پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيك

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

ارشيو هفتگی

درباره پيك هفته


 

 

پيک هفته

 
 


تاريخ سينمای ايران- مسعود مهرابی
سياهی لشگرها
شهدای گمنام سينمای ايران
اکثر آنها درخيابان يا جبهه "ارباب جمشيد" به خاک افتادند
از ميان آن همه شهيد گمنام سينمای ايران، بالاخره ايمان وردی، شورانگيز طباطبائی، منيژه آرا، فيروز و منصور سپهرنيا نامشان در تاريخ سينما ماند.
 

وقتی سينما به صورت خوانی گسترده و مملو از نعمت های گوناگون جلوه می کند و تبديل به کارخانه رويا سازی می شود، سراب فريبنده ای برای افرادی از قشرهای محروم بوجود می آيد. قربانيان اصلی اين سراب، سياهی لشگرها بودند که با عشقی سوزان، برای آنکه روزی از يکسو محبوب قلوب مردم شوند و از سوی ديگر به مال و مکنتی برسند و در راهی که بت های سينمايی- نظير فردين و بهروز وثوقی و فروزان- رفته اند، پا می گذارند، آواره استوديوهای فيلم سازی می شدند. تمام ذهن آنها انباشته بود از اينکه شايد برای لحظه ای کوتاه نيز نقشی به آنها داده شود. نقشی که در چشم همه آنها سکوی پرتابی برای رسيدن به اوج آمال و آرزوهايشان بود. در اينجا نبايد بهايی را که آنها به شانس و اقبال می دادند دست کم گرفت، زيرا اين افراد اکثرا نه هنری داشتند، نه پولی، و نه روی زيبايی. اما بحث و اقبال هم بندرت روی خوش به آنها نشان می داد. در نتيجه، سياهی لشگرها بدل شدند به افرادی تيره بخت که از آنها سوء استفاده های گوناگونی می کردند، و به جز چند نفری- که تعدادشان از انگشتان يک دست هم تجاوز نمی کرد- بر بقيه برای هميشه داغ سياهی لشگری خورده شد. آنها در صحنه های چند ثانيه ای فيلمها، تا وقتی قدرت سر پا ايستادن داشتند، کتک خوردند و زمانيکه هنرپيشگان صاحب نام در هتل های درجه يک مشغول عيش و نوش بودند، در پناه سايه ديوارهای مخروبه ساندويچ به نيش می کشيدند و تجديد قوا می کردند.

از اين ميان، زنان و دخترانی که سودای هنرپيشه شهير و بمب جاذبه جنسی شدن آنها را به ورطه سياهی لشگری سوق داده بود، نسبت به مردان سرنوشتی شوم و مهيب تر داشتند. بيشتر آنها توسط دست اندرکاران فيلم فارسی ساز به فحشا کشيده شدند. آنها با آرزوهای رنگين ترک ديار و خانواده می کردند و يک راست سر از اطاق خواب تهيه کننده و کارگردان در می آوردند. اين زنان، که غالبا برای پر کردن صحنه ها از تصاوير غير اخلاقی به کار گرفته می شدند، پس از مدتی در مسير خودفروشی می افتادند.

 

شهرستانی های ساده دل

 

"تنها آرزوی من اين است که يکبار به عنوان سياهی لشگر هم که شده در فيلمی شرکت کنم. همين که همشهری هايم چهره مرا روی پرده سينما در جوار يک هنرپيشه يا ستاره معروف ببينند، برايم کافيست. سه ماه است که من برای اين منظور در تهران سرگردانم."

 

اين حرف های "محبت الله سماعی" جوان لرستانی بود که به دنبال هنرپيشه شدن به تهران آمده بود. پس اندازش را هم تمام کرد، ولی کوچکترين نقشی در فيلمها به دست نياورد. نمونه های "محبت الله سماعی" زياد بودند. در اين ميان سياهی لشگرهايی وجود داشتند که با وجود سالها اين در و آن در زدن و پول خرج کردن هرگز نتوانستند بيش از پنج دقيقه در يک فيلم بازی کنند و بالاخره برای هميشه هوس هنرپيشه شدن را کنار گذاشتند.

