قاپوق
نان گیر نمی آمد. مشهدی رمضان گاهی دو ساعت به ظهر می رفت در
دکان سنگکی شاطر حسین، قاطی جمعیت می ایستاد تا مگر نانی را که
شاطر روی هوا پرتاب می کرد و ده ها دست منتظر قاپیدنش بودند،
بقاپد و به ترازو دار بدهد؛ پولش را به پردازد و نان را به
خانه بیاورد. بعضی از روزها پخت تمام می شد و نانی نصیب پیرمرد
ریش سفید دامغانی نمی شد و گاه او می آمد و در هشتی خانه می
نشست و به قول خودش، از خجالت دست خالی برگشتن از نانوایی،
دستمال یزدی چهارخانه را جلو چشم می گرفت و می گریست.
نان سیاه تخته سنگی را که در اداره سیلوی تهران می پختند و
ظاهرا برابر کوپن به کارمندان دولت می دادند، «نان سیلو» می
گفتند. نان سبوس دار بود.
همه چیز کوپنی بود از قند و شکر تا قماش: و گرسنگی بود و تیفوس
که می گفتند زن های لهستانی و سربازهای خارجی با خود به ایران
آورده اند و همه در این گیر بودند که تیفوس خصبه است یا مطبقه؟
بی بی برای ما از قحطی های طول عمرش حکایت می کرد. از سال
دمپختکی، سال مجاعه و یک سال که او خیلی جوان بوده است و باز،
نان در تهران کمیاب شده و یک روز زن
های محلات شهر راه افتاده اند رفته اند جلو
شمس العماره به دادخواهی نزد
ناصرالدین شاه و شاه کج کلاه
از سر و صدای زن ها تعجب کرده و آمده در ایوان شمس العماره که
ببیند چه خبر است و دیده که از کران تا به کران زن ها با
روبنده سفید، مشت به آسمان
کرده و نان می طلبند. و ناگهان دیده است که محمود خان کلانتر
با سوارانش به خیل زنان حمله برده و با چماق به جان شان افتاده
اند و خود کلانتر چنان به صورت زنی کوبیده که روبنده سفیدش از
خون سرخ شده. بی بی می گفت شاه بی اختیار به ترکی فریاد زده
«قاپوق»؛ یعنی کلانتر را بگیرید و ببرید و دارش بزنید. در
میدان دار که حالا، حتی به روزگار ما هم در آخر خیابان سیروس
اسم آنجا «پاقاپوق» بود، محل لات ها و اشرار و قاب بازها.
بی بی می گفت:
- کلانتر را که دار زدند از فردا نان روی تخت نانوایی ها
فراوان شد.
بی بی اما نمی دانست که چرا با دار زدن کلانتر نان فراوان شده
و نمی دانم بی بی های روزگار ما که در سیر تحولات حضور زن در
عرصه اجتماعی مطالعه می کنند، هرگز به این اتفاق عصر ناصری
اندیشیده اند و جستجو کرده اند که آن «نهضت
نان» چگونه به راه افتاد و زنان رهبر نهضت چه کسانی
بوده اند؟
شهر بی نان بود و ناامن و بیمار و بعد از سال های دراز خاموشی،
سیاست چراغ معرکه سر هر کوچه و بازار بود و صحبت از آقای قوام
السلطنه که آمده بود رئیس الوزرا شده بود و همه می گفتند که او
مرد استخوان داری است که خارجی ها خیلی رویش حساب می کنند. و
چرچیل سر راه سفر به مسکو یک شبانه روزی در تهران مانده و با
قوام السلطنه ملاقات کرده است و نه با شاه، چون شاه، تازه شاه
شده است و کاری به این کارها ندارد. پس این قوام السلطنه با آن
وصف که از او می کنند چرا کاری برای نان نمی کند؟ چرا نان در
شهر پیدا نمی شود؟ چرا او فقط اعلامیه های غلاظ و شداد می دهد؟
مگر با حکومت نظامی می شود برای مردم نان فراهم کرد؟
نه بی بی، نه مادر، نه مشهدی رمضان و نه ما جواب این سوالات را
نمی دانستیم و پدر هم اگر می دانست فقط انگشت اشاره را گاز می
گرفت و غر می زد.
چپو
صبح که راه افتادیم برویم مدرسه، از سرچشمه به طرف مجلس شلوغ
بود. آدم ها و بیشتر بچه محصل ها در خیابان ولو بودند. جلو
مدرسه علمیه، که دبیرستان معتبر محله ما بود، شاگردها چند تا
چند تا و گله به گله گرد هم آمده بودند و حرف می زدند.
زنگ ساعت ده را که زدند، از پشت دیوار شرقی مدرسه صدای همهمه
می آمد. به سر و صدای مجلس و عربده های زنده باد، مرده باد، که
گاهی در میدان بهارستان سر می دادند، عادت داشتیم. اما این سرو
صدای امروز، طور دیگری بود. مثل این بود که یک دسته زنبور
خرمایی در جستجوی آخرین شهد خوشه های رو به خشکی درخت انگور
بالای سر ما پرواز می کنند و در حیاط مدرسه پنداری که زنبورها
روی باغ بزرگ بهارستان در پرواز بودند.
زنگ را زدند. ما صف بستیم و به کلاس رفتیم. هیاهو بالا گرفته
بود و معلم ها توی دفتر نشسته بودند. مبصر سعی می کرد سر و
صدای بچه ها را خاموش کند. پسره سه سالی از ما گنده تر بود. می
گفتند که هم یک سال دیر مدرسه آمده، هم دو سال رفوزه شده و
مادر رخشتویش به التماس خواسته که پسرش امسال را هم امتحان
بدهد و اگر رد شد بیرونش کنند که برود دم دست پدرش توی میدان
هیزم فروش های سرچشمه حمالی.
