پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيك

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

ارشيو هفتگی

درباره پيك هفته


 

 

پيک هفته

 

 

 


"بلاچاو" را هم بشنويد
به تلخی آرزو
به سختی جستجو
مهدی فتاپور

 

تلخی آرزو و سختی جستجو

افکار پراکنده

در بازگشت از همايش اتحاد جمهوريخواهان از برلين بسمت کلن ميرويم. از نيمه راه گذشته ام. خيلی خسته ام. صدای زويا (افسانه صادقی) در گوشم است.

رهايم کن ای تلخی آرزو؛

رهايم کن ای سختی جستجو؛

تا بنوشم جان خود را.

 

آيا جان زندگی در تلخی آرزو و سختی جستجوست يا در رهايی از آن؟ کسانی که روياهای دور از دسترس را تعقيب ميکنند و سختی های راه را ميپذيرند از جان زندگی بيشتر بهره ميگيرند يا آنان که واقع بين ترند، آرزوهايشان دست يافتنی و زندگيشان با فراز و نشيب کمتری همراه است ؟

 

بهروز خليق در صندلی کناری من با دهان باز خوابيده و آهسته بفهمی نفهمی کمی خر خر ميکند. نميدانم چرا يک لحظه تجسم ميکنم اگر محمود نمازی و انوشيروان لطفی زنده و با همان روحيه سابقشان اينجا بودند حتما يک تکه نخ يا کرکی پيدا کرده و در بينی بهروز فرو ميکردند. (چه خوب است که آدمها در خاطرات، هميشه سرحال و جوان ميمانند و پير و افسرده نميشوند.) از تجسم اين صحنه که بهروز از خواب پريده و هاج و واج اطراف را نگاه ميکند تا ببيند چه اتفاقی افتاده و قيافه محمود و انوش که خودشان را به آن راه زده و در حاليکه دارند از خنده منفجر ميشوند زير چشمی بهروز را ميپايند، خنده ام ميگيرد و بلند بلند شروع ميکنم به خنديدن. خوشبختانه مريم و نوشين آنچنان غرق پچ پچند که اصلا نمی فهمند راننده شان بسرش زده و بی دليل بلند بلند ميخندد.

محمود و انوش نمونه نسلی بودند که بدنبال روياهای دور از دسترس بود. نسلی که ميخواست دنيا را دگرگون کرده و دنيايی که آنرا انسانی تر ميدانست برپاسازد.

از يادآوری محمود و انوش از ظلمی که به جوانان و روشنفکران آن نسل روا شده دلم گرفت. راجع به دشواريهايی که روشنفکران و جوانان معترض آن نسل تحمل کردند، زياد صحبت شده. ولی من امروز دلم از اين گرفت که تلاشهای آن نسل با نتايج انقلاب بهمن در هم آميخته شده و در احساس آدمهای امروز اين دو تفکيک ناپذيرند. از اين دلم گرفت که کم نيستند تحليل گران و سياستمداران و روشنفکرانی که زمانی که آن دوران را بخاطر مياورند تنها به مقايسه نظرات مسلط آنروز و امروز پرداخته و در چهره روشنفکران آندوران تنها انحراف و کج روی را می بينند. روشنفکرانی که تحت سيطره استالينيسم و مائوئيسم بودند و حتی برخی تا آنجا پيش ميروند که جرياناتی چون فدائيان و مجاهدين آنزمان را تروريست ناميده و بالکل رد کنند.