 

مشتاقان هنرپيشگی در گروه سنی 18 تا 26 سال قرار داشتند. بيشتر آنها شهرستانی های ساده دلی بودند و عموما از شهرهای کوچک و دور به تهران آمده و اشتياقشان به مراتب بيشتر از داوطلبان تهرانی بود. بهمين علت هم، بهترين طعمه برای شيادانی بودند که هميشه و همه جا گوش به زنگ ايستاده بودند. اين جوانان شهرستانی با تماشای فيلم های فارسی و خواندن مطالب فريبنده در باره زندگی بازيگران سينما شيفته زرق و برق اين حرفه می شدند. آنها چون می ديدند در محيط کوچک شهرستان ميدانی برای پرداختن به اين حرفه ندارند با تحمل زحمات بسيار بار سفر می بستند و راهی تهران می شدند، اما پس از مدتی سرگردانی متوجه می شدند که تمام نقشه هايشان اشتباه بوده است.

 

"سعيد حق گو" جوان بيست و دو ساله ای که از يکی از شهرهای آذربايجان به تهران آمده بود و سه ماه به استوديوهای گوناگون فيلم برداری سر زد اما هرگز کوچکترين نقشی در فيلمها به او ندادند، می گويد:

"اين دومين باريست که من برای گرفتن رلی در فيلمهای فارسی به تهران آمده ام. بار اول هنگامی که در به در دنبال آشنا يا دست اندرکاری می گشتم که مرا به يکی از استوديوهای فيلم برداری معرفی کند با مردی برخورد کردم که ادعا می کرد از طرف تهيه کنندگان و کارگردانان مامور يافتن هنرپيشه برای شرکت در فيلم است. او پيشنهاد کرد که مرا به يکی از کارگردانان معرفی کند. من که فکر می کردم بهمين زودی راه به رويم باز شده، با خوشحالی پيشهادش را پذيرفتم. او آدرسی به من داد و گفت روز بعد به آنجا مراجعه کنم. وقتی با خوشحالی خودم را به آن محل رساندم چند جوان ديگر را ديدم که مشغول اوراق کردن تعدادی موتورسيکلت بودند. آن مرد به من گفت که اين موتورها قرار است در فيلمی که نقش اولش به عهده من است مورد استفاده قرار گيرد. او از من خواست در کار تعمير موتورها به او کمک کنم. من که از خوشحالی به هيچ چيز توجه نداشتم با غرور خاصی شروع به کار کردم، البته چون به کار وارد نبودم فقط به تميز کردن وسايل موتورها پرداختم، اما پس از چند ساعت از طرز حرف زدن و آمد و رفت های مشکوک آنجا متوجه شدم آن مرد به من دروغ گفته است و چند روز بعد بود که به حقيقت دردناکی پی بردم و فهميدم آنجا محل تعمير موتورهای دزدی است و آن مرد مرا برای دزدی موتور فريب داده است."

 

در سينما باندهائی وجود داشتند که کارشان سوء استفاده از علاقمندان بازيگری بود. همان طور که نمونه ای از آن ذکر شد، آنها خوب می دانستند چگونه در راه جوانانی که در بدر به دنبال گرفتن نقشی در فيلمها هستند، دام بگذارند. اعضاء اين باندها معمولا در نزيک استوديوهای فيلم برداری گوش به زنگ می ايستادند، قيافه ها را از نظر می گذراندند و "شکارهای" مناسب و پرسود را انتخاب می کردند و به هر نحو که شده با آنها ارتباط برقرار می کردند.

آنها خود را کاشف هنرپيشه و ستاره معرفی می کردند و با خواهش و تمنای ظاهری از جوانان می خواستند نقش اول فلان فيلم را که به زودی تهيه می شود قبول کنند. از قيافه و اندام "فتوژنيک" او حرف می زدند و او را تنها فردی که می تواند چنين نقش مهمی را به عهده بگيرد قلمداد می کردند. ضمنا از اينکه شانس آنها را ياری کرده و کسی را که در آسمانها جستجو می کردند در زمين يافته اند و چنين هنرپيشه با استعداد و مناسبی گير آورده اند ابراز خوشحالی می کردند.

