پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيك

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

سخن شیرین ایرج

تیری شد زهرآگین

به قلب عارف آزاده

سعید نفیسی

هنگامی که من وارد ادبیات شدم ایرج در تهران نبود. معاون رئیس مالیه خراسان بود و چندین سال بود در مشهد می زیست. در آن زمان رؤسای دارائی ایالات آن روز ایران، مانند آذربایجان، فارس، کرمان، خراسان و برخی شهرهای بزرگ، چون اصفهان، مستشاران بلژیکی بودند. ایرج در جوانی که با پدر خود در تبریز می زیسته وارد خدمت اداره گمرک آن زمان شده که بلژیکی ها آن را اداره می کردند.

دولت ایران قرض های پی در پی از روس و انگلیس کرده بود که اصل و فرع آنها را از عایدات گمرک ایران به پردازد، چون روس و انگلیس به کارگزاران ایرانی اعتماد نداشته اند شرط کرده اند که گمرک ایران را اتباع یکی از دول کوچک اروپا که در ایران نفع سیاسی ندارند اداره کنند. به همین جهت نزدیک پنجاه سال همیشه رؤسای گمرک ایران، حتی در کوچک ترین شهرهای سرحدی، مستشاران بلژیکی بودند که زبانشان قهرأ فرانسه بود و برای جوانان آن روز که این زبان را فرا گرفته بودند کار کردن در زیر دست ایشان که حقوق بهتر و مرتب تر می دادند بر هر کاری رجحان داشت.

ایرج از آغاز به این کار شروع کرده بود و چون پس از چندی مالیه ایران را هم به بلژیکی ها سپردند و وزارت دارایی (مالیه) منتقل شد و در آن زمان معاون مالیه خراسان بود و پیداست معاون بلژیکی شدن در آن زمان چه افتخاری داشت. این را برای دلداری عاشقان «اصل چهار» گفتم.

در محیط ادبی تهران نام ایرج دیرادیر برده می شد؛ زیرا که وی گویا از اواسط عمر به شاعری آغاز کرده و شاعری را مدت ها شغل شاغل خود قرار نداده و کمتر شعر گفته و آنچه گفته بیشتر جنبه مزاح های دوستانه داشته است. چیزی که نام او را بر سر زبان ها انداخت مثنوی معروف «عارف نامه» او بود.

در همان زمان که ایرج در شهر مشهد بود عارف هم سفری به آنجا کرد و چون مردی تندخوی و بسیار منیع الطبع و بدخواه قاجارها بود قهرا اعتنایی به ایرج نکرده بود- آن هم ایرجی که معاون مردک بلژیکی رئیس مقتدر مالیه خراسان بود.

نسخه عارف نامه که به تهران رسید دست به دست می گشت و راستی ولوله ای در شهر افکند. در این مثنوی نخست ایرج از عارف گله کرده و سپس بنای سر به سر گذاشتن او را گذاشته و گاهی هم نیش های تندی زده است.

زمانی که ایرج به تهران آمد و من با او مربوط شدم روزی دوستانه سّر این مطلب را از او پرسیدم و او پیش من اعتراف کرد که مدت ها بود او از نیش ها و زخم هایی که عارف در اشعار و ترانه های خود به قاجارها زده بود دل پری داشته و منتظر موقع مناسبی بوده است.

این هر دو خصلت، هم در عارف و هم در ایرج طبیعی بود. عارف نفرتی پنهان ناکردنی نسبت به قاجارها داشت و چون از جوانی شاهد شب و روز شهوت رانی های برخی از شاهزادگان قاجار بوده و از زن و مردشان خبر داشته است و حتی صابون این شاهزادگان به جامه شخص عارف هم خورده بود و معشوقه اش را به زور و زر از دستش گرفته بودند، قهرا با آنها دشمنی می ورزید و حتی [این دشمنی] را آشکار می کرد.

از سوی دیگر ایرج به شاهزادگی خود بسیار می بالید و من کرارا این تعصب را از او دیدم و بارها دیدم هر کسی به او می گفت «حضرت والا» گل از گلش باز می شد.

وقتی از کسی بسیار رنجیده بود و کار داشت به جای نازک می کشید. آن شخص به من گفت: «کاری بکن که ایرج دست از سر من بردارد».

من این جمله را عینا به ایرج گفتم. گفت: «برنمی دارم».

گفتم : «چرا؟»

گفت: «شما که نمی دانید و نبودید و ندیدید. کاری کرده است که به شاهزادگی من بر خورده است!»

از آن روز من نسبت به ایرج خیلی بیشتر با احتیاط رفتار می کردم که به شاهزادگی اش بر نخورد.

انتشار عارف نامه در تهران بسیاری از دوستان و معتقدان عارف را سخت تر برآشفت. برخی ایرج را هجو کردند، برخی در روزنامه های مهم به او بد گفتند. در این میان ایرج به تهران آمد. از همان روزهای اول من با وی محشور شدم. از تاخت و تازهای دوستان عارف، این شاهزاده مغرور به شاهزادگی خود، بسیار «دست و پاچه» شد. بنای دست و پا کردن گذاشت. عارف دوستان فراوان داشت؛ ایرج هم کوشید دوستانی گرد خود جمع کند. من پیش از آن با عارف مربوط شده بودم و یکی از کسانی شدم که قهرا می بایست در میان ایشان واسطه باشد.

