ناصرفخرآئی، کشته
شد، اما اگر کشته بود، تاريخ معاصر ايران ورق ديگری خورده بود.
او در سال 1327 در دانشگاه تهران 5 و به گفته ای 6 تير به سوی
محمدرضاشاه شليک کرد، که شمشی در لوله گير کرد. شايد همين
ششمين گلوله می توانست کار را تمام کند. تقدير بازی های تاريخی
دارد.
پيش از او ميرزا
رضا کرمانی ناصرالدين شاه را با تيری که بقول خود "به سوی شاه
انداختم" کشته بود، پيش از او نيز حيدر عمواغلی بمبی دست ساز
را زير درشکه محمدعلی شاه انداخته بود که پای اسب ها را زخمی
کرد و نه بيشتر. پس از ناصرفخرآئی نيز گلسرخی و بطحائی و
دانشيان میخواستند آن کنند که فخرآئی تا نيمه کرده و ناکام
مانده بود: ترور شاه!
فخرآئی کشته شد،
گلسرخی و دانشيان و ميرزا رضا کرمانی اعدام، اما حيدرخان
جانانه گريخت و به چنگ نيآمد، تا در جنگلهای گيلان بدست
همراهان شورشی ميرزای جنگلی کشته شد.
همه اين تيرها،
استبداد را نشانه رفتند. ترور بيهوده است، البته نه هميشه! اما
همين چند نمونه نشان میدهد وقتی همه دريچههای تحول و اصلاحات
مانند دهان مردم بسته میشود، زبانها بريده و قلمها شکسته،
جنبش عاصی از کجا سر در میآورد.
درباره ناصر
فخرآرائی کمتر مینويسند. در جيبش کارت نشريه "پرچم اسلام" را
يافتند، اما آنها که به ترور حسنعلی منصور و هژير و رزم آراء و
احمد کسروی افتخار میکنند، ترور شاه را نه آن زمان که شاه بود
و نه بعد که شاه رفت به ريش نگرفتند!
رهبران حزب توده
ايران هم زير بار اين ترور نرفتند. تروری که به اعلام ممنوعيت
فعاليت اين حزب در سال 1327 انجاميد. برخی گفتند رهبری حزب
درجريان بود. گفتند نورالدين کيانوری دبيراول پس از انقلاب 57
حزب توده ايران از ماجرا اطلاع مستقيم داشت. بدين ترتيب است
که نه سازمانهای اسلامی و نه حزب توده ايران هيچکدام ترور شاه
در سال 1327 را مستقيم قبول نکردند و چهره و زندگی ناصرفخرآئی
در آن سالها کمترآشکار شد و در اين سالها نيز در فراموشخانه
تاريخ نگهداشته شد.
او که بود؟
اين بخش را از
خاطرات شخصی و منتشر نشده ای بخوانيد که دراختيار پيک هفته
گذاشته شده و برای اولين بار انتشار میيابد:
فصل اول و دردناک زندگی ناصرفخرآرائي
«پدرش حسين فخرآئی
پاسبان و مامور اجراء دارائی بود. حکم تخليه خانه، تقسيم
اموال بين ورثه و مصادره اموال بيوه زنان و... را اجرا میکرد.
دلی از سنگ داشت و بیترحم بود. قدی کوتاه، پاهائی به شکل
پرانتز و ابروهائی پرمو و کمانی. در جريان اجرای احکام تخليه
خانه و مغازه و تقسيم ارث دست روی اين ملک و آن ملک می گذاشت و
زنان شوهر مرده را با وعده حمايت صيغه میکرد و اموالشان را
بالا میکشيد. مادر ناصر فخرآئی از جمله اين صيغهها بود. جوان
بود که صيغه شد و به خانه ای آمد که زنان ديگری هم درآن بودند.
ناصر را که بدنيا آورد، از خانه رانده شد. فسخ صيغه! خانه ای
قديمی حوالی خيابان سيروس و پامنار تهران.