جوان شيفته هنرپيشگی نيز که سرشار از سادگی بود با شنيدن اين همه تعريف ناگهان حس می کرد به هدف ديرينش رسيده، آن وقت بود که همه چيز را فراموش می کرد و چشم و گوش بسته تسليم آن شيادان حرفه ای می شد. عده ای از دختران و زنان نيز، همانگونه که گفتم، پس از افتادن به دام اين باندها به گمراهی کشيده می شدند.

اکثرا داوطلبان هنرپيشگی در زندگی گذشته خود گرفتار کمبودهايی بودند. عده زيادی از آنها در سالهای اول دبيرستان تحصيلات خود را ناتمام گذاشته و عده ای ديگر نيز با مسائل و مشکلات خانوادگی روبرو بودند و به اين علت به مرور احساس کمبودی در وجودشان پا می گرفت که جبرانش را در دست يافتن به رفيع ترين و فريبنده ترين جلوه های ظاهری زندگی می يافتند. از اين رو سينما و نوع زندگی هنرپيشگان با آن همه تبليغات کذائی، زمينه مساعدی برای جذب شدن به اينگونه فريبندگی ها بود.

 

گفته های "محسن نکيسا"، داوطلب بازيگری سينما، حکايت از اين واقعيت دارد:

 

"در دوران تحصيلم هيچ گاه شاگرد خوبی نبودم و به همين علت هميشه مورد سرزنش پدر و مادم قرار می گرفتم. در حاليکه تمام خواهران و برادرانم از شاگردان ممتاز مدرسه خود بودند و آکنون همه آنها تحصيلات دانشگاهی دارند، ولی من در همان سالهای اوليه دبيرستان ترک تحصيل کردم. حالا احساس می کنم هنرپيشگی تنها شغلی است که می تواند اين کمبود چشمگير را از نظر بپوشاند.

اگر من يک هنرپيشه معروف و درجه اول بشوم شهرتم چشم تمام افراد فاميل و آشنايان دور و نزديکی که مرا يک آدم کم سواد می دانند، خيره خواه کرد و دنيائی سرشار از احترام و قدردانی به رويم خواهد گشود!"

 

اکثر جوانهای شهرستانی که به خيال خود برای بازيگر سينما شدن راهی تهران می شدند از شهرستانهايی می آمدند که گروهای فيلم برداری قبلا به آنجا رفته و فعاليت داشته اند. از همين روست که جوانان شيرازی به مراتب بيشتر از جوانان تبريزی برای شرکت در فيلم به تهران می آمدند، چون فيلم برداری در شيراز بيشتر از تبريز صورت می گرفت. از سوی ديگر گروه های فيلم برداری تا حدودی در فريفته و شيفته کردن جوانان شهرستانی مقصر بودند، چرا که آنها به جوانان از همه جا بی خبر علاقمند، که موقع فيلم برداری دورشان حلقه می زدند، وعده های پوچ ميدادند و به اين ترتيب آنها را اميدوار می کردند که می توانند بر اوهام خود جامه عمل بپوشانند. جوانان شهرستانی فکر می کردند علت اصلی عدم توفيق آنها شهرستانی بودنشان است، به اين جهت سعی داشتند هر طوری شده راهی تهران شوند.

 

غلام ژاپنی، از سياهی لشگرهای سينما، در باره چگونگی کشيده شدنش به سينما می گويد:

"شاگرد کشباف بودم، "سوغات فرنگ" را توی کاباره بهشت شاه آباد فيلم برداری می کردند. من رفته بودم غذا بگيرم. خوشم آمد. از ديدن مصدق ذوق کردم. ساعت پنج که برگشتم کشبافی، استاد يک چک زد توی گوشم. من هم 200 تومان پول نقد داشتم، آنجا را ول کردم و رفتم ساختمان پلاسکو که چند تا استوديو داشت. رفتم پيش صمد صباحی. منوچهر صادقپور را می شناختم، چون بچه جنوب شهر بود، با محمد علی بندانی دفتر کوچکی داشتند. اما تحويلم نگرفتند. حاضر بودم با روزی دو قران زندگی کنم. از گوشه و کنار خيابان شيشه جمع می کردم و می فروختم. سر راه هنرپيشه ها می ايستادم. می ديدمشان و بعد می رفتم محله، برای بچه ها تعريف می کردم که فلان کس را ديدم. پنج سال تمام کار من همين بود. تا اينکه توی فيلم "مالک دوزخ" چند ثانيه نقش به من دادند و يک دست چلوکباب. تا حالا 360 فيلم بازی کردم. مثل "مرد شرقی و زن فرنگی". در "بابا خالدار" يک پلان دارم توی کلانتری که تا می خواهم جم بخورم تمام می شود! همه نقش های من جزئی بوده اند و تا حالا از بابت بازی يک قران به من نداده اند. چه می شود کرد، عشق سينما درمان ندارد."