در انتهای شمالی خیابان سعدی امروز، بالاتر از چهارراه سیدعلی، در ضلع غربی آن خیابان کوچه ای هست، جنب مسجدی که اخیرا ساخته اند که به خیابان موازی آن بر می خورد و اینک به کوچه معمار مخصوص معروف است و در آن زمان کوچه آقا محمود حریر فروش یا «آقا محمود مغازه» می گفتند که بزرگترین و پر مشتری ترین مغازه لاله زار را داشت. در قسمت جنوبی این کوچه پس از خیابان سعدی ساختمان دو طبقه نیمه تمامی بود که گویا ایرج بیش از رفتن به خراسان ساخته بود و چون به تهران برگشت هنوز ناتمام بود و در آنجا فرود آمد. پسری هم داشت که در فرانسه تحصیل کرده و افسر پلیس بود و محمد طاهر میرزا نام داشت و چندی پیش از آن با من دوست شده بود و عاقبت خود را کشت. گویا این پسر از مادر دیگری بود که پس از مرگ وی ایرج زن دیگری گرفته بود و پسر دیگری که داشت، خسرو میرزا، از آن زن دوم بود.

برادر زن مرحوم ایرج، والی زاده، از اعیان زادگان تبریز و از رؤسای تلگراف بود که ریاست تلگراف های شهرستان ها را به او می دادند. مرد متوسط القامه خوش لباس بسیار پاکیزه خوشروئی بود و خط را خوب می نوشت و ذوق ادبی داشت و شعر دوست بود. پیش از آن که با ایرج آشنا بشوم والی زاد نسخه برخی از اشعار ایرج را به من داده بود از آن جمله قطعه معروف که برای پسرش خسرو سروده و بیت اول آن این است.

 

از مال جهان ز کهنه ونو

دارم پسری به نام خسرو

 

و قطعه معروف دیگری که در کتاب های دبستانی هم چاپ کرده اند و آغاز آن بدین گونه است.

داشت عباسقلی خان پسری

پسر بی هنر و خیره سری

 

و آن قصیده بسیار معروف وی که از شاهکارهای اوست و به روش شاعران باستان ایران سروده و مطلعش این است:

 

فکر آن باش که سال دگر ای ترک پسر

روزگار تو دگر گردد و کار تو دگر

 

روانی این اشعار همه ماها را محسور کرده بود، شاید من برای پنجاه شصت تن این اشعار را که از من خواسته اند نوشته باشم. جای هیچ شک نیست که در آن دوره هیچ کسی شعر را روان تر و دلپسندتر از ایرج نمی گفت. بسیاری از لطایف زمانه را با فصیح ترین زبان شاعر آن دوره باستانی ادا می کرد و این هنر مخصوص او بود. بی باکی وی در آوردن مطالب و مضامینی که دیگران از آن باک داشتند نیز از خصوصیات شعر او بود.

دفعه اول که به همان خانه نیم تمام ایرج رفتم بعد از ظهر جمعه ای بود. اتاق بزرگی چهار گوش در بالای در داشت که پنجره های آن رو به کوچه باز می شد و اطراف آن کاملا از زیردست بنا بیرون نیامده بود.

 

ایرج قد متوسطی داشت. تا حدّی سیه چرده بود. بینی نسبتا پهنی با چشمان درشت و سبیل دو رنگ امتیاز خاصی به چهره اش می داد. در گوشه و کنار ایران سفرهای بسیار کرده و با عدّه کثیری از اعیان و اشراف زمان خود معاشرت کرده بود؛ اما با این همه تا در حال عادی بود بسیار کم سخن می گفت- چنان که برخی از این ظاهر خاموش و اندکی خوددار و تا اندازه ای مقیّد به این که احترام ظاهری او را رعایت کنند پی بدان نمی بردند که مردی بذله گوی و شاعری بدین توانایی و چیره دستی است.

خطش پخته و خوب بود. فرانسه را نسبتا خوب می دانست و مخصوصا در اصطلاحات اداری زبان فرانسه که از بلژیکی ها یاد گرفته بود بسیار وارد بود، و حتی در سخن گفتن عادی اصراری داشت آنها را وارد کند و تسلط خود را بنمایند؛ اما همین که محلی را تهی از اغیار می دید و احیانا سرش گرم شده بود خاموشی و حریمی که با مردم نگاه می داشت یک باره از میان می رفت و گاهی می شد که انسان می خواست برود و هر چه منتظر می شد سخن او به پایان برسد و از او اجازه رفتن بگیرد ممکن نمی شد. این تضاد عجیب در میان آن خاموشی و این سخن گویی را من جز او از دیگری ندیده ام.

از کسانی که سخنش را می پسندیدند بسیار خوشش می آمد و دوست صمیمی و با وفای ایشان می شد. انتشار عارف نامه و ماجرای این دو شاعر باعث شد که ایرج در پایان زندگی خود از هر شاعر دیگری در تهران معروف تر شد. ناچار عده کثیری از زبان و طبع شعر روان وی حساب می بردند و به همین جهت وارد محیط اعیانی تهران شد و مرا هم با خود به آنجا کشید.

بارها به مجالس عیش و نوش و پذیرایی های بسیار پر خرجی که از او می کردند مرا با خود برد. من از این رفت و آمدها تجارب گوناگون و عجیب که از آن می توان کتاب ها پر کرد اندوختم. برخی از این مجالس دیدنی و شنیدنی را خود در آثار پایان عمر خویش منعکس کرده است.

چنان بود محیطی که شیرین سخن ترین و گشاده زبان ترین شاعر روزگار ما از آن برخاست و بامداد روز تابستانی که به مرگ مفاجات از جهان رفت در گوشه قبرستان امامزداده قاسم تهران خفت بی جهت نبود که اندک زمانی پیش از مرگ خود گفته بود.

 

این که خفته است در این خاک منم

ایرجم. ایرج شیرین سخنم.

 

تهران 30 آبان ماه 1334