زیاد برای من درزندگی رخ داده
است كه درباب مبحث « ئوده مونیك»
Eudemonipue
یا « سعادت شناسی» مطالبی بنویسم كه گاه تجریدی، گاه عاطفی،
وگاه نیزهردوی آنها بوده است. آخر، این ازبغرنج ترین و
مكررترین مسایل است كه برای فرد مستمرا مطرح است. همین چندی
پیش مرگ « بابی سندز» میهن پرست كاتولیك ایرلند شمالی، برای من
انگیزه شد كه درباره « دشواربهروززیستن» سطوری بنگارم. حالا
خواندن كتاب « زوربای یونانی»
) نوشته
نیكوس كازانتراكیس با ترجمه فریبای "محمد قاضی"(
به چنین انگیزه ای بدل گردید.
كتاب بیش ازآنكه داستان باشد،
نوعی فلسفه است، بیش ازآنكه نثرباشد نوعی شعراست، بیش ازآنكه
درسطح یونان پس ازجنگ اول جهانی باشد، درسطح جهان وابدیت است.
به قول شادروان جلال الدین همایی «كتاب، كتاب خبیس»! اگرهنربه
گفته تولستوی یعنی « انتقال عاطفه» این نویسنده كاملا در این
انتقال موفق بوده است.
دراین ایام شورانگیزتاریخ
كشورما،(پس از انقلاب 57) من این كتاب را نخست به انگیزه محبت
و احترام به پركوششی و كارمرغوب مترجم آن آغازكردم، و سپس تحت
تاثیر نیرومند خود كتاب قرارگرفتم و آن را بخاطر قهرمانانش تا
آخرخواندم. شاید من به یك تیكه فسفربدل شده ام و كمترین اصطكاك
مرا شعله ورمی كند و یا روی دادهای عمر، اعصاب مرا درفرسایش
تدریجی به تارهای عنكبوتی
بدل كرده، كه
این اندازه زود با كمترین تكان آشفته می شود و یا تمام روح من
زیرفشاركوه های «اُحد» حوادث به ریزه كاه ها و پوشال های حقیری
بدل گردیده كه این اندازه زود جذب كمترین میدان های مغناطیسی
می گردد؟ و شاید خود مطلب « انسان چگونه می تواند سعادتمند
باشد؟»، برای انسانی كه سعادتمندی را درمعنای اصیل وبزرگش
نتوانسته است لمس كند، این اندازه حزن انگیز، این اندازه هیجان
آوراست؟
درپس برگ های كتاب «زوربای
یونانی» زندگی آدمیزاد و این طبیعت شگرف رنگینی كه ما را
محاصره كرده، بشكل لرزاننده ای درطپش است. من ازكمترنوشته ای
این نبض كوبنده وپرخون هستی را این چنین در زیر انگشتان «درك»
خود احساس كردم. به همان اندازه زندگی، سایه سنگین و آبی رنگ
مرگ نیز به همراه خواننده كشاله می رود: تعفن جسم، تركیدن پوست
ورم كرده وزرد، روان شدن مایع های بدبو، نشخواربی امان كرم های
سفید زیرزمینی، حدقه ای كه ازكلوخ مرطوب بجای مردمك انباشته
است. مرگ و زندگی آنجا، دراین كتاب، دربرابرشماست و زوربا،
یك یونانی زندگی پرست بی باك
دربرابرتهدید دائمی این سایه مخوف، ارباب خود، مهندس معدن را،
با اطمینان وایمان كامل به « لذت بردن» ازآنچه كه دم دست است،
فرا می خواند. مثلا ازآن جمله بیوه شادابی است كه مانند مادیان
فحل خوش بر و تن است و می تواند چون لقمه ای لذیذ طعمه مهندس
قرارگیرد و او تردید می كند ولی زوربا ازهرگونه تردیدی در این
موارد ناراضی است: « وقتی به كلبه رسیدیم دو زانو نشست. سنتور
را روی زانوانش گذاشت و در حالی كه به تفكر فرو رفته بود، سرش
را پایین انداخت. انگار به آوازهای بیشماری گوش می داد. می
كوشید تا از آن میان یكی را كه ازهمه زیباتر، یا ازهمه حزن
انگیزتراست، انتخاب كند. آخرانتخاب خود را كرد و آهنگ سوز ناكی
سرداد، گاه گاه ازگوشه چشم نگاهم می كرد. حس می كردم آنچه را
نمی تواند یا جرات نمی كند به زبان بیآورد، با سنتوربه من می
گوید. می گوید تو دركارتلف كردن عمرخویشی و تو و بیوه زن)
زن جوانی كه ازآن صحبت كردیم- ط.(
دو حشره ناچیزید كه فقط یك دم درپرتو خورشید جهان افروز زنده
اید، و سپس برای ابد فنا خواهید شد، و دیگرهیچگاه نخواهید بود،
هیچ گاه...»