یک مرتبه زنگ زدند. وقت زنگ نبود. اصلا کلاسی تشکیل نشده بود
که زنگی بزنند. ریختیم توی حیاط مدرسه. دو تک زنگ زدند. دستور
دادند که صف ببندیم و آقای میر سعیدی ناظم با صدای صاف گفت:
- مدرسه تعطیل است با صف بروید توی کوچه و خیلی زود بروید خانه
هایتان و فردا هم مدرسه نیایید.
حالا از طرف مجلس صدای مرده باد، مرده باد، بلند بود و بچه ها
در حیاط فریاد می زدند:
- عدسی فردا مرخصی، فتیله فردا تعطیله.
ما باید معطل می شدیم که بیایند پی مان. از پشت مسجد تا سرچشمه
راه درازی بود. در چه کنم بودیم که دیدیم بچه هایی را که آدم
پی شان می آمد، صدا زدند. ما را هم صدا زدند. مشهدی رمضان آمده
بود. از او پرسیدیم چه خبر شده؟ جوابی نداشت. از کوچه سرداری،
که دراز و باریک و خاک آلود بود، به طرف خانه رفتیم. وقتی
اعتراض کردیم، مشهدی رمضان گفت:
- خانم گفته از توی خیابان نیائید. شلوغ است.
در خانه آش آبغوره داشتیم و کوفته و یک خوشحالی بزرگ که فردا
تعطیل است. برای چی؟ نه عیدی بود، نه عزایی. پدر خیلی زود
برگشت و گفت که کلون در را بکشند و در جواب مادر که می پرسید
چه خبر است، جواب داد:
- مردم ریخته اند توی مجلس. محصل ها به جلو و کاسب ها به عقب.
از قحطی و گرانی و نبودن نان جان به لب شان رسیده است. خدا رحم
کند. از اداره تا اینجا که می آمدم، جمعیت بود که طرف مجلس
سرازیر بود. آجان ها و سربازها هم جلو مجلس صف کشیده بودند.
دلواپس برادر بزرگ بودیم که در مدرسه آلمانی درس می خواند.
مدرسه آلمانی آخر خیابان قوام السلطنه. حتما این قوام السلطنه
آدم بزرگی بود که یک خیابان بزرگ بالای شهر را به اسم او کرده
بودند. بعدها دانستیم که نه، چون خانه او در آن خیابان بوده
اسم خیابان شده است قوام السلطنه.
برادر که آمد. ساعت 3 بعد از ظهر بود و او بود که خبر آورد
مردم ریخته اند توی مجلس و وکلا
را کتک زده اند. بعد از طرف شاه آباد راه افتاده اند به طرف
میدان مخبر الدوله و هر چه مغازه سر راه بود غارت کرده اند و
بعد غش غش خندید و گفت:
- قنادی نوشینم چپو کرده اند. هر چه شیرینی تازه و نان خامه ای
بوده خورده اند.
چند باری که نان شیرینی های تازه نوشین را خواهر بزرگ و شوهرش
خریده و به خانه آورده بودند، خورده بودیم. چه خوشمزه بود.
کاشکی ما هم رفته بودیم چپو!
هوا هنوز تاریک نشده بود که صدای وحشتناکی برخاست. چیزی شبیه
شکستن پی در پی خشک شاخه های درختان. نه یکی، نه دو تا، صد و
بلکه هزار. دیوارهای خانه می لرزید، مثل این بود که قرار است
فرو بریزد. مادر وحشت زده پرسید.
- آقا چیه؟ چه خبره؟
و پدر با صدایی که سعی می کرد آرام باشد، گفت:
- مثل اینکه تیراندازیه.
- کجا؟ چرا؟
- نزدیکه، شاید سرچشمه س. مش رمضون، اون دو تا تیر تو هشتی رو
بگذار پشت در.
از سه روز کودتا، ضد کودتا و باز "کودتا"
شب هنوز نیفتاده بود که ما راه افتادیم. مادرها نگران که شهر
ناامن است و شاه رفته.
از سرچشمه توی چراغ برق که آمدیم، سردارهای «سیک» کرکره های
فلزی را پائین می کشیدند. کمی پائین تر یک روزنامه «حاجی بابا»
که آخرین نسخه آن در دست روزنامه فروش بود با کاریکاتور شاه که
دست ثریا را گرفته بود و داشتند به طرف طیاره می رفتند خریدیم؛
زیر آن کاریکاتور این تصنیف قدیمی را چاپ کرده بودند:
بیا برویم از این ولایت من و تو
تو دست منو بگیر و من دامن تو
توی میدان توپخانه، چیزی از ارتفاع کم شده بود. مجسمه با ابهت
سوار بر اسب رضاشاه را کنده بودند. دور تا دور میدان، مردمی
هراسیده به جای خالی مجسمه روی ستون نگاه می کردند و دهان ها
همه باز بود. یک سرهنگ دوم بلند قد سیه چرده، از میدان می
گذشت. نگاه عمیق دردآلودی به پای مجسمه انداخت و ناگهان محکم
پا کوبید و بالا زد. چند نفر دست زدند. پراکنده و سرد. مثل
ترقه های هفت تیر چوب پنبه ای. یک نفر هم از وسط جمعیت شیشکی
بست.
«چلنگر» تمام شده بود. می گفتند از کوچه پشت شهرداری تا وسط
لاله زار صف بوده که چاپ بعدی برسد و مردم بقاپند. و افراشته
با لهجه گیلکی اش گفته بود «خوب شد ما هم شدیم مثل صوراسرافیل،
اما به نظرم بوق مان را زده باشند» که البته رفقای جدی این حرف
شوخی وار افراشته جان را نپسندیده و قرار «انتقاد و انتقاد از
خود» برایش گذاشته بودند.
