگفت:
بی زحمت... مرا اهلی کن!
شازده کوچولو درجواب گفت: خيلی دلم می خواهد، ولی زياد وقت
ندارم. من بايد دوستانی پيدا کنم و خيلی چيزها هست که بايد
بشناسم.
روباه گفت: هيچ چيزرا تا اهلی نکنند نمی توان شناخت. آدمها
ديگروقت شناختن هيچ چيزرا ندارند. آنان چيزهای ساخته و پرداخته
ازدکان می خرند، اما چون کاسبی نيست که دوست بفروشد آدمها بی
دوست و آشنا مانده اند. اگردوست می خواهی مرا اهلی کن!
شازده کوچولو پرسيد: برای اين کارچه بايد کرد؟
روباه درجواب گفت: بايد صبوربود. تواول کمی دورازمن به اين شکل
لای علفها می نشينی. من ازگوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد، و تو
هيچ حرف نخواهی زد. زبان سر چشمه سوء تفاهم است. ولی تو
هرروزمی توانی قدری جلوتربنشينی...
فردا شازده کوچولو بازآمد روباه گفت:
بهتربود به وقت ديروزمی آمدی. تواگرمثلا هرروزسرساعت چهاربعد
ازظهربيايی من از ساعت سه به بعد کم کم خوشحال خواهم شد، و
هرچه وقت بيشتربگذرد احساس خوشحالی من بيشترخواهد بود. سرساعت
چهارنگران و هيجانزده خواهم شد، و آن وقت به ارزش خوشبختی پی
خواهم برد. ولی اگردروقت نامعلومی بيايی دل مشتاق من نمی داند
کی بايد خود را برای استقبال ازتو بيارايد... آخردرهرچيزبايد
آيينی باشد.
شازده کوچولو پرسيد: «آيين» چيست؟
روباه گفت: اين هم چيزی است بسيارفراموش شده، چيزی است که باعث
می شود روزی با روزهای ديگرو ساعتی با ساعتهای ديگرفرق پيدا
کند. مثلا شکارچيان من برای خود آيينی دارند: روزهای پنج شنبه
با دختران ده می رقصند. پس پنج شنبه روز نازنينی است. من درآن
روزتا پای تاکستانها به گردش می روم. اگرشکارچيها هروقت دلشان
می خواست می رقصيدند روزها همه به هم شبيه می شدند و من
ديگرتعطيلی نمی داشتم.
بدين گونه، شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و همين که ساعت
وداع نزديک شد روباه گفت:
- آه! من خواهم گريست!
شازده کوچولو گفت: گناه ازخود تواست. من که بدی به جان تو نمی
خواستم. توخودت خواستی که من تورا اهلی کنم...
روباه گفت: درست است.
شازده کوچولو گفت: دراين صورت بازگريه خواهی کرد؟
روباه گفت: البته.
شازده کوچولو گفت: ولی گريه هيچ سودی به حال تو نخواهد داشت.
روباه گفت: به سبب رنگ گندم زارگريه به حال من سودمند خواهد
بود.
و کمی بعد به گفته افزود: يک بارديگربرو و گلهای سرخ را تماشا
کن. آن وقت خواهی فهميد که گل تو دردنيا يگانه است. بعد برگرد
و با من وداع کن، و من به رسم هديه رازی برای تو فاش خواهم
کرد.
شازده کوچولو رفت به گلهای سرخ نگاه کرد. به آنها گفت:
- شما هيچ به گل من نمی مانيد. شما هنوزچيزی نشده ايد. کسی شما
را اهلی نکرده است و شما نيزکسی را اهلی نکرده ايد. شما مانند
روزهای اول روباه من هستيد. اوآن وقت روباهی بود مثل هزاران
روباه ديگر، اما من اورا با خود دوست کردم، و اوحالا دردنيا بی
همتا است.