تابستان گذشته برای تعطيلات سفری بسواحل فرانسه داشتم. در اين سفر که برنامه ريز آن پسرم بود ما نه بمناطق توريستی سواحل مديترانه بلکه بيکی از شهرکهای غير توريستی در کنار اقيانوس اطلس رفتيم و نزديک دريا چادر زديم. يکی از عصر ها در ميدان مرکزی شهرک، سن برپا کرده ويک گروه موسيقی برنامه اجرا ميکرد. چند هزار فرانسوی در ميدان جمع شده بودند. گروه آهنگ های مورد علاقه مرا و بخشا آهنگ های قديمی اجرا ميکرد. يکی از آهنگ هايی که آنها اجرا کردند آهنگ بلا چاو بود. آهنگی ايتاليايی که پس از جنگ در بزرگداشت پارتيزانهای دوران جنگ ساخته شده بود و موقعيت يک آهنگ ملی را در ايتاليا و فرانسه يافت. همه جمعيت آهنگ را بلد بودند و همراه با گروه ميخواندند. اين صحنه مرا بفکر فروبرد. روی يک سکو نشسته و در افکار خودم فرورفتم. سگ ما هم که جوان و خيلی پر جنب و جوش است و در ِيک چنين مواردی بايد دودستی بندش را محکم نگاه داشت، حالت مرا فهميده روی زمين ولو شده و پوزه اش را روی کفش من گذاشته و آرام مردم را نگاه ميکرد و هر چند دقيقه يکبار برميگشت مرا نگاه ميکرد که ببيند آيا حالت چهره من عوض شده و ميتواند جست و خيز کند. (چه خوب بود آدمها هم اينقدر به يکديگر توجه داشته و همديگر را می فهميدند). باين فکر ميکردم که همه ايتالياييها و فرانسويها ميدانند که بيش از هشتاد در صد اين پارتيزانها کمونيست بودند، آنهم کمونيستهای دوران کمينترن. آنها همه ميدانند که عمليات پارتيزانی در بسياری از موارد نتيجه منفی ببارمياورد. بعضی موارد آلمانيها بخاطر يک عمليات کوچک، اهالی يک روستا را قتل عام ميکردند. همه آنها ميدانند که در درون اين گروههای پارتيزانی، کم اتفاقات غير قابل دفاع رخ نداده. همه ميدانند که چند سال قبل تر در جنگ داخلی اسپانيا پارتيزانهای کمونيست و آنارشيست به روی هم سلاح کشيده و هزاران نفر در اين درگيريها کشته شدند ولی هيچيک از اينها منجر به آن نميشود که فرانسويها و ايتالياييها بلا چاو را آهنگ ملی خود ندانند و از قهرمانان مبارزه با فاشيسم تمجيد نکنند.

حدود ده سال پيش مجله اشپيگل آلمان شماره مخصوصی راجع به چه گوارا و لوبکه ( کمونيست زن آلمانی که همراه با چه گوارا در بوليوی کشته شد) داشت و بخش بزرگی از بزرگان جامعه آلمان در اين رابطه اظهار نظرکرده بودند. هيچ يک از کسانيکه مطلب نوشته بودند با نظرات و شيوه های مبارزه چه گوارا توافق نداشتند. همه آنها از خشونت های وی پس از انقلاب کوبا مطلع بودند. در همان نشريه راجع به اينکه در تيم تحت فرماندهی وی، جوانی بخاطر دزديدن يک تکه از نان جيره بندی گروه اعدام شد، درج گرديده بود. ولی هيچيک از اينها مانع آن نميشد که وی (و لوبکه) بعنوان سمبل نسلی که ارزشهای زمان را زير سوال برده و جامعه انسانی تری را آرزو ميکرد مورد تمجيد قرار نگيرد. در آمريکای لاتين تنها طرفداران حکومت های نظامی سابق گروههای ميليتانت آنزمان را تروريست مينامند.

صحبت من راجع به ايده ها و روشهای مبارزه جوانان آن نسل نيست. در اين زمينه من کم نقد ننوشته و صحبت نکرده ام. بحث راجع به تلاشهای نسلی است که به شرايط موجود نه ميگفت و ميخواست جامعه ای انسانی تر بر پا سازد.

اين ظلم در کشور ما ابعاد وسيعتری دارد. در جريان جنگ با عراق صدها هزار نفر کشته شدند. هزاران بسيجی روی ميدانهای مين دويدند و قطعه قطعه شدند. اگر جانفشانی اين جوانان در دوره اول جنگ نبود امروز در کشور ما استانی بنام خوزستان وجود نداشت و مهمتر از آن کينه ای در منطقه خليج فارس ريشه ميدواند که ميتوانست اين منطقه را تا نسلها به يک فلسطين دوم مبدل سازد . ولی در احساس بسياری از روشنفکران، عکس ها و فيلم های اين جوانان، رفتار و اعتقاداتشان ياد آور بسيجی ها و پاسدارهاييست که در برابر مردم قرار گرفته و نيروی سرکوب بودند. اگر اين جوانان زنده ميماندند برخی از آنها به نيروهای سرکوب می پيوستند، برخی از آنها اصلاح طلب و برخی با رژيم اسلامی مخالف ميشدند، برخی تجربيات جنگ را در خدمت سازماندهی گروههای اشرار و سرقت مسلحانه قرار ميدادند و برخی آن دوران را توشه يک زندگی انسانی ميکردند و خلاصه همان مسيرهايی را طی مينمودند که ميليونها ايرانی طی کرده اند ولی آنروز آنان با هر اعتقادی به خاطر دفاع از ميهمنمان کشته شدند.