ولی كازانتزاكیس درحد حافظ و
خیام ما، مسئله را تنها در دم را غنیمت دانستن حل نكرده است.
دركتاب او دو الگو كه هردو جوینده معنای زندگی هستند، دیده می
شود: مهندس جوانی كه می خواهد درجزیر «كرت» دركرانه دریای
مدیترانه به كمك زوربا)
یك سركارگرچابك وپرخون ولی سالمند(
معادن « لی نیت» استخراج كند، ابدا یك آدم نیست. مهندس بقال
وارحساب زندگی را چرتكه می اندازد، سعادت را در پندارهای وهم
آلود، بودایی جستجو می كند، موش كاغذهاست، كرم كتابهاست. آدم
خوب و مهربان و بچه معتدلی است. ازفلسفه وحشی وسرشارازغریزه
زوربا، ازتوانایی او در مقابله با امواج فلزرنگ دریا، یا
پیكرفاحشه پیر "بوبولینا"، ازنواختن سنتور، از سركشیدن غرابه
های شراب، ازرقص های وحشی كه زوربا را مانند یك جسم بی وزن به
آسمان می پراند، ازخستگی ناپذیریش دركار، ازخواب عمیق وبی
دغدغه اش، عجیب خوشش می آید ولی خود او نمی تواند زوربا باشد.
فكر، كتاب، نوشته، كاوش، خودخواهی وفردگرائی، او را از طبیعت
زنده انسانیش بركنده ساخته است. ازهمه این چیزها درعین حال
متنفراست و خیلی دلش می خواهد به حیات خودرو و بی محابا و
نورانی زوربا وارباز گردد، ولی افسوس قادرنیست: « من بازساكت
بودم. می دانستم كه حق با زورباست. بلی می دانستم. ولی شهامت
تصدیق نداشتم. عمرمن بریك مسیر عوضی سیركرده بود و دیگرتماس من
با مردم چیزی بجزیك مناظره درونی با خودم نبود. تا بدان درجه
سقوط كرده بودم كه اگرقرارمی بود بین عاشق شدن به یك زن
وخواندن یك كتاب عشقی، یكی را انتخاب كنم، كتاب را انتخاب می
كردم».
مهندس شیوه هستی خود را سقوط
می نامید، زیرا بین زن و كتاب، بین ناسوت ولاهوت، دوم ها را
انتخاب كرده بود. چه تفاوت بزرگی با زوربا و آن طبیعت مالامال
ازغریزه های ابلیسی و گناه كار و طبیعی و دست نخورده. برای
بهره وری ازطبیعت كامل ناسوتی، زوربا باورمحكم دارد كه دروجود
انسان یك « ریزه جنون» لازم است. بدون آن «ریزه جنون» انسان
بدبخت می شود: مشكل است، ارباب! بسیارمشكل است. برای این كار
باید یك ریزه جنون داشت. بله جنون، می فهمی. باید خطركرد. ولی
تو مغزقرص و قایمی داری كه از پس توبرمی آید. مغزآدم عین یك
بقال است كه حساب نگاه می دارد: اینقدرپرداخته ام. اینقدر وصول
كرده ام؛ این سود من است یا این زیان من است.