 

دستمزد

 

سياهی لشگرهای ماندگار در صحنه، در پی يک درآمد جزئی، تن به هر نوع بازی در فيلم ها و سريالهای تلويزيونی می دادند. اگر دقيق تر نگاه کنيم، همين ها بودند که پايه و بنيان اصلی فيلمها را پی می ريختند. زيرا اگر اينان نبودند، صحنه های شلوغ و پر جمعيت که لازمه يک فيلم پر جنب و جوش است چگونه ساخته و پرداخته می شد؟ چگونه هنرپيشه مرد يا زن به کمک آنها نقش نخست فيلم را ايفا می کرد، و يا استفاده از اين فريب خوردگان به شهرت می رسيد؟

دستمزد سياهی لشگرها به نسبت سابقه آنها فرق می کرد، ولی معمولا مردها بيشتر از صد تومان دريافت نمی کردند، که بين چهل تا شصت تومان آنرا کسی برمی داشت که سرپرستی آنها را به عهده داشت. در حاليکه، بازيگران نخست فيلم مبلغی بين صد تا سيصد هزار تومان دستمزد می گرفتند. سياهی لشگرها اگر به آنها لطف می شد به هنگام نهار از يک چای تا يک ساندويچ بهره مند می شدند، در حاليکه، بازيگر نخست بهترين غذاها را تناول می کرد. سياهی لشگرها در مجموع، هيچگونه تامين مادی نداشتند و اغلب جلوی استوديوها به انتظار زمان موعود تحقق آمالشان پرسه می زدند.

 

سياهی لشگرهای زن از نظر دريافت دستمزد، از موقعيت بهتری نسبت به مردان برخوردار بودند، زيرا رقيب کمتری داشتند و نياز به آنها برای صحنه های مختلف بيشتر بود. در دهه سی و چهل که صحنه های حمام يا عروسی در فيلمهای ايرانی رواج داشت، چهره سياهی لشگرهای زن به خوبی مشهود بود. سياهی لشگرهای زن که اغلب مجرد يا مطلقه بودند، اکثرا عنوان می کردند که بچه کوچکی نيز دارند. آنها ظاهرا برای تامين معاش به بازی در فيلمها می پرداختند. دستمزد زنهای سياهی لشگر معمولا رقمی معادل سيصد الی پانصد تومان بود. بعضی از آنها به علت سابقه ای که داشتند ديگر وظيفه خود را خوب می دانستند. گاهی چادر به سر می کردند و در يک صحنه عزاداری در فيلم شرکت می کردند و گاهی عريان شده در صحنه هايی که لب استخر يا کنار دريا گرفته می شد، خودی نشان می دادند. زنهای سياهی لشگر خاطرات و قصه های غم انگيزی از زندگی خود دارند که غالبا مدعی بودند سرمنشاء آن، براثر ناکامی در ازدواج بوده است.

 

گاهی اوقات شانس با سياهی لشگرهای زن که به اصطلاح بروروئی داشتند ياری می کرد. بعضی از اينها مورد توجه واقع شده، نقش های بيشتر و گاهی اوقات (يک در هزار) نقش نخست فيلمی را به عهده شان می گذاشتند، و به اين ترتيب از قعر گمنامی به اوج آرزوهايشان می رسيدند. برای نمونه می توان از "شورانگيز طباطبائی" و "منيژه آرا" (که در برنامه تلويزيونی 2+2، ساخته پرويز کاردان، نقش داشت) نام برد. در ميان مردان نيز بيک ايمانوردی، فيروز و منصور سپهرنيا قابل ذکر هستند که از سياهی لشگری به موقيتهای بالاتری دست يافتند.