خیابان فردوسی کلا قرق توده ای ها بود، با پیراهن سفید و سبیل
کلفت و سرهایی به سنگینی کدو تنبل که فقط تکان مختصری می خورد،
بی آنکه بفهمی از سر تأئید است یا تکذیب. کمسومول ها از محل
جمعیت هواداران صلح، محل پیشین کلوپ حزب توده ایران، تا سر
اسلامبول روزنامه می فروختند و بحث می کردند. روزنامه ها از
زیر زمین در آمده بودند. «مردم» ارگان کمیته مرکزی حزب توده
ایران، «رزم» ارگان سازمان جوانان. پیدا بود که بقیه، مثلا
«ظفر»، ارگان شورای متحده، هنوز فرصت چاپ پیدا نکرده اند. طلوع
«مردم» و «رزم»، «بسوی آینده» و «شهباز» را کم رنگ کرده بود.
«مصلحت»، «جوانان دموکرات»، «کبوتر صلح» و هفته نامه و ماه
نامه های دیگر در این غروب داغ به سایه خزیده بودند. هر چه به
چهارراه اسلامبول نزدیک تر می شدیم، هوای شب بیست و هشتم، گرم
تر می شد. زیر خیمه شب که در حال گشوده شدن بود، چیزی حرکت می
کرد. چیزی مثل مقدمات شب عاشورا که در آن آدم ها خود را برای
کُتل کشی و سینه زنی فردا حاضر می کردند و یا در حسینیه سادات
وقتی که خویشاوندان مادرم خانم های سادات، با اعتقاد، تر و
فرز، و زبر و زرنگ، خود بساط خرج فردا را مهیا می ساختند، برنج
در آب می ریختند و لپه ها را تند تند به سرانگشت می جوریدند که
ریگ و گورز و دانه ناپز آن را جدا کنند. بحث های سر چهارراه از
جمهوری، شورای سلطنت، جمهوری دموکراتیک و جمهوری خلق بود.
دکه های کتاب فروشی چمن آرا، توی نادری و شاه آباد، کتابفروشی
های کنار خیابان ناگهان کتاب های تمیز و لبریز از بوی مرکب
تازه چاپخانه اداره نشریات به زبان های خارجی چاپ مسکو را روی
بساط گذاشته بودند. تاریخ حزب کمونیست از «ی.و. لنین»، آثار
«رفیق ژدانف» و نیز کارهای دیگر چپ که هنوز صد پارچه نبود.
کتاب های «زیر چوبه دار»، «بر گردیم گل نسرین بچینیم»، «چگونه
فولاد آبدیده شد»، به نظر کهنه می رسید، و خبرهای فستیوال
جوانان بخارست، داغ داغ بود، داغ تر از دیدار سرد دو روز پیش
«لویی هندرسن» سفیر آمریکا و دکتر مصدق.
در مغازه های تعمیر رادیو، قهوه خانه های ته پاساژ نادری،
رادیو با صدای مخبر فرهمند و ناصر خدایار، تلگراف های حمایت و
طومار های پشتیبانی از دولت ملی جناب آقای دکتر مصدق را قرائت
می کردند و به دل های مضطرب آرامش می دادند زیرا که همه امضا
کنندگان از جان خود گذشته و با خون خود نوشته بودند:
یا مرگ یا مصدق.
سربازهای حکومت نظامی، مبهوت توی کامیون ها نگاه می کردند و
افسرانشان بی تفاوت به بدنه جیپ ها تکیه داده بودند.
وقتی به خانه بر گشتیم، شب کیپ و گرفته بود و سخت سنگین و
حکومت نظامی باید شروع می شد و من که از سرچشمه سرازیر شدم
دیدم یک دسته از بچه جاهل های محل، که ما به آنها لاتی لوتی،
می گفتیم از عرق فروشی نیم بابی عزیز که در یک لتی اش همیشه
پیش بود، بیرون آمدند. با دهانی پر از مستی و دشنام به دکتر
مصدق و حزب توده ایران و همه «مادر قحبه هایی» که از رفتن شاه
خوشحالند.
شناختم شان. از پر قیچی های حاج حسن طبق کش و طیب بودند. توی
میدان امین سلطان سرقپان می گرفتند. دم دست بزرگترها بودند. به
ملاحظه بچه محلی، زیر لب گفتند «سام» و تلو تلو خوران از کنار
ما رد شدند. یکی شان آروغی زد صدادار، خنده شل و ول مستانه ای
سر دادند و یک شان گفت «زنده باد آزادی».
روز بعد از آن شب
صبح که می خواستم بیایم بیرون، مادرم از توی مطبخ فریاد زد:
«باز دیگه ظهر دیر نیایی ها... خاله هایت اینجا هستند. آش رشته
داریم و قیمه پلو.»
تحریریه تقریبا سوت و کور بود. همه رفته بودند دنبال خبر در
حوزه های خبری. اتاق هیچ وقت آفتاب نمی گرفت. تنها میز نزدیک
به روشنایی، مال عظیمی بود لب درگاه. سرش توی لوموند بود. مرد
داشت جوانی اش را پشت این میز، مثل روزنامه کهنه ای مچاله می
کرد. سگ و بد اخلاق بود و شامه تیزی هم داشت. جواب سلام
خبرنگاران را نمی داد. فقط حدود ساعت دو تا سه بعد از ظهر،
وقتی روزنامه از چاپ در می آمد، خنده پریده رنگ و مرده ای مثل
آفتاب وحشت زده زمستان روی صورتش می دوید و محو می شد. با این
همه، دکتر خیلی مواظبش بود. حتی وقتی به خود او هم بداخلاقی می
کرد، دکتر نشنیده می گرفت. او می خواست روزنامه اش را این دبیر
تاریخ و جغرافی شیرازی، از اطلاعات آقای مسعودی بهتر بکند.
