در مراسم چهلم
شهدای يزد آقای عبائی منير را شروع کرد و همين که کلمه "اين
رژيم خون آشام" را گفت يک مرتبه صدای رگبار مسلسل بلند شد. ما
فکر کرديم مردم را به مسلسل بسته اند. آقای عبائی از منبر
پائين آمد و در ميان جمعيت پنهان شد. مردم پراکنده شدند. بعد
از مدت کوتاهی متوجه شديم که يک نفری با چوب روی در کرکره صدای
مسلسل را در آورده و اصلا مسلسلی در کار نبوده. من و آقای
فروهر و آقای مرواريد مردم را آرام کرديم و آقای عبائی مجددا
منبرش را رفت.
خاطرات در جمهوری اسلامی زياد نوشته شده است. از جمله توسط
روحانيونی که هرکدام به تعبيری خود را ستون انقلاب و سپس
جمهوری اسلامی می دانسته و يا می دانند. نقل است که رضا شاه سه
نخود ترياک صبح و سه نخود ترياک هم غروب می کشيد. هر استواری
که از دوران قزاقی تا دوران تاسيس ارتش با رضا شاه بود، برای
نشان دادن تقرب به درگاه همايونی و خوردن نان اين تقرب مدعی
بود حقه وافور را روی زانوی خودش برای اعليحضرت می گرفته!
خاطراتی که خيلی از آقايان، بعنوان تاريخ انقلاب نوشته و منتشر
کرده اند، عمدتا همين ماجرای ترياک کشيدن رضا شاه و وافور روی
زانو گرفتن استوارهای قديمی ارتش را به ياد می آورد. در برنامه
های تلويزيونی و مطبوعاتی که هر سال به مناسبت ورود آيت الله
خمينی، درگذشت آيت الله خمينی در14 خرداد و ماجرای 15 خرداد ،
وقتی آقايان ميکرفن بدستشان می آيد و يا ضبط صوت جلويشان می
گيرند، با همان هدف استوارهای زمان رضا شاه خاطراتی را نقل می
کنند.
در ميان خاطراتی که با چاپ اعلاء و جلد اعلاء تر از کاغذ متن
اخيرا انتشار يافته، يکی هم خاطرات حجت الاسلام داش مشدی "ناطق
نوری" است. با عکس های مختلف خودش در کنار آيت الله خمينی و
عکس های دوران کودکی و جوانی و طلبگی و عکس ابوی، همچنين مقدمه
و حاشيه و موخره روی هم شده 279 صفحه. آقائی بنام "مرتضی
ميردار" اين خاطرات را پای صحبت ناطق نوری ضبط و سپس تدوين و
ويراستاری و منتشر کرده است. اغلاط دستوری و افعالی کتاب بسيار
است که سهم خود ناطق نوری در بيان خاطرات در امر نقش کمی
نداشته است. مشتی وار و به سبک "تهرونی" صحبت کرده و ويراستار
هم ضبط و پياده کرده است!
ناطق نوری در اين خاطره خود را از نزديکان آيت الله خمينی،
مطهری و بهشتی و سازماندهی جسور که دست بزن ( کشيده و توسری و
لگد) هم دارد معرفی می کند. چون خاطره گوئی او مربوط به سال
1384 است و هنوز زمان انتخابات دوره نهم رياست جمهوری نرسيده و
ميانه او و رهبر "علی خامنه ای" شکراب نشده، بجا و بی جا مدح
رهبر را می گويد!
می گويند: "عيب او جمله بگفتی، هنرش نيز بگو". بی انصافی است
اگر نگوئيم بی پروا تر و رک تر از همه ديگرانی که تا حالا
خاطره نوشته اند، او حرف زده است. از آن سياست بازی رفسنجانی
در چند کتاب خاطراتش، در خاطرات ناطق نوری خبری نيست. حتی وقتی
می گويد اين و آن را کتک زده، اسير ملاحظات سياسی نمی شود. در
خاطراتی که از ورود آيت الله خمينی و درگذشت و دفن او نقل می
کند، نکاتی وجود دارد که تا حالا، احتمالا بخاطر برخی ملاحظات
سياسی و مذهبی کسی بازگو نکرده و يا نبوده و نديده و نقشی
نداشته و نگفته است. از جمله دست به دست شدن تابوت آيت الله
خمينی و يا گُم شدن چند ساعته وی پس از ورود به تهران و سر در
آوردن از خانه يکی از اقوامش بنام "کشاورز" در شميران.
