سكوت
سرشارازناگفته هاست
مارگوت بیكل
ترجمه: احمد شاملو ـ محمد زرین بال
برای تو و خویش
چشمانی آرزو می كنم
كه چراغ ها و نشانه ها را
در ظلمات مان
ببیند
گوشی
كه صداها و شناسه ها را
در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش، روحی
كه این همه را
در خود گیرد و بپذیرد
وزبانی
كه در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون كشد
و بگذارد
از آن چیزها كه در بندمان كشیده است
سخن بگوئیم.
دلتنگی های آدمی را
باد ترانه ای می خواند،
رویائش را
آسمان پر ستاره نادیده می گیرد،
و هر دانۀ برفی
به اشكی نریخته می ماند.
سكوت
سرشار از سخنان ناگفته است
از حركات ناكرده
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده.
در این سكوت
حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو
و من
گاه
آنچه ما را به حقیقت می رساند
خود از آن عاری است.
زیرا
تنها حقیقت است
كه رهایی می بخشد.
از بختیاری ماست
شاید
كه آنچه می خواهیم،
یا به دست نمی آید
یا از دست می گریزد.
می خواهم آب شوم
در گستره افق
آنجا كه دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود
می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یكی شوم.
حس می كنم و می دانم
دست می سایم و می ترسم
باور می كنم و امیدوارم
كه هیج چیز با آن به عناد برنخیزد
می خواهم آب شوم
در گسترۀ افق
آنجا كه دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود.
چند بار امید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاری دهنده
كلامی مهرآمیز
نوازشی
یا گوشی شنوا
به چنگ آری؟
چند بار
دامت را تهی یافتی؟
از پای منشین
آماده شو كه دیگر بار و دیگر بار
دام باز گستری!
پنجه در افكنده ایم
با دست های مان
به جای رها شدن.
سنگین سنگین بر دوش می كشیم
بار دیگران را
به جای همراهی كردن شان.
عشق ما
نیازمند رهائی است
نه تصاحب.
در راه خویش
ایثار باید
نه انجام وظیفه.
سپیده دمان
از پس شبی دراز
در جان خویش
آواز خروسی می شنوم
از دور دست، و با سومین بانگش
در می یابم
كه رسوا شده ام
زخم زننده
مقاومت ناپذیر
شگفت انگیز و پر راز و رمز است
آفرینش و
همه آن چیزها
كه «شدن» را
امكان می دهد.
هر مرگ
اشارتی است
به حیاتی دیگر.
این همه پیچ
این همه گذر
این همه چراغ
این همه علامت
و همچنان استواری به وفادار ماندن
به راهم
خودم
هدفم
و به تو
وفائی كه مرا
و ترا
به سوی هدف
راه می نماید.
جویای راه خویش باش
از این سان كه منم
در تكاپوی انسان شدن
در میان راه
دیدار می كنیم
حقیقت را
آزادی را
خود را
در میان راه
می بالد و به بار می نشیند
دوستی ئی
كه توان مان می دهد
تا برای دیگران
مأمنی باشیم و
یاوری
این است راه ما
تو
و من
در وجود هر كس
رازی بزرگ نهان است
داستانی
راهی
بیراهه ئی
طرح افكندن این راز
راز من و راز تو
راز زندگی
پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است.
بسیار وقت ها
با یكدیگر از غم و شادی خویش سخن ساز می كنیم
اما در همه چیزی رازی نیست
گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست
سكوتِ ملال ها
از راز ما
سخن تواند گفت.
به تو نگاه می كنم
و می دانم
تو تنها نیازمند یكی نگاهی
تا به تو دل دهد
آسوده خاطرت كند
بگشایدت
تا به در آئی.
من پا پس می كشم
و در نیم گشوده
به روی تو
بسته می شود.
پیش از آن كه به تنهائی خود پناه برم
از دیگران
شكوه آغاز می كنم
فریاد می كشم
كه تركم گفته اند
چرا از خود نمی پرسم
كسی را دارم
كه احساسم را
اندیشه و رویایم را
زندگیم را
با او قسمت كنم؟
آغاز جدا سری
شاید
از دیگران نبود.