دكاندارحقیرحسابگری است! هرچه دارد رونمی كند. همیشه چیزی
درذخیره دارد. ریسمان را نمیگسلد. نه ناقلا، محكم آن را دردست
دارد. چون اگرریسمان ازدستش دربرود، بدبخت، كارش ساخته است.
ولی اگرتو ریسمان را نگسلی، به من بگو، زندگی چه مزه ای دارد؟
مزه بابونه خواهد داشت. بابونه بدطعم...»
بابونه بدطعم بدون شك سودمند
است. عرق و شراب كه تو را واژگون می كند و ازدرون تو خلقت
دیگری بیرون می كشد زیان بخش است. ولی زوربا بابونه بد طعم را
نمی خواهد. سودش را هم نمی خواهد. می خواهد آنقدر بنوشد تا
دراغماء زهرآگین آن بتركد. ازانفجارشادی وعشق بتركد. این است «
سعادت» زوربایی.
وكازانتزاكیس مسئله سعادت
انسانی را دردرون این دوقطب « بابونه و شراب» مطرح می كند.
دوقطب: حسابگری های جبونانه یك روشنفكر پندارباف
)
كه دردل از« سقوط» و « عوضی بودن» خود
پشیمان است، ولی جرات «خوشبخت بودن» ندارد(
وخطركردن های بی
پروا ازهرگونه «آبرومندی» به سود عشق و لذت آلوده زمینی، به
سود صحبت را فرصت شمردن و دم را غنیمت دانستن.
ولی آیا این است مسئله سعادت!
نه! دروغ است. درزمین ما برای
انسان هنوزابدا سعادت به معنی واقعی و جدی و بزرگ این كلمه
وجود خارجی نداشته و ندارد و تنها یك هدف كما بیش دوری است
زیرا بیش نیازهای تحقق آن هنوزهم ضعیف است. تنها چیزی كه می
تواند روح های نیرومند و بزرگ را ارضاء كند، مبارزه و تلاش
بسود تامین شرایط مادی و معنوی فوق العاده گوناگون این سعادت
است. اگرسعادت زوربایی را، خوشباشی را، سعادت بدانیم همه آن
پست فطرت هایی را تبرئه كردیم كه « سقوط» خود را بخاطرجلب
رضایت « پول وقدرت» توجیه كرده اند ویا می كنند. منتها زوربا
به نمونه های پیش افتاده و فقیرانه آن دل خوش است. او مرد خوبی
است ولی فلسفه اش فلسفه درستی نیست.
یعنی یك نشاط «الكی» درونی
وجود دارد وهمچنین یك « مالیخولیا» پرتوقع بوتیماری وچاره
ناپذیر. بوتیمارها دركاخ ها می نالند ولی گنجشگان با نشاط
درخرابه ها می رقصند وجیك جیك می كنند و درجیك جیك مستانه خود
از« برگ زمستان» غافل و فارغند. ولی این یك نوع درك ذهنی سعادت
است. درك عرضی است. فردی است و حل مسئله نیست.
این چه ارتباطی به معنای عینی
و واقعی سعادت دارد كه سعادت قرص و پایداریك انسان دردرون
سعادت همه انسان ها است و نه سعادت بندبازانه و فرارلحظه ای به
حساب بی سعادتی دیگران، نه «سعادت» بیشرمانه در كناربی سعادتی
دیگران.
فلسفه خیامی زوربا كه به شراب
شاعران ما، رقص را هم اضافه می كند كه حل مساله نیست! برای آن
ساختمان روحی وجسمی ودل و دماغ خاصی لازم است. اكثریت مطلق
انسان ها ازآن محرومند. من شخصا ازآن محرومم و ابدا هم فكرنمی
كنم كه سقوط كرده ام ویا عوضی رفته ام. «سعادت» آقای مهندس
نیزسعادت بورژوایی – روشنفكری بی معنایی است كه مفت نمی ارزد.
