پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيك

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

ارشيو هفتگی

درباره پيك هفته


 

 

پيک هفته

 

 

 


يادهای پريده رنگ
"قصه رنگ پريده، خون زرد"
م.پرتو

 

درست يادم نيست چند سالم بود که برای اولين بار محاکمه شدم. البته پيدا کردن سال آن کارمشکلی نيست، ولی مشکل اينجاست که حوصله بازی با اعداد و حساب چرتکه ای کردن سالها را ندارم. تازه چه اهميتی دار؟

 

بعد ازانقلاب بود و من کمترازبيست سال داشتم. چيزهای زيادی هم ازجريان دادگاه يادم نمانده. راستش تمام محاکمه من بيش ازدو يا سه دقيقه طول نکشيد. تنها چند نگاه و حرف و تصويرپريده رنگ است که هرگزازذهنم محو نمی شود.

 

شايد هم همين يادهای پريده رنگ است که مرا واداربه نوشتن ميکند. مثلا چهره ری شهری محمدی که روی صندلی لم داده، يا سرهنگ عباسی که با نيشخندی کيفر خواست ميخواند، صدای خنده پاسداری، و گريه جوانی که همراه من محاکمه می شد.... بالاخره بايد سرو سامانی به اين خاطره ها داد.

 

سه نفربوديم که با هم محاکمه می شديم. نام آن دوتای ديگريادم نيست. اصلا قيافه آنها هم يادم نيست. تنها يادم می آيد که يکی ازآنها کمی شوق وشور شاعری داشت. همان که گريه هايش هنوزدرگوشم است. سخت ترسيده بود. چند سال بعد و بعد ازآزادی، يک بارازجلويش رد شدم. حتی مستقيما در جشمهايش نگاه کردم، ولی اصلا حرکتی نکرد. من هم راهم را گرفتم و رفتم.

يکی دو هفته قبل ازمحاکمه، پدرم به ديدنم آمده بود. نميدانم ازکجا فهميده بود. بعدها هم هيچ وقت ازاو نپرسيدم. سی سال درارتش خدمت کرده بود وحالا پسرش را می ديد که اسيردادگاه نظامی شده. شايد انتظاراين بی حرمتی را نداشت. همينکه مرا ديد شانه اش را ازجيب عقب شلوارش درآورد و به سرش دستی کشيد. نميدانست چه کند. اشک درچشمش حلقه بسته بود ولی با خود عهد کرده بود که جلوی ريختن آن را بگيرد. دستهايش ميلرزيد.

 

حرفی نزد. من دلداريش دادم. گفتم: " چيزی نيست." ) خودم هم به همين باور بودم ( هنوزاوايل انقلاب بود، جنگ شروع نشده بود و آنقدرها هارنبودند که آدم را بترساند. گفتم:  " مهم نيست، درست ميشود. چند هفته بيشتر طول نمی کشد." قسمم داد که آرام باشم.

 

تمام دادگاه يک اتاق معمولی بود. يک گوشه ميزبزرگ رئيس دادگاه و طرف مقابل، سه صندلی که ما سه نفرنشسته بوديم. بغل دست رئيس دادگاه، دادستان ارتش ) سرهنگ عباسی ( نشسته بود. کنار درهم دو پاسدار مسلح. همين مرا کمی گيج ميکرد. دادگاههايی که ديده يا شنيده بودم اينطوری نبود.

 

من آخرين نفری بودم که محاکمه شدم. کيفرخواست من هم تنها يک جمله نيشداربود که سرهنگ عباسی پرونده ام را گرفت. رو به ری شهری کرد و گفت: " آقا پسر مثل اينکه حس انسانيت اش گل کرده."

همين جمله مرا گيج کرد. هنوزآن جمله بردوشم سنگينی ميکند. يادم نمی آيد حرفی زدم يا نه. انتظارچنين رفتاری را نداشتم. خيلی دلم ميخواهد يک بار ديگر اورا ببينم. من آدم کينه جوئی نيستم. فکرهم نميکنم که دلم بخواهد زير گوشش بزنم يا شاهد عجز و کشته شدنش باشم. فقط دلم ميخواهد يک بار او را نه درمقام دادستانی بلکه درمقام يک آدم معمولی، مثلا دريک کافه، پياده رو يا پارکی ببينم و بتوانم چند کلمه ای با او حرف بزنم.

 

ری شهری محمدی درحالی که با مدادی با ريشش بازی ميکرد، اول نگاهی به جلد پروندام انداخت وبعد رو به من کرد و گفت: " تمرد، فرار، همکاری با گروهکهای مسلح و اشرار، حمل اسلحه..."

يادم نيست چند تا ازاين جرائم را برايم رديف کرد. بعضی ازاين جرمها را برای اولين بار بود که درعمرم می شنيدم. ری شهری، بعد ازگفتن اتهامات، يک دفعه مکثی کرد، پرونده مرا يک طرف پرت کرد و پرسيد: " درست است؟ "

ميخواستم چيزی بگويم ولی هنوزدهانم را بازنکرده بودم که گفت: " حکمت اعدام است. برو بيرون".

من ماتم برده بود. نميدانستم بخندم يا داد بزنم. ازاتاق بيرون رفتم. دو پاسدار جلوی درمتلک ميگفتند و با هم شوخی ميکردند.

 

بعد ازسه ماه که درانفرادی ماندم حکمم شکست وبه پانزده سال زندان محکوم شدم. آنوقت ها هنوزاول راه بودند و آنقدرها هارنبود. ظاهرا ديوان عالی قضايی قم اعدامم را تائيد نکرده بود.

من زنده ماندم. خيلی چيزها بعدا ديدم و بعد ازچند سالی هم آزاد شدم، ولی هنوز احساس گيجی ميکنم.