جمعهها میرفتيم
به ديدار خواهر بزرگم که تازه زن يک پاسبان دارائی شده بود.
حياط خانه بزرگ بود و به ذوق بازی در آن میرفتيم. خواهرم فقط
چند سال بزرگتر از ما بود. پدرمان را در جاده شيراز کشته
بودند. صاحب چند کاميون بود و در آن سفر قالی و قاليچه به
شيراز میبرد که ميانه راه، در يک قهوه خانه کشته شد و بار
کاميون به دزدی رفت. چند خانه و مغازه در تهران هم داشت که همه
کرايه اين و آن بود. پدرناصر، سروکله اش برای کارهای دارائی
پيدا شد، اما خواستگار خواهرم نيز از آب درآمد؛ شايد هم به طمع
دارائی باقی مانده از پدرم. ما 5 دختر 16 تا 3 ساله بوديم.
مادرم دختر بزرگش را داد تا حرف و نقلی برای زن جوانی که 5
دختر داشت و خود از زيباترين زنان دوران خود بود بلند نشود.
خودش هم خيلی زود زن يک مرد زن دار ديگر شد تا سرپرستی بالای
سر خودش و دخترهايش باشد و اموالش را هم سرپرستی کند.
خواهرم عروس همان
خانه ای شد که مادر ناصر را حسين فخرآئی از آن جا بيرون
انداخته بود و ناصر را نگه داشته بود.
گوشه حياط اتاقکی
بود بزرگتر از لانه سگ. ناصر در آن زندگی میکرد. زندگی نمی
کرد. در آن حبس بود. شايد 10-11 سال بيشتر نداشت. اتاق يک
پنجره کوچک به سمت حياط داشت که مثل زندان جلوی آن پنجره ميله
ای نصب شده بود. ما که در حياط جمع میشديم، او پشت پنجره
انتظار آزادی اش برای پيوستن به ما و بازی با ما را میکشيد.
به خواهرم التماس میکرديم و او به پدرناصر التماس میکرد:
بگذار چند ساعت بيايد بيرون و با بچهها بازی کند.
بالاخره رضايت
میداد، به آن شرط که نه از خانه بيرون برود و نه مادرش به
درون خانه بيايد. مادرش که حالا در خانههای اين و آن کار
میکرد، نيمههای هر جمعه با يک دستمال شيرينی و ميوه ای که از
خانهها جمع کرده بود میآمد و پشت در خانه، در کوچه مینشست
تا بلکه در خانه را به رويش باز کنند و ناصر را ببيند. گاه
صدای گريه و التماس و گاه نفرينهايش را میشنيديم.
ناصر وقتی از اتاقش
بيرون میآمد، مثل پرنده ای که از قفس بيرون بيآيد بال
میکشيد. هيچکدام ما به گردپايش نمی رسيديم. مثل ملخ از ديوار
و درخت میتوانست بالا برود و مثل فنر میتوانست از جا بجهد!
اصلا شادی ما در آن جمعه بدون حضور ناصر در بازی ممکن نبود.
بعضی جمعهها، غروب، پدر ناصر دلش به رحم آمده و اجازه میداد
مادر ناصر به داخل آمده و فرزندش را ببيند. ناصر را نمی بوسيد،
بو میکشيد، مدام دست به سر و رويش میکشيد، شيرينی دهانش
میگذاشت. عاشق ناصر بود. اين ديدارها کوتاه بود و بدستور پدر
ناصر خيلی زود مادر را از پسر جدا کرده و از خانه بيرون
میکردند.
