شب به روی جادهء نمناك
سایه های ما زما گوئی گریزانند
دور از ما در نشیب راه
در غبار شوم مهتابی كه میلغزد
سرد وسنگین برفراز شاخه های تاك
سوی یكدیگر بنرمی پیش میرانند
شب به روی جادهء نمناك
در سكوت عطرآگین
ناشكیبا گه به یكدیگر میآویزند
سایه های ما ...
همچو گلهائی كه مستند از شراب شبنم دوشین
گوئی آنها در گریز تلخشان از ما
نغمه هائی را كه ما هرگز نمیخوانیم
نغمه هائی را كه ما با خشم
در سكوت سینه میرانیم
زیر لب با شوق میخوانند
لیك دور از سایه ها
بی خبر از قصهء دلبستگی هاشان
جسمهای خستهء ما در ركود خویش
زندگی را شكل می بخشند
شب به روی جادهء نمناك
ای بسا من گفته ام با خود
« زندگی آیا درون سایه هامان رنگ میگیرد؟
یا كه ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟»
ای هزاران روح سرگردان،
گرد من لغزید در امواج تاریكی،
سایهء من كو؟
« نور وحشت میدرخشد در بلور بانگ خاموشم »
سایهء من كو؟
سایهء من كو؟
من نمیخواهم.
سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
من نمیخواهم
او بلغزد دور از من روی معبرها
یا بیفتد خسته و سنگین
زیر پای رهگذرها
او چرا باید به راه جستجوی خویش
روبرو گردد
با لبان بستهء درها؟
او چرا باید بساید تن
بر درو دیوار هر خانه؟
او چرا باید ز نومیدی
پا نهد در سرزمینی سرد و بیگانه؟!
آه ... ای خورشید
سایه ام را از چه از من دور میسازی؟
از تو میپرسم :
تیرگی درد است یا شادی؟
جسم زندانست یا صحرای آزادی؟
ظلمت شب چیست؟
شب،
سایهء روح سیاه كیست؟
او چه میگوید؟
او چه میگوید؟
خسته . سرگشته . حیران
میدوم در راه پرسش های بی پایان
|