شاملو، دراين
سالهای آخر، اغلب و تا آنجا كه ممكن بود از تهران می رفت
بيرون، مكانی حوالی گوهردشت و خانه ای دنج و كوچك. زياد وقت
حرف با اين و آن را نداشت. حوصله حرف را هم نداشت. ميدانست
رفتنی است و ناكرده ها و نانوشته های بسياری روی دستش مانده
است كه بايد بسرعت تمام كند. شعری را كه می خوانيد از جمله
سروده های او در اين دوران است. سروده ای برای زندگی نيست،
وداع است. ايستادن، نشستن، خوابيدن و ديگر برنخاستن. باری كه
روی دستش مانده بود بسی سنگين تر از سنگی بود كه بر گورش نهاده
بودند. ای كاش، آنها كه سنگ سنگين را از گورش بلند كردند، تا
زنده بود بار زندگی اش را سبك كرده بودند تا انبوه كارهای
ناتمامش را به پايان رساند. آنكه به اين سادگی از مرگ می گويد،
از نداشتن سنگش چه باك؟
بايد استاد و فرود آمد
برآستان دری، كه كوبه ندارد
چرا كه اگر بگاه آمده باشی، دربان به انتظار توست
و اگر بی گاه
به دركوفتنت پاسخی نمی آيد.
كوتاه است در،
پس آن به، كه فروتن باشی.
آئينه ئی نيك پرداخته توانی بود آن جا
تا آراستگی را
پيش از درآمدن
در خود نظری كني
هرچند كه غلغله آن سوی در زاده باورتوست نه انبوهی مهمانان،
كه آن جا تو را
كسی به انتظار نيست.
كه آن جا
جنبش، شايد
اما جنبده ئی در كار نيست:
نه ارواج، نه اشباح، نه قديسان كافورينه و به كف
نه عفريتان آتشين گاوسر
نه شيطان بهتان خورده، با كلا بوقی منگوله دارش
نه ملغمه بی قانونی مطلق های متنافی...
تو تنها
آن جا
موجوديت مطلقی،
موجوديت محض
چرا كه در غياب خود ادامه می يابی و غيابت
حضور قاطع اعجاز است. |