دکتر فرزامی آمد کنار صندلی او صندلیش را کشید، در گوش عظیمی
چیزهایی گفت. خبرنگار فرانس پرس بود. بعد آمد روی میز کنار دست
من، تلفن را برداشت و نیم ساعت با فرانسه سلیس شیرین حرف زد.
خبر می داد. فرانسه کلپتره من مثل مال عظیمی در این حد بود که
بفهمیم که دکتر خبرهایی مهمی را دارد می نویسد یا می گیرد.
وقتی می خواست برود، از پشت عینک تیره اش نگاه مهربانی به من
کرد و گفت:
جوان! به زودی اخبار سیاسی کم می شود و برای صفحه خانواده تو
خبر زیاد.
من تازه به زحمت دکتر را راضی کرده بودم که از مجموعه خبرهای
ورزشی و غیر ورزشی روز مثل سینما و تئاتر و این جور چیزها،
صفحه ای به نام کیهان خانواده درست کنیم. اما همین که خبر زیاد
می شد، عظیمی داد می زد، الهی! امروز خانواده نداریم. بیا
خبرهای گلستانه و واقفی را بخوان.
فرامرزی آمد، با گیوه پاشنه خوابیده، کت و شلوار ژولیده،
کراواتی که گره اش قد یک نخودچی بود و لخ لخ کنان وسط اتاق راه
رفت. جلو میز عظیمی که سیخ ایستاده بود، ایستاد. بچه ها که
مشغول خبر نویسی بودند، کارشان را ول کردند و دور او حلقه
زدند، فرامرزی با لهجه غلیظ جنوبی اش با همه شوخی کرد و بعد
گفت که اصلا بچه ها چکار دارند؟ چرا آنجا هستند؟
عظیمی به جای همه جواب داد، دارند خبرها را می نویسند. شهر
شلوغ است و باید روزنامه زود حاضر شود.
فرامرزی «نگه کردن عاقل» را در عظیمی معنی کرد و گفت، شلوغ تر
هم می شود. گمان نکنم امروز بشود روزنامه داد.
از ساعت یازده و نیم، عظیمی دستپاچه بود. با اشاره دست مرا صدا
کرد. ستون نویسی های گشاد گشاد و بد خط گلستانه را به دست من
داد و گفت، بخوان و درستش کن. بر خلاف همیشه عجله ای نداشت.
گلستانه خبرنگار شهری بود و حوادث. من توی خبرهای گلستانه غرق
بودم. نوشته هایش خبر از به هم خوردن شهر می داد. از دروازه
غار و میدان شوش و گود عرب ها و گود زنبورک خانه، مردم بالا
آمده بودند. خشمگین و عصبانی شاه را می خواستند. چند تا از
روحانیون هم تحت الحنک
انداخته جلو آنها حرکت می کردند. گلستانه با آن چشم های سبز
پسته ای و سبیل دوگلاسی خوش ترکیبش بی سوادانه می نوشت و تند.
اصغر آقا بالای سرم ایستاده بود که «خبر» بگیرد بدهید به
سمسار. و بچه ها یکی بعد از دیگری می رسیدند. با خبرهایی که
نصفش آهسته در گوش عظیمی گفته می شد و نصفش بلند.
مهدی بهره مند، کوتاه و زبر و زرنگ آمد که از هیأت دولت هیچ
خبری نمی شود گرفت.
وافقی از توپخانه برگشت و گفت:
- سرتیپ دفتری انگار نه انگار که شهر شلوغ است و او رئیس
شهربانی. از پیش آقا که آمده چند کلمه با افسران شهربانی صحبت
کرده و بعد غیبش زده، بعد دسته ای که از شمال می آمدند حکایت
می کردند که جلو تمام ماشین ها را می گیرند که چراغ هایتان را
روشن کنید و عکس شاه و رضاشاه را پشت شیشه ماشین بگذارید. و
اگر عکس ندارید، اسکناس عکس شاه را به شیشه بچسبانید.
ساعت دوازده و نیم. عظیمی ناامیدانه دنبال دکتر می گشت. دکتر
از روز پیش گم شده بود و همیشه همین طور بود. آن دفعه سی تیر
هم همین طور بود. وقتی خبری پیش می آمد، مثل یک گلوله پنبه
کوچک می شد و ناپدید. از جایی که بود، زنگ می زد. اما کسی نمی
توانست پیدایش کند. خبرنگارها می گفتند جمعیت عازم خانه دکتر
مصدق است. خانه 109 تقاطع
حشمت الدوله و کاخ.
در ذهن من می گذشت که اتفاقی نباید رخ بدهد. عصر روز میتینگ
بزرگ میدان بهارستان، من در تقاطع میدان سرچشمه و خیابان
سیروس، سه ربع ایستادم تا صفوف شرکت کنندگان در خطوط
دمونستراسیون تمام شود و همه عزم شان جزم بود که: یا مرگ یا
مصدق.
این ها حتما هستند، و بچه ها و خبرنگارها مبالغه می کنند. لاتی
لوتی ها که نمی توانند به این مفتی حکومت قانون را کله کنند.