و گلهای سرخ سخت رنجيدند
شازده کوچولو بازگفت: شما زيباييد ولی درونتان خالی است. به
خاطرشما نمی توان مرد. البته گل سرخ من درنظريک رهگذرعادی به
شما می ماند، ولی او و تنهائی ازهمه سراست، چون من تنها به
اوآب داده و تنها او را درزيرحباب بلورين گذاشته ام. فقط اورا
پشت تجيرپناه داده ام، و فقط کرمهای اورا کشته ام (بجزدو يا سه
کرم که برای او پروانه بشوند). چون فقط به شکوه و شکايت او، به
خودستايی او، و گاه نيزبه سکوت او گوش داده ام، چون او گل سرخ
من است.
آنگاه پيش روباه بازگشت و گفت: خداحافظ !
روباه گفت: خداحافظ ، و اينک رازمن که بسيارساده است: بدان که
جزبا چشم دل نمی توان خوب ديد. آنچه اصل است ازديده پنهان است.
شازده کوچولو برای اينکه به خاطربسپارد تکرارکرد: آنچه اصل است
ازديده پنهان است.
آنچه به گل تو چندان ارزش داده عمری است که توبه پای او صرف
کرده ای.
شازده کوچولو برای اينکه به خاطربسپارد تکرارکرد: عمری است که
من به پای گل خود صرف کرده ام.
روباه گفت: آدمها اين حقيقت را فراموش کرده اند، ولی تو نبايد
فراموش کنی. توهرچه را اهلی کنی هميشه مسئول آن خواهی بود.
تومسئول گل خود هستی.
شازده کوچولو برای اينکه به خاطربسپارد تکرارکرد:
- من مسئول گل خود هستم...»
نکته کوتاه ولی زيبای ديگری ازشازده کوچولو به يادم آمد که حيف
است اگرآن را در اين جا نياورم:
شازده کوچولو گفت: سلام!
دکاندارگفت: سلام!
اين کاسب قرصی می فروخت برای رفع تشنگی. هفته ای يک باريکی
ازآن قرصها را می خورند و ديگرتشنه نمی شوند.
شازده کوچولو پرسيد: تو چرا ازاين قرصها می فروشی.
دکاندارگفت: برای صرفه جويی زياد دروقت. کارشناسان حساب کرده
اند که با خوردن يکی ازاين قرصها پنجاه و سه دقيقه وقت درهفته
صرفه جوئی می شود.
- خوب، آن پنجاه و سه دقيقه را صرف چه می کنند؟
- صرف هرکاری که بخواهند...
شازده کوچولو با خود گفت: من اگرپنجاه و سه دقيقه وقت زيادی می
داشتم خرامان خرامان به چشمه می رفتم...»
دراينجا به ياد دوماجرای ظريف درباره کتاب شازده کوچولو افتادم
که به گمانم شرح يکی ازآنها را درکتاب خاطرات خود آورده ام.
ولی چون هردو عاری ازلطف و ظرافت نيستند لازم می دانم هردو را
دراينجا نقل کنم:
ماجرای نخست اين است که پس ازانتشارکتاب «شازده کوچولو»، روزی
درکتاب فروشی ايران که ناشرچاپ اول آن بود درپای پيشخوان
کتابخانه ايستاده بودم و با ناشر حرف می زدم. درآن دم مردی به
درون آمد و چند کتاب برای کودکان و بزرگسال و نو جوانان خواست.
ناشرچند کتابی برای او آورد و درجلوش گذاشت که ازآن جمله يکی
هم کتاب «شازده کوچولو» بود. خريداربا نگاهی که به پشت جلد
کتابها می انداخت کتاب شازده کوچولو را رد کرد و گفت:
اين يکی خيلی بچگانه است. من کتاب برای نوجوانان می خواهم لطفا
اين يکی را عوض کنيد.
من داخل صحبت ايشان شدم و به آن مرد گفتم:
نه آقا، آن يکی را هم ببريد و اول خودتان بخوانيد. اگرمعلومات
خود را درسطح آن کتاب ديديد آن وقت به جوانها هم بدهيد تا به
خوانند و ازمطالب و مضامين آن لذت ببرند و چيزبياموزند.
