رفته بودم خريد؛ از راهرو های ميان کالا ها که
رد می شدم ديدم آقايی با چشمان سياه براق و موهای سفيد سر و
سبيل سياه آويخته تيز و کاونده نگاهم می کند.نگاهم را به سرعت
به زمين انداختم...در راهرو ديگری، داشتم برای صهبا بستنی بر
می داشتم.سنگينی نگاهش را حس کردم. بر گشتم.
-سلام
- سلام!
- چشمان شما داد می زند که ايرانی هستيد!
- خوشحاليد!
- بله
- حه کار می کنيد؟
- نويسنده هستم. روزنامه نگارم.
- داستان هم می نويسيد؟
- بله، چند تا داستان منتشر کردم.
- چرا نويسنده های ما راه خيام را دنبال نمی
کنند؟
- راه خيام؟
- بله...آن قصر که بهرام درو جام گرفت...
رباعی را تا آخر خواند، رباعی ديگری خواند.
احساس کردم اين جادوی کلمه است که ما را به هم پيوند می زند.
زن فرنگی دوست ايرانی با شگفتی به ما نگاه می کرد، گويی فارسی
نمی دانست. از فروشگاه تسکو، تا خانه تا حالا دارم به حرف او
فکر می کنم. خيام يک سبک زندگی است. زندگی است. ما سال های سال
است که سبک زندگی مان را تغيير داده ايم.هيچ کس مثل سايه؛
گوهر انديشه خيام را نسروده است:
زندگی زيباست ای زيبا پسند
زنده انديشان به زيبايی رسند
آنقدر زيباست اين بی بازگشت
کز برايش می توان از جان گذشت.
حق با دوست ايرانی بود. بايد داستانی نوشت که
زندگی از هر واژه اش بجوشد...زندگی زيباست! |