برخلاف زنان، شانس مردهای سياهی لشگر برای پيشرفت خيلی کمتر بود، زيرا چهره های معروف و نام و نشان دار سينمايی در آن زمان به آسانی به هر تازه واردی، روی خوش نشان نمی دادند.

 

پاتوق سياهی لشگرها  

 

معمولا پاتوق سياهی لشگرها خيابان ارباب جمشيد بود. در اين خيابان بيش از دوازده سازمان تهيه و پخش فيلم قرار داشت. در آنجا از طلوع تا غروب خورشيد، می شد سياهی لشگرها را ديد که به انتظار بازی در صحنه ای از يک فيلم کنار خيابان قدم می زدند و احتمالا شوق ديدن بازيگران محبوب خود را داشتند، و بزرگترين آرزويشان اين بود که حداقل با آنها عکس به يادگار بيندازند که بعدها جزء افتخاراتشان محسوب شود.

 

با بودن اين محل تجمع، جمع آوری سياهی لشگرها کار دشواری نبود. سياهی لشگرهای زن نيز برای خود سرپرستی داشتند که بوسيله او جمع آوری می شدند. مبلغ و وجه دريافتی نيز به وسيله او تعيين می شد. سرپرست، بعد از گذاشتن قرار و تعيين درصد پولی که بايد برای خود بردارد، بازيگران را روانه صحنه فيلم برداری می کرد. از ميان با سابقه ترين افراد جمع کننده سياهی لشگر می توان "حسن دکتر"، "کريم چهل و يک" و "غلام ژاپنی" را نام برد، که غير از بازی به عنوان سياهی لشگر، در جمع کردن سياهی لشگرهای ديگر برای فيلم نيز دست داشتند. از ميان زنان نيز "خانم بهرامی" از همه شاخص تر بود. او تا قبل از انقلاب، سياهی لشگرهای زيادی را به سينما ايران آورد و حدود سی در صد از درآمد آنها را برای خود می گرفت. سياهی لشگرها وابسته به هيچ انجمن و سازمان صنفی نبودند و اصولا هيچ دستگاهی آنها را به رسميت نمی شناخت در حقيقت آنها برای شغل خود هيچگونه کارت هويتی نداشتند.

در کشورهايی که از نظر سينما پيشرفت کرده اند و کارشان بر نظم و ترتيب استوار است، معمولا سياهی لشگرها عضو سنديکا و يا اتحاديه ای هستند، و کارگردانانی که به آنها نياز دارند به سنديکا و اتحاديه آنها مراجعه کرده با مطالعه پرونده و ديدن عکس و مشخصات آنها، چهره مورد نظر خود را انتخاب می کنند. در ايران وضع کاملا برعکس بود. اگر يک سياهی لشگر در صحنه ای از يک فيلم بازی داشت و ادامه اين صحنه قرار بود روز ديگر گرفته شود، هيچ معلوم نبود آيا باز هم به او دسترسی خواهد بود يا نه.

 

مطلب سياهی لشگرها را با گزارشی از "ج.ن" (جهانبخش نورائی) زير عنوان "سياهی لشگر کجا می آئی؟" به پايان می بريم:

 

"عجم در تعزيه "نعش" و در فيلم سازی "سياهی لشگر" می خواندش.

 

فرنگی اسمش را "Extra" نهاده است و اين "بازيگری است که برای ظاهر شدن در فيلم، بی آنکه لام تا کام حرف بزند، به طور روزانه اجير می شود".

چنين عناوينی گويای هويت کدر و مهجور است. نوزاد، کهنسال، زن، مرد و زشت و زيبا را در بر می گيرد. جنس مونث جوان حرفه ايش زندگی غريبی دارد. از لحاظ منزلت اجتماعی پاک بی تشخص است. اخلاقيون نجسش می دانند. اکثرا در حاشيه فقر زده توی خشت می افتد و پس از چند صباحی در حاشيه هم چانه آخر را می اندازد.