فرج سرکوهی چندی قبل در مقاله ای مطرح کرد که چرا با وجود فجايع عظيمی که در سالهای پس از انقلاب در ايران رخ داد و بطور مشخص اعدامهای سال 67 ما فاقد آثار هنری و ادبی برجسته ای هستيم که آنچه گذشت را در تاريخ زنده نگاه دارد. هرچند او خود در بررسی اين علل، با اعتقادات امروزش به نقد سازمانهای سياسی پرداخته و در واقع خود بدام همان عاملی افتاد که قصد نقد آنرا داشت، ولی جوهر توجه وی صحيح بود. دوستانی که با اشاره به کارهای انجام شده اين ادعا را رد کردند، به عمق مساله توجه ننموده اند. مسلما برخی از بيوگرافی ها و نوشته هايی که در رابطه با زندانهای جمهوری اسلامی در آن سالها توسط زندانيان بازمانده از آن دوران به رشته تحرير در آمده با ارزش است ولی فراموش نکنيم ابعاد آنچه در سالهای قبل و پس از انقلاب در ايران گذشت قابل قياس با دوران ملی شدن صنعت نفت و حتی انقلاب مشروطه نيست. اميد و آرزوی مليونها تن با ناکامی مواجه شد. صدها هزار نفر در ميدانهای جنگ کشته شدند. دهها هزار تن شغل خود را از دست داده و تصفيه شده يا وادار به مهاجرت گرديدند. صدها نفر را در زندانها روزها در تابوت خواباندند يا به ميله ها آويزان کردند. مادرانی بوده اند که در زندان منتظر تولد نوزادشان بودند تا پس از تولد وی اعدام شوند. ولی ما در اين دوران فاقد آهنگی چون مرا ببوسيم. ما شعرهايی چون آرش و برای عموهايش نداريم. سرود بهاران خجسته باد مربوط به دوره پيروزی و همدلی نيروهاست. آثار پرارزشی نيز که در اين دوران خلق شده مثل به نظر من" گام هنر زمان" و " ارغوان " ابتهاج ابعاد توده ای نيافتند. در هم آميختگی نتايج انقلاب و رودررويی نيروهای سياسی عواطفی پديد آورد که بخشا هنوز در احساس کسانيکه در آن روزها در گير فعاليت های اجتماعی بوده اند باقی مانده.

چند هفته قبل در جلسه ای در شهر هانور بمناسبت اعدامهای سال 67 شرکت داشتم. من مدتهاست که خيلی از سخنرانی های اين چنين جلساتی را نمی پسندم. سخنرانی هايی که بيشتر تبليغ سياسی و يا تنها طرح چند شعار است. ولی سخنران اين جلسه آقای عزت مصلی نژاد بود که سخنرانی ايشان را خيلی پسنديدم. وی منجمله به کار کم اپوزيسيون در انعکاس ملی و بين المللی اين جنايت اشاره داشت. اشاره ايشان واقعی و ريشه آن در بيماری های بازمانده از آندوران در سازمانها و جريانهای سياسی است. چندی قبل در يکی از نشريات با کمال تعجب با اظهار نظرهايی مواجه شدم که حاکی از اين بود که هنوز بعد از 25 سال هستند کسانی در اين فکرند که در آينده اگر قدرت داشته باشند مخالفين ديروز خود را که از چنگ جمهوری اسلامی گريخته اند دستگير و محاکمه کنند. شايد بتوان اين بيماری ها را مهار کرد و در آينده نيروها بتوانند در چنين عرصه هايی بهتر عمل کنند. ولی خلق آثار هنری و ادبی برجسته نيازمند چيزی بيش از منطق و ضرورت های سياسی است. نيازمند احساسات و عواطف است. کشته های آنروز تنها آمار و ارقام نيست. کشته های آنروز در سيمای در هم شکسته آن افسر نوژه ای که در برابر دوربين تلويزيون از تلاش برای برقراری سوسيال دمکراسی در ايران سخن گفت، در چهره شکنجه شده گلزاده غفوری مجاهد که در برابر دوربين تلويزيون ميگفت او اهل مصاحبه نيست. در چهره احسان طبری و عمويی که وادار شده بودند عليه اعتقادات خود سخن گويند، در چهره رضی تابان و هيبت معينی، ادنا ثابت و مهران شهاب الدين، محسن مديرشانه چی و داوود مدائن، کسری اکبری کردستانی و ابوالحسن خطيب، عليرضا اسکندری و ناصر حليمی و .. معنا دارد. نميتوان بسيجی های دوره اول جنگ را بنيادگرا و سرکوب گر دانست، از مجاهدها تنفر داشت، اکثريتی ها و توده ايها را خائن دانسته و به آنها کينه ورزيد، اقليتی ها و پيکاری ها را ماجراجو و عقب مانده دانست و يا در جريان جنگ بسيجی ها را بنيادگرا و سرکوبگر دانست وبرای آنان شعر گفت و رمان نوشت.