يک جمعه، وقتی وارد
خانه و حياط شديم در اتاق ناصر را گشوده ديديم. چند هفته بود
که سرو صورتش زخمی بود و اجازه بيرون آمدن از اتاق را هم
نداشت. حتی با التماسهای خواهرم از پدرش. شلاق و سيخ داغ و
سيلی خوراک هفتگی او از پدری بود که نه تنها ما، بلکه خواهرم
نيز از او میترسيد. اما آن سر و صورتی که در اين هفتهها از
او میديديم خيلی بيش از گذشته کبود و خونين بود. کنار گوشها
و گردنش زخمی بود. خواهرم هم نمی دانست پدر ناصر با او در آن
اتاق کوچک چه کرده است. آن روز، خيلی زود فهميديم گنجشک از قفس
پريده است. واقعا گنجشک از قفس پريده بود و ما هم خوشحال بوديم
و هم غمگين که او ديگر نيست که به جمع ما برای بازی بپيوندد.
خواهرم گفت: دو شب پيش، در اتاق را که هميشه از بيرون بسته
بود، باز کرده، از درخت کنار ديوار بالا رفته و از خانه گريخته
است.
رفت و ديگر نيآمد،
حسين فخرآئی ( پدرش) هم پيگير پيدا کردنش نشد. رفت و بعدها
شنيديم عکاس شده است.
وقتی به شاه
تيرانداخت، پدرش هنوز پاسبان اجرائيات دارائی بود و سرگرم بالا
کشيدن پول بيوه زنان و خريد ارزان املاک بيوهها و سند روی سند
در صندوق بزرگ و سه قفله اتاقش گذاشتن. از فردای ترور شاه رد
پاهای ناصر فخرآئی را پليس گرفت و رسيد به حسين فخرآئی.
از يازده سالگی
ناصر را نديده بود و نقشی در ترور نداشت، اما ديگر نمی توانست
پاسبان اجرائيات دارائی با آن لباس مخصوص طوسی رنگ باشد.
بازنشسته اش کردند و يا بازخريد و يا اخراج؟ نمی دانم. بسرعت
برق و باد شناسنامه ای با فاميل ديگری گرفت و همان حرفه را
اينبار بدون لباس ويژه اجرائيات دارائی دنبال کرد. اين بار از
آنسوی بام آغاز کرد. چک اجرائی را نقد نمی کرد، بلکه آن را مفت
میخريد و دست میگذاشت روی ملک و دارائی صاحب چک. تخليه ملک
اين و آن را اجرا نمی کرد، بلکه وارد معامله شده و مفت
میخريد. برای حسن شهرت نيز خيلی زود سفری به مکه کرد و شد:
حاج حسين ارجمندنيا!
فصل دوم زندگی
ناصرفخرآرائي
ناصر فخرآرائی
درفاصله آن شبی که از درخت خانه بالا رفت و گريخت تا آن روز که
در دانشگاه تهران 6 تير به سوی شاه شليک کرد و وقتی هفتمين يا
ششمين گلوله در لوله گير کرد و از پشت به گلوله اش بستند، کجا
بود و چه کرد؟
بخش دوم زندگی او
را به نقل از کتاب "خاطرات مطبوعاتی" فريد قاسمی و به نقل از
دوست و يار وفادار ناصر فخرآئی در سالهائی که او از خانه
گريخت، يعنی "مرتضی احمدی" بخوانيد.
«
بهارسال 1324 که من هنوزفوتبال را رها نکرده بودم، دريک مسابقه
دوستانه با تيم فوتبالی روبرو شديم به نام « آفتاب شرق» که از
بر و بچههای دوشان تپه تشکيل شده بود. مربی وسرپرست تيم جوان
بلند قد و سفيد رويی بود که گوشهای ناجوری داشت. مثل اين که
از هرگوش او تکه ای بريده باشند. نامش ناصرفخرآرايی معروف به «
ناصربی گوش» يا «ناصرفنر» بود.