این دومی، این «سعادت» بورژوایی- روشنفكرانه هم
سعادت نیست. حسابگری، خود خواهی، ترس اجازه نمی دهد كه حتی یك
ستاره را بالای سرخود تابنده ببیند یا یك شرشردلنوازنهر را
بشنود، یا به یك اوج روحی ولو فرار دست یابد. سعادت به معنای
گریز از زندگی، تخدیر، خود فریبی را سعادت نشمریم. سعادت فردی
محال است.
سیسرون راست می گفت: انسانی كه
میرنده است، خوشبخت نیست. باید افزود: انسانی كه غول های
جبرطبیعی وجبراجتماعی براو مسلط اند، خوشبخت نیست. خوشبختی به
معنای منجوق های پرزرق وبرق و ابلهانه، پول، مقام، عشرت و
امثال آن البته وجود دارد. ولی خوشبختی به معنای بزرگ و واقعی
و ریشه دار و با قوام آن هنوز وجود خارجی ندارد. می گویند: «
سعادت، یعنی نبرد برای سعادت» اگرمطلب چنین است
)
كه چنین است(
پس باید درهرگونه چانه زدن را درباره این خوشبختی لعنتی تخته
كرد.
چه خوشبختی دراین جهان! دراین
جهان جهالت و خون و غارت و خشونت و پستی وفقرو بیماری و زلزله
وجنگ؟ چه خوشبختی درمیان این توده های لاشه بدبوی انسانی؟ چه
خوشبختی درسایه متبسم وقیحانه راكفلرها روی نعش سرا پا خونین
فلان رزمنده هجده ساله؟ چه خوشبختی درمیان این سموم وزنده شور
وتلخ وعفونت آمیزپستی ها و تعصب ها!! درمیان این عطرهای نفرت
انگیزهنگ الماس؟ درمیان شكنجه گران، تروریست ها، سالوسان،
جاسوسان، پرستندگان زر و زور؟
ولی من به حد كشت باوردارم كه
« خوشبختی بزرگ» شدنی است. خداوند تكامل، خداوند خوشبختی،
نوشداروی خود را دركاسه سرشهیدان می آشامد. هنوزراه درازی، به
حد فرساینده درازی، درپیش است. راهی كه قرن هاست آغازشده و با
خاكسترسهروردی ها و حلاج ها و جیوردانوبرونوها آراسته است ولی
هنوزبه پایانش نزدیك نیست.
ازاینرو من با زوربا نیستم و
حتی از او كه مردی دوست داشتنی است، خشمناك می شوم. با آقای
مهندس هم نیستم و از اینكه او یا یك روشنفكر ترسو و خود خواه،
یا یك تاجرحسابگر و دربهترین جهش روح خود می خواهد تنها یك
زوربا باشد بدم می آید. دركتابهای او نیزطلسم سعادت نقش
نیافكنده است. اصلا آدم خوبی نیست. این تیپ ها را من می شناسم.
بورژوازی یك دوجین ازآنها هرروزتربیت می كند. بگذار با بودا
لاس بزند، ولی آدم بی معنایی است. من با « دانكو» ی گركی هستم
كه قلب پامال شده اش گاه گداری بسیارنادر، درپس برخی سطوراین
كتاب میطپد، نامحسوس، نامسموع. من عطشان خوشبختی بزرگ هستم كه
خورشید آن نمی دانم كی، ولی حتما وحتما، روی گورزدوده و باد
روفته و بی نشان ما طلوع خواهد كرد، بگذارزمانی كه جمجمه را
خاك داغ انباشته كرده است، آن روز می رسد كه انسانیت به تكیه
گاه واقعی انسان بدل می شود، كه انسانیت بر جبر و جادوی طبیعت
وجامعه غلبه می كند و عصراختیارجانشین عصرجبر، عصر وحشتناك
وزجرآور جبر می گردد. به همین سبب كه روح خود را برای به دست
آوردن نقدینه سعادت تاحد « زوربا» تنزل نمی دهم وحتی با قبول
نسبت پنداربافی دیوانگان به این نسیه متعالی ووالا دلبسته
خواهم ماند وتا دم دارم امیدوار»:
Dum Spiro, Spero
ا.ط. تیرماه
1360 |