از دکتر خبری نبود. حروفچینی پیش می رفت. احمد آقا صفحه های
تویی را هم بسته بود، که بهره مند دوباره برگشت، چیزی در گوش
عظیمی گفت. عظیمی درهم رفت... برگشت پشت میزش، به دو سه جا
تلفن زد. ساعتش را نگاه کرد. از دکتر حسین فاطمی سخنگوی دولت
خبری نبود. معمولا در این روزها، حدود ساعت یک، اطلاعیه ای می
داد، حرفی می زد. آیا هنوز در هیأت دولت گرفتار بود؟
نصیر امینی با لحن لوده همیشگی اش گفت:
- آقایان، تشریف ببرید خانه... چون کشتی بان را سیاستی دگر
آمد.
من خیال کردم دوباره قوام السلطنه نخست وزیر شده ولی او تذکر
داد که واحدهای ارتشی وارد عمل شده اند. فقط ستاد ارتش از مصدق
حمایت می کند. بقیه واحدها، به خصوص در شهرستان ها حتی در
مراسم صبحگاهی به نفع شاه تظاهرات کرده اند.
زینی از اتاق «هل» و رادیو آمد که رادیو تبریز فقط زنده باد
شاه می گوید. دکتر را پیدا کنید. ببینید روزنامه چطور باید
داد. دکتر نبود. عظیمی هم تند از پله ها پایین رفت.
حالا فقط من مانده بودم با مسئولیتی که احساس می کردم، روزنامه
باید در می آمد. همه رفته بودند. احمد آقای صفحه بند با رنگ
پریده وارد شد که اطلاعات را کوبیده اند و غارت کرده اند و
دارند به طرف کیهان می آیند. حسین آقا، راننده همیشگی دکتر،
خونسرد و جاهل مأب ایستاده بود. زنجیر می چرخاند. به احمد آقا
گفت برگردد سر کارش. کسی با کیهان کاری ندارد. بعد به چند تا
از کارگرها دستور داد که پشت در اصلی ورودی از تیر چوبی هایی
که دکتر برای بنایی هایی هرگز تمام نشدنی اش انباشته کرده بود،
شمع بزنند و استاد احمد برادر بزرگ هفت کچلان که می گفتند طیب،
کوچک ابدال اوست، به عمله هایش دستور داد پای تیرها، گچ و آهک
بریزند و به این ترتیب فقط در کوچک میان در بزرگ کیهان باز و
بسته می شد و این احتیاط بود.
من داشتم چایی بی رنگ بدمزه ای را توی لیوان اسدالله خان ماشین
چی هورت می کشیدم که خبر آوردند دسته سر کوچه کیهان رسیده.
حسین آقا و استاد احمد بیرون رفتند و ده دقیقه بعد برگشتند.
حالا من و احمد آقا روی صفحه آخر خم شده بودیم و او داشت اشپون
های زیادی را می کشید. به حروفچین ها زیر لب فحش خواهر و مادر
می داد که برای دراز کردن ستون اشپون چپانی می کنند، و برگشت
به من گفت:
- شما برو تحریریه نمونه تیترها را نگاه کن تا من نخ صفحه را
ببندم.
تلفن روی میز عظیمی زنگ زد. حالا در اتاق دراز و بی روح و پر
از کاغذ باطله و کف زمین پراکنده تحریریه، من بودم و آن ته
اتاق فریدون رضا زاده، سرش را روی میز گذاشته بود، با دوربین
رولفکلس کنار دستش و چرت می زد. چشم های آبی گربه و شش را از
توی تاریکی هم می شد دید. پسره نصفه روس بود با موهای طلایی و
عرق خور و عکاس. دکتر از آن طرف سیم با صدای آهسته ولی آمرانه
و مهربانانه ای گفت:
- پسر تو آنجا چکار می کنی؟ مادرت از دلواپسی دارد دق می کند.
در جوابش گفتم:
- آقا روزنامه...
و او مثل همیشه که وقتی حرف خودش را می زد، معطل جواب طرف نمی
شد، گوشی را گذاشته بود، کجا بود که ما نتوانسته بودیم پیدایش
کنیم؟ اما مادرش و خواهرهایش و در نتیجه مادرم می دانستند؟
دکتر مثل همیشه خویشاوندانش را به سیاست ترجیح داده بود.
ساعت لوزینایی که پدرم به عنوان «پری» تصدیق شش ابتدایی به
داداشم داده بود و او به همان مناسبت به من بخشیده بود، وقت را
با بی اطمینانی نشان می داد و ظاهرا ساعت از دو و نیم گذشته
بود. مثل بعد از ظهر عاشورا، مثل وقتی که مستخدم های دامغانی
منزل می گفتند قتل شکسته و در خیابان تک و توکی مردم عبور می
کردند. گاهی ماشینی و زمانی دوچرخه ای.
حتی جغوربغور فروش ها و لیمونادی های سر پیچ توپخانه و ناصر
خسرو را هم جمع کرده بودند. از پشت سرم، از دور صدای شلیک های
سنگین می آمد. از طرف خیابان کاخ، تند می رفتم. در تقاطع
اکباتان و سعدی و به فاصله یک وجب از چراغ برق، زنی می دوید با
چادری حمایل کرده، روی پیراهنی که جرجر شده و نصف از یک پستان
کار دیده اش از زیر پیراهن ور قلمبیده و بیرون زده بود. یک
صندلی لهستانی که سه پایه داشت و نیم سوخته بود، در دست گرفته
تکان می داد. یک دسته مرد هم دنبالش می دویدند. زن فریاد می
زد: مرده باد مصدق، زنده باد شاه، و مردم هم در پی اش بودند.
سرو روی زن نشسته و پلشت بود. به «خانم» های خیابان حاج
عبدالمحمود شهرنو می برد، و مردها هم شبیه تیغ کش ها و تلکه
گیرهای دروازه قزوین بودند. از ته خیابان طرف مجلس، نزدیک محل
روزنامه های باختر امروز و شورش، دود کم رنگی به آسمان میرفت.