آشنايی من با او از
اولين مسابقه درزمين خاکی راه آهن آغازشد. ناصرغيراز اداره
کردن تيم، دفاع وسط هم بود. اوبازيکنی خودخواه، جسور، قرص و
استخواندار بود، شوتهای سنگين وسرکشی داشت، ازنفس کم نمی آورد
و درطول بازی خستگی برايش مفهومی نداشت. فوتباليست با تجربه ای
بود، امابیرحمی ازحرکات پا به توپش مشخص بود، با هرتيمی که
روبه رو میشد يکی دو نفراز ياران حريف را که دروازه او را
تهديد میکردند با خشونت لت وپارمی کرد. آن زمان نه کارت زردی
دربين بود و نه کارت قرمز. حتی اخطار به بازيکن خاطی هم معمول
نبود، دو اخطاره بودن بازيکن و اخراج اززمين هم سابقه نداشت.
در واقع میتوان گفت مثل امروزمقرراتی وجود نداشت که بازيکنان
درزمين ملزم به اجرای آنها باشند.
يکی دو بازی که با
تيم آنها کرديم، با شگردش آشنا شدم و صريحا به او گفتم که
اگرهريک ازبازيکنان راه آهن را مصدوم کنی پاسخ بدی به تو خواهم
داد. يکی دوبارهم همين کار را کردم، حتی يک بار قلم پای او را
نشانه گرفتم فريادش به آسمان رسيد. ناصرکه برای اولين بار به
زمين سختی بر خورد کرده بود لااقل برای ما دست و پايش را جمع
کرد، هربارکه با تيم راه آهن که من مربی و سرپرستش بودم روبه
رو میشد، جانب احتياط را از دست نمی داد و اين پايه دوستی من
او شد. بالاخره هرچه باشد من هم بچه تخس جنوب شهربودم، اين
گونه درگيریها قلق وآشنای خلق وخوی ما بود و به اصطلاح جلوی
اين و آن کم نمی آورديم، چون برای ما اسباب سر شکستگی بود. سرد
و گرم چشيدهها به ما حقنه کرده بودند که جواب،های را بايد با
هوی بدهيم وهمين کاررا هم میکرديم.
ناصرفخرآرايی جوانی
بود جسور، خودخواه، بلندپرواز و درعين حال زود رنج و شکننده.
به آنچه میگفت اعتقاد داشت و ازنصيحت و ارشاد گريزان بود. از
ميزان تحصيلاتش چيزی نمی گفت، ولی دوستانش میگفتند که بيش
تراز پنج کلاس ابتدايی درس نخوانده. به ورزش علاقه زيادی داشت،
اندامش ورزيده بود، با هرگونه اعتياد به شدت مخالف و ازسلامتی
کامل جسمی برخوداربود.
درپايان سال 1325
به علت مشغله زياد وکارهای هنری ناگزير به ترک زمين فوتبال
شدم، اما دوستی من و ناصرادامه داشت. او گاهی برای ديدن
برنامههای من سری به تماشاخانه میزد ومن هم گهگاهی که فرصت
پيدا میکردم به گراورسازی ای که او درآن کارمی کرد ودرساختمان
گراند هتل واقع بود، میرفتم. ناصرگراورساز ماهری بود.
دهه اول بهمن ماه
سال 1327 که ناصر را برای ديدن نمايشنامه دعوت کرده بودم، اوهم
متقابلا مرا برای جشن سالگرد افتتاح دانشگاه دعوت کرد که در
حضورشاه برگزارمی شد. من که خيلی دلم میخواست اين جشن را از
نزديک ببينم فوری پذيرفتم. روزموعود، پانزدهم بهمن ماه 1327،
درحالی که يک کارت سفيد چهارگوشه با اضلاع مساوی دردست داشت
ويک دوربين مکعب شکل به گردنش آويزان بود، جلوی درورودی
دانشگاه تهران منتظرم بود.
مراسم شروع نشده
بود که ناصر که درچند قدمی شاه ايستاده بود دوربين را برای عکس
برداری جلوی صورت خود گرفت و به سرعت به طرف شاه تيراندازی
کرد.
روزبعد
درمطبوعات خوانديم که اسلحه در
دور بين
جاسازی شده بود.
|