خريداربی آنکه جوابی بده نگاهی کنجکاوانه به من کرد و سپس کتاب
شازده کوچولو را نيزپس گرفت و پذيرفت که آن را همراه با
کتابهای ديگربخرد.
ماجرای دوم که به گمانم درخاطراتم آورده ام يک دوست همشهری
داشتم، و ازآنجا که آدم با مهرو محبتی بود به او ارادت می
ورزيدم. او مردی بلند بالا و قوی هيکل، و با درجه سرهنگی
افسرارتش هم بود. روزی که درحضورش نشسته بودم و اوبه تازگی
مجله ای را خوانده بود که ازمن و ترجمه هايم تعريف کرده بود
مجله را به من نشان داد و سپس گله کرد که من چرا هيچ وقت نسخه
ای ازترجمه های چاپ شده ام را به او هديه نمی کنم. بی ادبی بود
اگرمی گفتم: جناب سرهنگ، شما اهل کتاب خواندن و مطالعه نيستيد
و تنها به خواندن روزنامه ها و بعضی مجله ها اکتفا می کنيد؛
بناچار گفتم: وقت شما گرانبهاترازآن است که صرف خواندن شازده
کوچولو بود.
ازقضا کتابی که پس ازاين وعده ازچاپ درآمد چاپ پنجم يا ششم
شازده کوچولو بود. نسخه ای ازآن را بردم و به جناب سرهنگ تقديم
کردم. تشکرکرد و ازهم جدا شديم.
درديداربعدی قهرا ازجناب سرهنگ پرسيدم: هيچ وقت کرده ايد نگاهی
به کتاب بيندازيد؟ گفت: بلی. ولی تعجب می کنم که اين مزخرفها
چيست شما ترجمه می کنيد، و چرا به کارهای جدی مانند تاريخ و
شرح حال يا خاطرات مشاهيرنمی پردازيد و آنها را ترجمه نمی
کنيد.
درعين حال که می دانستم جناب سرهنگ هم يکی ازهمان «آدم
بزرگهای» کتاب شازده کوچولو است پرسيدم: به چه جهت می فرماييد
مزخرف بود؟ کجای کتاب به نظرتان نا خوشايند آمد؟ گفت: آخرازاين
مزخرف ترچه که خلبانی دربيابان هواپيمايش خراب شده است و به
کارتعميرآن سرگرم است، و دراين ميان پسربچه ای به نام شازده
کوچولو، که تازه آن هم موجودی خيالی و رويايی است، مزاحمش می
شود و به او می گويد: عکس يک گوسفند برايم بکش! کتاب ازاين
مزخرف ترهم ممکن است؟ حيف ازشما نيست که وقت گرانبهای خود را
صرف اين ری وريها می کنيد؟
من ازابتدا می دانستم که جناب سرهنگ اهل کتاب نيست و ازاين
ظرافت کاريها سردر نمی آورد. اين بود که درجا تصميم گرفتم
جوابی پرطنزو کنايه آميزبه او بدهم، اين بود که گفتم:
- حق با شما است، جناب سرهنگ، آن بچه بی خود ازخلبان خواسته
است که عکس يک گوسفند برايش بکشد. می بايست ازاو به خواهد که
عکس يک گاو برايش بکشد.
سرهنگ سرش را تکان داد و گفت: چه فرق می کند؟ چه عکس گوسفند
بخواهد و چه عکس گاو به هرحال موضوع بی معنی و مزخرف است.
گفتم: اختيارداريد، جناب سرهنگ، گوسفند با گاو فرق نمی کند؟
گوسفند کوچک است و ساده، و گاوگنده است و نفهم. چطورفرق نمی
کند!
گفت: نه، فرق نمی کند، چرت نگو! به هرحال موضوع بی ربط و بی
معنايی است. تو بايد کارهای خوب و مفيد ترجمه کنی.
دانستم که جناب سرهنگ ازمتلک کنايه آميزچيزی دستگيرش نشده است،
و من هم ديگر دنباله مطلب را نگرفتم، و درحالی که دلم سوخت
ازاينکه يک نسخه ازکتاب «شازده کوچولو» را حرام کرده ام ازهم
جدا شديم. |