آنها به طرف لاله زار پیچیدند. حتما به قصد کیهان.
سر کوچه مادرم و خاله ها مثل یک مجموعه از چتر نجات مصرف شده
که در هم لوله شده باشد، با چادرهای رنگارنگ شان به خود می
پیچیدند. خاله طاهره از دورترین فاصله مرا دید. او تنها خاله
ای بود که «میوپ» نبود. بقیه نمی دیدند و عینک هم نمی زدند.
فریا زد:
- باجی خانم! آمد... آمد...
وقتی من رسیدم، مادره، نگاه به قد و بالایم انداخت. لبریز از
ملامت و ملال گفت:
- مادر! تو که منو کشتی. اگر خاله خانم به مصطفی تلفن نکرده
بود، لابد شب هم می ماندی.
و از حال رفت.
به قول شهریار: «بیچاره مادرم».
در زیر زمین، پدرم پای رادیو آندریا نشسته بود. صدا از رادیو
در نمی آمد. انگشتش را می گزید. همیشه وقتی عصبانی، نگران یا
مضطرب بود، این کار را می کرد. خش خش رادیو نشان می داد که
روشن است. توی سفره، یک کاسه اش با مخلفات رویش و یک بشقاب
قیمه پلو منتظر من بود. خاله ها یکی یکی آمدند. آخر سر مادرم
با چشم های پف کرده از اشک و صورت شسته، با اصرار این که چرا
من غذا نمی خورم. من در فکر صفحه اول بودم که هنوز نمونه
نگرفته بودند. دست هایم را نشسته بودم، مرکبی بود و سیاه. از
آنها بدم می آمد. مثل این که من هم در سر بریدن یک روز شریک
بوده ام و خون سیاه آن به دستم ماسیده است.
رادیو به صدا در آمد و نفس نفس مرد بد صدای عربده جویی بلند شد
با کلمات نامنظم و عبارات شکسته.
پدرم گفت:
- صدایش شبیه صدای خولی تعزیه است. کیست این؟
و خود او از آن طرف رادیو جواب داد.
- من مهدی میر اشرافی هستم.
و باز گفت... و خاله ها که رویشان را سفت گرفته بودند، یواش
یواش گل از گل شان شگفت و چادر را پس زدند. مژده بازگشت شاه را
می داد. الحمدالله برمی گشت و مملکت دیگر بی صاحب نبود.
قیافه پدرم لحظه به لحظه درهم می رفت. رادیو به مصدق تذکر می
داد تسلیم شود. یا پیامی از این گونه. مادرم و خاله ها با جیغ
و ویغ زنانه آماده می شدند تا وضو بگیرند و نماز بخوانند و
سجده شکر به گزارند که پدرم با خشم پیرمردانه اش، پریز رادیو
را کشید. مشتی روی آن زد و بلند شد و گفت:
الله اکبر کبیرا... لااله الا الله... انالله و اناالیه
راجعون.
چرا؟ هرگز نفهمیدم چرا پیرمرد که تا هفته پیش معتقد بود مصدق
تند می رود و مشروطه را به خطر انداخته، حالا آیه قبول مرگ را
می خواند... از در زیر زمین بیرون رفت.
خاله های دو قلویم پشت سرش دهن کجی کردند و ادایش را در
آوردند.
آش سرد شد. و خرابه های خانه 109 در وسط تهران بود. رضا راضی
شد... و سار از درخت پریده به درخت بازگشت.
تا 30 تیر
آن پشت پرده را رفقا ندیده بودند
روزنامه ها خبر دادند که دستور تیراندازی را سرلشکر بقایی رئیس
شهربانی داده و شاه به او گفته بوده است که تیراندازی کند. فکر
نکردیم شهربانی ابواب جمعی دولت و وزارت کشور است که «سرلشکر
زاهدی» وزیر آن است و نه جزء ارتش که شاه بر آن فرماندهی دارد
و به این جهت بزرگ ارتشتاران خوانده می شود، و باز یادمان رفته
بود که تقریبا دو ماه پیش از آن سرلشگر حجازی تندخو بر اثر
اختلاف با رئیس دولت بر سر نحوه نظم شهر استعفا داده بود و
سرلشگر زاهدی وزیر کشور، شهربانی را سرپرستی می کرد و چهار روز
پیش، یعنی 19 تیر ماه بر اثر تمایل نخست وزیر، سرلشگر بقایی به
ریاست شهربانی منصوب و معرفی شده است و حالا می گویند که او از
بالای سر زاهدی و مصدق پریده و از شاه دستور تیراندازی گرفته.
و باز هم فکر نکردیم که این شاه که آن روزها تازه داشت شاه می
شد، ده یازده سال بعد روز 15 خرداد رفت توی اطاقش و در را بست
تا امیر قائنات – اسدالله علم- فرمان تیراندازی های میدان ارک
را بدهد و بعد هم وقتی صاحب پنجمین ارتش دنیا بود، سوار طیاره
شد و رفت که به قول خود خون ملتش را نریزد و این کار را بگذارد
برای آنها که خون و خواب و خنجر برایشان یکسان بود. از داخل
کابینه خبر نداشتیم. لابد آن تو خبرهایی بوده است.
اما بقایی سه چهار روز بعد به دستور رئیس دولت و بدون اطلاع
زاهدی، وزیر کشور، عزل شد و تحت تعقیب قرار گرفت. سرتیپ بصیر
دیوان سابق و سرلشگر زاهدی فعلی هم قهر کرد و استعفا داد؛ و
بلافاصله هم شاه او را به عنوان سناتور انتصابی به سنا فرستاد.