حلقه های مداوم
پیاپی
تا دور دست
تصمیم درست صادقانه.
با خود وفادار می مانم آیا
یا راهی سهل تر
اختیار می كنم؟
بی اعتمادی
دری است،
خودستائی و بیم
چفت و بست غرور است،
و تهیدستی
دیوار است و لولاست
زندانی را كه در آن
محبوس رای خویشیم
دلتنگی مان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن
از رخنه هایش
تنفس می كنیم
تو و من
توان آن را یافتیم
كه برگشائیم
كه خود را بگشایم.
بر آنچه دلخواه من است
حمله نمی برم
خود را به تمامی بر آن می افكنم
اگر برآنم
تا دیگر بار و دیگر بار
بر پای بتوانم خاست
راهی به جز اینم نیست.
توان صبر كردن
برای رودر روئی با آنچه باید روی دهد
برای مواجهه با آنچه روی می دهد.
شكیبیدن
گشاد بودن
تحمل كردن
آزاد بودن.
چندان كه به شكوه در می آئیم
از سرمای پیرامون خویش
از ظلمت
و از كمبود نوری گرمی بخش
چون همیشه
بر می بندیم
دریچه كلبه مان را
روح مان را.
اگر می خواهی نگهم داری
دوست من
از دستم می دهی
اگر می خواهی همراهیم كنی
دوست من
تا انسان آزادی باشم،
میان ما
همبستگی ئی از آن گونه می روید
كه زندگی ما هر دو تن را
غرق در شكوفه می كند.
من آموخته ام
به خود گوش فرا دهم
و صدائی
بشنوم
كه با من می گوید
«این لحظه» مرا چه هدیه خواهد داد
نیاموخته ام
گوش فرا دادن
به صدائی را
كه با من در سخن است
و بی وقفه می پرسد
من بدین «لحظه» چه هدیه خواهم داد.
شبنم و
برگ ها یخ زده است
و آرزوهای من نیز.
ابرهای برفزا بر آسمان در هم می پیچید
باد می وزد
و توفان در می رسد
زخم های من
می فسرد
یخ آب می شود
در روح من
در اندیشه هایم
بهار حضور تو است
بودن تو است
كسی می گوید«آری»
به تولد من
به زندگیم
به بودنم
ضعفم
ناتوانیم
مرگم
كسی می گوید«آری»
به من
به تو
و از انتظار طولانی
شنیدن پاسخ من
شنیدن پاسخ تو
خسته نمی شود
پرواز اعتماد را
با یكدیگر تجربه كنیم
وگرنه می شكنیم
بال های
دوستی مان را.
با در افكندن خود
به دره
شاید
سرانجام
به شناسائی خود
توفیق یابی
زیر پایم
زمین از سمضریر اسبان می لرزد
چهار نعل می گذرند
اسبان
وحشی گسیخته افسار، وحشت زده
به پیش می گریزند
در یالهاشان گره می خورد
آرزوهایم
دوشادوش شان می گریزد
خواست هایم
هوا سرشار از بوی اسب است و
غم و
اندكی غبطه.
در افق
نقطه های سباه كوچكی می رقصد
و زمینی كه برآن ایستاده ام
دیگر باره آرام یافته است.
پنداری رویایی بود آن همه
رویای آزادی
یا
احساس حبس و بند.
در سكوت
با یكدیگر پیوند داشتن،
همدلی صادقانه
وفاداری ریشه دار.
اعتماد كن!
از تنهایی
مگریز
به تنهایی
مگریز
گهگاه
آن را بجوی و
تحمل كن
و به آرامش خاطر
مجالی ده!
یكدیگر را می آزاریم
بی آن كه بخواهیم
شاید بهتر آن باشد
كه دست به دست یكدیگر دهیم
بی سخنی
دستی كه گشاده است
می بَرد
می آورد،
رهنمونت می شود
به خانه ئی
كه نور دلچسبش
گرمی بخش است. |