مريم سطوت ده سال قبل در مقاله ای با عنوان آرزوهای بزرگ نوشت
....
شايد روزی کسانی راجع به غزال و ليلا و طاهره و صبا بنويسند بدون آنکه بخواهند مشی مسلحانه را در مرکز توجه قرار دهند. شايد روزی کسانی به بررسی احساس های مادران و پدرانی بپردازند که بچه های خود را در اروپا گذاشته و به بيابان های عراق رفتند و کشته شدند، بدون آن که بخواهند اين را دليلی بر حقانيت ايده های آن ها بدانند. شايد روزی کسانی راجع به آرزوهای بچه ها و جوان هايی بنويسد که روی ميدان های مين دويدند و تکه تکه شدند بدون آنکه بخواهند آن را دليلی بر قدرت ايدئولوژی اسلام و يا فريبکاری و قدرت پرستی حاکمان بدانند. بعبارت ديگر خود اين پديده ها و نه منافع و نتايج سياسی آن مورد بررسی قرار گيرد.

مريم سطوت حق دارد. در آينده کسانی خواهند بود که از سرخوردگی شکست انقلاب و درگيری نيروهای سياسی با يکديگر رنج نميبرند و قادرند به آنچه گذشت بگونه ديگری نگاه کنند. هفت صد سال بعد ازمرگ مولانا کسی پيدا ميشود که نه راجع به مولانا و شمس بلکه راجع به کيميا خاتون همسر شمس تيريزی بعنوان نمونه ای از يک زن در آندوران رمان بنويسد. ولی مريم سطوت در يک زمينه اشتباه ميکند. بزرگترين و موثرترين آثار را در هر دوره تاريخی کسانی خلق کرده اند که در همان دوره زندگی ميکردند. موثرترين و لطيف ترين فيلم های مربوط بدوران جنگ دوم را روسها در همان سالهای پس از جنگ ساختند. آيندگان نخواهند توانست ظلمی را که به نسل ما روا شد جبران کنند.

من تلاش کرده ام که در وبلاگم مطالبی را که مستقيما با مسائل سياسی تماس ميگيرد ننويسم و چنين مطالبی را به سايتم و يا سايت های ديگر واگذار کنم ولی در اين مطلب از اين قاعده عدول کردم و هم چنين از بحث اصلی منحرف شدم. ولی دلم گرفته بود و بايد اين حرفها را جايی ميزدم و به همين دليل اين تخلف را بخود می بخشم.

بحث اصلی در رابطه با تلخی آرزو و سختی جستجو را در مطلب بعدی ادامه خواهم داد.

١ - محمود نمازی و انوشيروان لطفی چند روز پس از پيوستنشان به سازمان چريکهای فدايی خلق در سال 54 در يک خانه تيمی چريکی دستگير شدند. خشايار سنجری فرمانده تيم در درگيری کشته شد. محمود و منصور زير شکنجه بقتل رسيدند. تهرانی بازجوی ساواک در دادگاهش با گريه چگونگی بازجويی و کشته شدن آنها را شرح داد. انوش خوش اقبال تر بود و زنده ماند تا پس از انقلاب مجددا دستگير، شکنجه و اعدام شود.

(ای وای؛ هنوز يادم رفته بنويسم... بقول برشت "ما، اميد از کف داده می رفتيم...")