ضمه و فتحه که بر صورتش نشست، خيلی راحت به زباله دانی پرتاب می شود. تاريک ذهن و عقيم است، آنچنان با روشن بينی بيگانه است که شوره زار ترک خورده با باران بهاره. ددری است. لباس های چشم نواز بوتيک ها و زق زق شکم گرسنه، از پرهيز کاری و کف نفس دورش ساخته است.

وقت فراغت "شو" تلويزيونی را خيلی دوست دارد. از جوکهای "تابش" غش و ريسه می رود. و تئوری های "فرخ زاد" برايش وحی منزل است. اگر چه با تجدد هم انديشه نيست. ولی هم گيس و هم لباس هست گاه ادعا می کند که سينما را همينطور الله بختگی و از سر تفنن انتخاب کرده است. دروغ می گويد. خانه ماندن بی بی از بی چادری است. اصلش را بخواهی، خواب روزگاری را می بيند که کارگردان صاحبنامی با اسب سپيد از ميان ابرهای انبوه خيال، چهارنعل به سوی او آيد و بر عرش اعلای "معروفيت" بنشاندش و جماعت به عنوان يک "فوق ستاره" به پايش گل بريزند. ولی بادکنک رويای رنگينش هميشه خدا به ضرب نيش واقعيت درهم می ترکد، بر خاکستر جای می گيرد و حداکثر مقيم تختخواب خصوصی پاره ای از کارگردانان می شود.

نگاه به ظاهر پر آب و رنگ و خنده های دندان نماش نينداز، موريانه پوسيدگی در درونش دهان به تهاجم گشوده است. دقت کنی حلقه های کبودی محوی را در زير مژگان بلند مصنوعيش خواهی ديد شب دراز خيابان های تهران با صدای پای او آشناست. معصوم که نيست، هيچ. پاش بيفتد هفت خط لکاته ايست که سنگ پای قزوين را از رو می برد. با اينهمه ضعيفه است. حرجی بر او نيست. به قول ترقيخواهان "دستاورد بلافصل يک فرهنگ طبقاتی هرزه پرور است"

سياهی لشگر شهيد نيست. واقعيتی است که در سايه سار فراموش گشته، فيلم فارسی، به خصوص در چند سال اخير، برای ارضاء سليقه ها و چشمداشت های حقير تماشاگرانش حسابی از خيل سياهی لشگر بهره گرفته است. با کمترين دستمزد، با ناچيزترين سپاس. زنجموره صرف برای او رمانتيک بازی است. ولی شناخت مصائب و آرمانها و فسادش، نه تنها پرده از گوشه ای از ساخت اجتماعی موجود برميدارد، بلکه تا حدی نيز خانواده ها و باز کردن چشم و گوش دختر مدرسه ها هدف اين مقال نيست. الحمدلله مددکار اجتماعی تا دلت بخواهد مثل مور و ملخ ريخته است! نگاه را از زنی آغاز می کنيم که در جنگل مولای زيستن در اين ديار عينهو "امير تيمورلنگ" از سربازی به سرداری رسيده است. از "استثمار شدگی" به "استثمارگری"! آدمی که پس از گذر از زندگی سگی سياهی لشگری، به برکت مقداری ذکاوت و زرنگی، افعی گشته و به مرتبتی رسيده است که چندين سياهی لشگر زير دستش و به فرمانش کار می کنند. او با "صابر- پدر "گوگوش"- و "حسن دکتر" نامی، مثلث به دست گرفتن زمام سياهی لشگرها را تشکيل می دهد. تک و توکی هم "مستقل" کار می کنند. که اگر مجالی شد به سراغشان می رويم.

 

"وحدت" می گفت که سنديکا دارد ترتيبی می دهد تا عده ای از دخترهای خانواده های محترم (!؟) را با حقوق مکفی به عنوان سياهی لشکر استخدام کند و دستگاه فيلم فارسی را از زنان فاسد پاک نمايد. صحت و سقم اين طرح پای خودشان. در هر حال سياهی لشکر نيز در مقام يک "انسان" حرف دارد. معترض است و سقوطش را خيلی وقتها به سوء استفاده فيلم سازان نسبت می دهد. بهر تقدير، تا زمانی که دود از اجاق سينمای فارسی بلند می شود، تا زمانی که اعتبار هنرپيشه بر پايه برجستگی سينه هايش مشخص می شود، و تا زمانی که فرهنگ بازرگانی غرب پست ترين سليقه و آرزوها را در ميان توده مردم می پراکند، سياهی لشکر آنچنان خواهد بود که هم اکنون هست. روز بروز به تعدادشان افزوده خواهد گشت و مرداب گسترده تر خواهد شد..."