این ها دعوای میان خود آنها بود. اما «افراشته» جان در یک شعر
حساب «هریمن» و دکتر مصدق را رسید که طبق معمول در چلنگر چاپ
شد و بر سر زبان ها افتاد:
«هاری من» حامل یکشنبه خون
برو از مملکت ما بیرون
برو و گور خودت را گم کن
حذر از کینه ما مردم کن
به ترومن بگو ایران زنده ست
ره ملت بسوی آینده ست
ببر این را که بتش ساخته اید
وسط معرکه انداخته اید
ببر این بوسه زن پایت را
ببر این نوکر آقایت را
برو همراه مصدق یک جا
ببر این مردکه را آمریکا
و لابد دست مصدق توی دست «هریمن» بوده است و گرنه افراشته جان
اینقدرها هم بد دهن و بی حساب نیست.
23 تیر
تهران از قتل سنگین روز 23 تیر در بهت و حیرت بسر می برد.
شایعه این بود که خیلی از مجروحان و زخمی ها را توی کامیون های
ارتشی ریخته و برده اند توی بیابان های مسگرآباد، توی یک چاله
زنده زنده خاک شان کرده اند و این به اشاره همان سید کاشی بوده
که گفته است، این توده ای ها کافرند و کفن و دفن شرعی ندارند.
افراشته جان هم گفته بود که سید این فتوای تلفنی را داده است:
تلفن زد که یه هو لال کنید
زنده زنده همه را چال کنید
گفته سید نورانی بود
این چنین رسم مسلمانی بود
و باز هم گفته شد که راننده تانکی که پروانه را زیر کرد، یک
گروهبان مست آمریکایی بوده است. فاخته شایعه همیشه بر شاخه
بلند زود باوری ها آواز می خواند. اما یک شعری هم در آمد خیلی
صاف و صوف و پر زرق و برق در فرم آن شعرها که آن روزها بازار
داشت:
دشمن گمان نمود که آن توده عظیم
می ترسد از گلوله و تسلیم می شود
یا پایه های ظلم و استبداد بعد از این
تحکیم می شود.
اما به خون خویش نوشتند کشتگان
روز فنای بندگی و مرگ خودسری است
این است درس مکتب خلاق کارگر
این درس زندگی ست
این درست زندگی است که هر روز توده را
بی اعتنا به تیر جگر سوز می کند
ما را در این مبارزه بر دشمنان خلق
پیروز می کند
تهران رنجدیده خونین سوگوار
شهر به خون کشیده پیروز استوار
نام تو بر جبین حوادث نوشته شد
با دست افتخار
این خیلی شعر ضرب داری بود. کار شاعرهایی که می شناختیم، نبود.
اسم مستعاری بالایش بود که الان یادم نیست. حتما کار سیاوش
کسرایی (کولی)، هوشنگ ابتهاج (ه. ا. سایه)، محمد عاصمی (م.
شرنگ)، احمد شاملو (ا. صبح) اسماعیل شاهرودی (ش. آینده) نبود.
از کسرایی که دایم به ما نق می زد چرا شعر عاشقانه می گویی،
پرسیدیم. گفت کار یک شاعر مقیم شیراز است. که اسمش «هاشم
جاوید» است. این آقای هاشم جاوید را ما هیچوقت ندیدیم. اما
بعدها از شیراز وکیل مجلس شد. چه عیبی دارد خیلی ها خط عوض
کردند و توی خط آمدند، اسم شان را بخواهم ببرم، یک دور تسبیح
کم می آید، جاوید هم یکی از آنها، چه باک؟
حمیدم کو؟
از پشت بام خانه عباس جوانمرد که هنوز کرال پشت شنا می کرد و
روی صحنه تئاتر نرفته بود، پریدیم روی پشت بام خانه پدری که
رختخواب ها را تازه پهن کرده بودند. از بالای بام سرک کشیدیم
در داخل حیاط. مادره دلواپس قدم می زد و پدر روی تخت چوبی لب
حوض نشسته بود و انگشت می گزید و آدم های خانه بلاتکلیف بودند.
سرفه ای کردیم ما را دیدند. غشی شد و فحشی خوردیم و سر شام
هیچکس با ما حرفی نزد.
صبح روز بعد دو سه تا از بچه ها آمدند در خانه. حمید گُم شده
بود. رفتیم در خانه آنها محشری برپا بود. مادر در حیاط غربال
اطاق اطاق اجاره نشین خانه، توی باغچه نشسته بود و اطلسی ها را
می کند و می ریخت روی سرش و هر چند دقیقه یک بار جیغ می زد:
- حمیدم کو؟ حمیدم کو؟
مجید آقا و دو سه تا از رفقای چیت سازی قدم می زدند، بلاتکلیف.
یکی آمد و گفت توی «سینا» نبود. مریضخانه سینا سر چهارراه حسن
آباد، بیمارستان مخصوص حوادث بود. مجید آقا آمد بیرون حیاط به
یکی از بچه ها گفت:
ننمو ببرین تو اطاق ما بریم پزشکی قانونی.
