جهان پهلوانا، صفای تو باد
دل مهرورزان سرای تو باد
بماناد نیرو بجان و تنت
رسا باد صافی سخن گفتنت
مرنجاد آن روی آذرمگین
مماناد آن خوی پاکی غمین
بتو آفرین کسان پایدار
دعای عزیزان ترا یادگار
روانت پرستنده راستی
زبانت گریزنده از کاستی
دلت پر امید وتنت بی شکست
بماناد ای مرد پولاد دست
که از پشت بسیار سال دراز
که این در بامید بوده است باز
هلا رستم از راه باز آمدی
شکوفا جوان سرفراز آمدی
ورود ترا خلق آئین گرفت
ز مهر تو این شهر آذین گرفت
چو خورشید در شب درخشیده ای
دل گرم بر سنگ بخشیده ای
نبودی تو و هیچ امیدی نبود
شبان سیه را سپیدی نبود
نه سو روی اختر نه چشم چراغ
نه از چشمهی آفتابی سراغ
فرو برده سر در گریبان همه
بگلسایهی شمع، پیچان همه
بیاد تو، بس عشق می باختند
همه قصه ی درد می ساختند:
" که رستم بافسون ز شهنامه رفت
" نماند آتشی، درد بر خامه رفت
" جهان تیره شد رنگ پروا گرفت
" بدل تخمه ی نیستی پا گرفت
" برخسار گل خون چو شبنم نشست
" چه گلها که بر شاخه ی تر شکست
" بدی آمد و نیکی از یاد برد
" درخت گل سرخ را باد برد
" هیاهوی مردانه کاهش گرفت
" سرا پرده ی عشق آتش گرفت
" گه آوا درین شهر آرام بود
" سرود شهیدان ناکام بود
" سمند بسی گرد از راه ماند
" بسی بیژن مهر در چاه ماند
" بسی خون بطشت طلا رنگ خورد
" بسی شیشه ی عمر بر سنگ خورد
" سیاووش ها کشت افراسیاب
" ولیکن تکانی نخورد آب از آب
" دریغا ز رستم که در جوش نیست
" مگر یاد خون سیاووش نیست؟ "
عزیزا، نه من مرد رزم آورم
یکی شاعر دوستی پرورم
ز تو دل فروغ جوانی گرفت
سرودم ره پهلوانی گرفت
ببخشا سخن گر درازا کشید
که مهرت عنان از کفم واکشید
درودم ترا باد و بدرود هم
یکی مانده بشنو تو از بیش و کم
که مردی نه در تندی تیشه است
که در پاکی جان و اندیشه است |