 

خانم بهرامي

 

از "خانم بهرامی" هم يادی کنيم. پيش چند تا از "دخترهايش" سفره دل را می گشايد.

با اولين نيرنگی که شرکت پوشالی "موزيک فيلم" سرفيلم الکی "تصادف روز بارانی" به او می زند، خودش را جمع و جور می کند و گيرنده هاش حساس می شود.

"حدود شش سال پيش سرم به کار خانه داری گرم بود. نه تا بچه قد و نيم قد از سرو کولم بالا می رفتند. از شکم خودم و طفلای معصوم زدم تا صنار سه شاهی برای روز مبادا جمع کردم. تا اينکه يکی از بستگانم سرو کله اش پيدا شد و گفت فلانی بيا و اين پول راکد را تو دستگاه فيلم سازی بريز. سر سال نشده تو پول غلت ميزنی. تا آن روز نمی دانستم اصلا دوربين و هنرپيشگی چه صيغه ايست. زبان چرب و نرمش حسابی خوابم کرد. دو هزار تومن پول حلال مملکت را ريختم تو دست او و رفقايش- که با دفترو دستک و کيا بيای دروغيشان گولم زدند. يک مشت، ساده لوح ديگر را هم تيغ زدند. بعد پاشنه پا را کشيدند و هنوز هم که هنوزست خبری از آنها نيست."

با او در خانه اش حرف می زنم. دارد چادر نمازی را می برد. می گويد: "برای يکی از آشنايان است. سوای اين خيلی از لباس های محلی فيلم ها را خودم می دوزم"

از سقف، بريده های کاغذ رنگی آويزان است. کولر صدای يکنواختی دارد و گرمای بعد از ظهر تابستان به آنسوی شيشه پنجره ها گريخته است. همهمه بچه های جنوب شهر از کوچه های پر گرد و خاک تو می زند. "اکواريم" کوچکی به ديوار چسبيده است. ماهی های بال پهن ريز لای يک مشت گياه عجيب سرخس وار وول می خورند. قناری چاقی چهچه می زند. تلويزيون، يخچال و گرام کنار هم رج کشيده اند. خانم پيکان هم دارد. با اينحال خانه قديمی است. با پنجره های چوبی و اتاق های قناس. بوی کهنگی از زير رنگ و لعاب بيرون می زند. آميخته ای از گذشته و حال و ذات و ظاهر اين زن را می توان در ترکيب اشياء به چشم ديد.

سر جريان سرمايه گذاری ناچيزش در استوديو کذائی با چند نفر آشنا می شود که او را به "صابر رهبر" معرفی می کنند. "رهبر" دارد "مردی از جنوب" را می سازد. او را به عنوان سياهی لشگر در فيلمش شرکت ميدهد.

"بعد تو "پل" و "لوطی" بازی کردم. روزی پنجاه تومن می دادند. وقی شدم آرتيس، خواهر، زن برادر و يک عده از دوستانم را به سينما کشاندم. من که سابقه دار بودم سر گروه شدم. شماره تلفنم را به استوديو ها دادم. و حالا هر کس به سياهی لشگر احتياج داشته باشد از پير و جوان گرفته تا بچه دو سه روزه، براش فراهم می کنم."

 

يکی از پسر بچه های کوچولوی تخسش گنجشک پرو بال شکسته ای را توی اتاق ول ميدهد.  بعد سرو کله "ز..." پيدا می شود. سياهی لشگر است و با "بهرامی" زندگی می کند. زير چانه اش دو بريدگی عميق ديده می شود. و از آنها گوشت سرخ بيرون زده است. يادگار تصادفی است در راه شمال. بهمراه يکی از گرانندگان "شرکت جهان نام" و به رانندگی "بهرامی". از خريد برگشته و حسابی مکش مرگ ما لباس پوشيده است.