ما داشتیم می رفتیم که دخترها و زن های چادر به سر، ریختند دور
پیرزن که هم چنان وسط باغچه نشسته بود. و ما تقریبا فاصله
سرچشمه تا باب همایون و وزارت دادگستری را دویدیم. سوزن می
انداختی پائین نمی رفت. همه دنبال گمشده ها بودند. با چنگ و
شیون و شعار و نمی دانم چقدر طول کشید که رسیدیم به در سردخانه
و رفتیم تو. کف زمین قطار قطار مرده چیده بودند و ما اولین و
آخرین بار بود که مرده کشته می دیدیم. بوی خون مانده به
دیوارها چسبیده بود و روی زمین چشم ها نیمه باز و دهان ها
گشوده بود. پنداری گاز اشک آور و شعارها هنوز آنجا بودند. مجید
آقا چند قدم جلوتر رفت و ما به دنبال او. و حمید آنجا بود و
روی سینه چپش زخمی دهان گشوده بود که روبان انتظامات و سفیدی
پیراهن را می پوشاند. دهان زخم از یک کف دست گنده تر بود. مجید
آقا دندان بهم فشرد و گفت:
- ننه سگ ها از پشت زده اند، زخم از جلو دهن باز کرده.
بیداری های هولناک
حالا بیش از نیم قرن از آن روز گذشته است. حمید اگر بود نتیجه
هم داشت، ما که نوه داریم. پشیمان ها یکی دو تا نیست. اندیشه
های غمگنانه، خواب های آرام سال های پیری را به بیداری های
هولناک بدل می کند. چه می شد اگر آنهمه اشتباه نمی کردیم تا
امروز گورهای جمعی در کفرآباد نداشتیم؟ چه می شد اگر می
گذاشتند هر کس حرفش را بزند و با زبان مسلسل به زبان قلم و
گفتار پاسخ نمی دادند، تا امروز هر روز صبح، وطن دور دست و
غبار گرفته به ما از دور نفرین نمی کرد و بچه های بچه های ما
معصومانه به دنبال «پرنده آبی» آزادی در جنگل سر نیزه ها گم
نمی شدند و ما را خطا کاران تجربه نیاموخته تاریخ نمی خواندند.
شاه در ماشین سید
روز بعد خبر به صورت دیگری و به شکل اعلامیه منتشر شد و در
اعلامیه گفته شده بود که:
«در حالی که اعلیحضرت همایونی به دفتر کار خود در کاخ مرمر
نزول اجلال می فرمود، سرباز وظیفه ای گویا بر اثر جنون آنی به
تیراندازی دست زد و باغبان و دو مأمور را به قتل رسانید، خود
کشته شد..» (باقر عاقلی، روز شمار تاریخ ایران، ج.2، ص 6- 185)
سه سال بعد، در یک بعد از ظهر پاییزی
سیدضیاالدین طباطبایی حکایت آن روز را این طور برای من
نقل کرد:
«ساعت یک بعد از ظهر بود که به من خبر دادند به اعلیحضرت سوء
قصد شده است. صبر کردم تا کمی آب ها از آسیاب بیفتد. نزدیک
مغرب از سعادت آباد آمدم به کاخ مرمر. غلغله ای بود، آقا.
یکسره رفتم خدمت شاه. دیدم میت مجسمی پشت میز ایستاده است. تا
چشمش به من افتاد، گفت:
- آقای دیدی. در خانه خودم با من چکار کردند؟
تعظیمی کردم. رفتم جلو و برای شاه سوره مبارکه «قدر» را خواندم
و به ایشان دمیدم و گفتم:
- اعلیحضرت به بنده اجازه بدهید که از اینجا برویم بیرون.
شاه متوحشانه پرسید:
- برویم کجا؟
عرض کردم:
- تشریف بیاورید گردش بکنیم.
هیچ مقاومتی نکرد. آمدیم در حیاط کاخ، رفتیم به طرف ماشین من.
راننده در را باز کرد و من تعارف کردم که اعلیحضرت سوار شوند.
خودم هم کنار ایشان نشستم و به راننده گفتم که از جاده پهلوی
برود سرپل تجریش و از جاده قدیم برگردد به شهر و برگردیم به
کاخ.
سید سپس شرح داد که چطور مردم سر چراغ قرمزها و در طول مسیر و
بعد سر پل تجریش شاه را دیده اند و با دیدن او برایش ابراز
احساسات کرده اند. او می گفت وقتی به کاخ بر گشتیم، حال شاه سر
جایش آمده بود و دوباره بر خود مسلط شده بود. من به ایشان عرض
کردم : مردم اعلیحضرت را دوست دارند. منتهی اعلیحضرت مدت هاست
که بی تکلف در خیابان ها گردش نمی کنند. یا با هلیکوپتر این
طرف و آن طرف می روند یا با اسکورت تند و تیز رد می شوند. مردم
دوست دارند شاه را میان خودشان ببینند. چه اشکالی دارد که
اعلیحضرت هم گاهی از ماشین پیاده شوند و مثل ژنرال دوگل
(Bain de Foule)
بگیرند؟ یعنی قاطی مردم شوند.
این نقل سید را من فقط شنید. یک خرده باور کردنش سخت بود، اما
وقتی برای نوشتن این یادداشت به روزشمار آقای عاقلی نگاه می
کردم، دیدم که او هم نوشته است:
«شاه به اتفاق سید ضیاءالدین طباطبایی در اتومبیلی روباز به
گردش پرداخت تا مردم از سلامت او اطلاع یابند»
(باقر عاقلی، روزشمار تاریخ ایران، ج 2، ص 185)
تنها اختلاف روایت عاقلی با روایت سید این است که او نوشته شاه
در اتومبیل روباز به گردش پرداخت. چیزی که در آن زمان و بعد از
بیست و هشتم مرداد بندرت از شاه دیده شده است. به خصوص در آن
روز و با آن حال. و سید می گفت که شاه را با ماشین کادیلاک
سیاه بزرگش در شهر گردش داده است. افسوس بعدی سید این بود که
شاه بعد از این واقعه دیگر به کاخ مرمر باز نگشت و بر تعداد
رفت و آمدهای هلیکوپتریش افزود.
(شرکت کتاب:
www.Ketab.com) |