از جمله نکات ديگری که بی انصافی است اگر بدليل موافق نبودن با
خط و ربط سياسی ناطق نوری نگوئيم، آن انصافی است که او در باره
ديگران مراعات می کند. مثلا، برخلاف آن گنده گوئی های بی
ادبانه امثال بادامچيان و تيم موتلفه، او وقتی در باره آيت
الله منتظری می خواهد صحبت کند، با احترام کامل از وی ياد می
کند و يا در باره هاشمی رفسنجانی، با همه رقابت ديرينه ای که
با او دارد، آنچه را که در باره او بعنوان محسنات وی احساس و
درک می کند با صراحت بيان می کند. حتی، اگر علی خامنه ای را در
اين دو موضع گيری از خود برنجاند!
ناطق نوری شايد ماجراجوئی جسور و بقول خود سازماندهی مبتکر
باشد، اما همين خاطرات نشان ميدهد که او در سطحی از دانش و
بينش برای رياست مجلس نبود و عبای رياست جمهوری نيز برای او
بسيار گشاد بود. حداکثر، احمدی نژادی است صادق تر، تيزبين تر و
بی پرواتر از او که با سود بردن از تجربه 30 ساله انقلاب و
جمهوری اسلامی می توانست و همچنان می تواند چند ميدان جلوتر از
امثال احمدی نژاد حرکت کند. نه تنها جلوتر از طيف احمدی نژاد
حرکت کند، که مهار آنها را نيز در دست گيرد! و اين نکته آخر،
شايد مهم ترين انگيزه طيف اصلاح طلبان درون حاکميت برای به
ميدان بازگرداندن ناطق نوری باشد!
بخش هائی از خاطرات او را در دو شماره پيک هفته منتشر خواهيم
کرد. فقط اميدواريم فاصله های پيک هفته، زير فشار اخبار سياسی
روز آنچنان زياد نشود که بخش اول از ياد برود و پيوند دو بخش
دشوار شود. با همين احتمال سعی کرده ايم دو بخشی را که از
خاطرات وی انتخاب کرده ايم، تا حد امکان مستقل از هم باشند.
در بخش نخست، با توجه به نزديک بودن 14 خرداد که روز درگذشت
آيت الله خمينی است و قطعا استوارهای قديمی سر و کله شان يکبار
ديگر در سيمای جمهوری اسلامی ظاهر می شود، دو بخش بازگشت آيت
الله خمينی به ايران و درگذشت او را به همراه چند خاطره ديگر
انتخاب کرده ايم.
خواندن آنچه که ناطق نوری درباره بازگشت و درگذشت آيت الله
خمينی می گويد و ما نيز خود به چشم خويش بخش مردمی آن را از
نزديک ديده ايم، برای روحانيون و غير روحانيون حاکم از يکسو و
نسل جديد ايران از سوی ديگر، حاوی دو پيام است:
1 - حکومتيان – به شمول رهبر کنونی- بخوانند و با موقعيت سقوط
کرده و منزوی از مردم خويش مقايسه کنند و به آينده سرکوب توده
مردم از اقليد فارس تا قلب تهران بيانديشند.
2- نسل جوان بخواند و بداند، اعتبار و نقش آيت الله خمينی
بعنوان يک روحانی در ميان توده مردم در چه سطحی بوده است و
يکباره، نيم خيز ننشيند و برای همه سياسيون دوران انقلاب حکم
ضرورت مقابله با روحانيت را صادر نکند. روحانيتی که بايد به
حاکميت می رسيد و عمل می کرد تا مردم خود به چشم و عقل خويش آن
را می شناختند و همچنين مقايسه کند آيت الله خمينی ابتدای
پيروزی انقلاب را با روحانيونی که تحت نام روحانيون حکومتی
اکنون می شناسيم.
از بهشت زهرا تا بيمارستان امام خميني
به خيابان وليعصر و اميريه که آمديم، مردم تمام خيابان ها را
آب و جارو کرده و گل چيده بودند تا اين که به راه آهن رسيديم.
اطراف راه آهن را مردم خيلی زيبا تزئين کرده بودند. واقعا اگر
بگويم بعضی از جوانان از فرودگاه تا بهشت زهرا دستشان به
دستگيره ماشين امام بود و فرياد می کشيدند، حقيقت دارد. نزديکی
بهشت زهرا از طريق بی سيم سئوال کرديم که جلو چه خبر است؟ خبر
دادند که اوضاع خوب است بيائيد جلو. معنای آن اين بود که صف
درست شده، ماشين می تواند عبور کند. انتظامات کميته استقبال
هفتاد هزار نيروی انتظاماتی را در منزل مرحوم پوراستاد
سازماندهی کرده بود. ماشين امام از در شرقی و رسمی وارد بهشت
زهرا شد. يک خرده که جلو آمديم ماشين تلويزيون ميان جمعيت گير
کرد. از ماشين پائين پريدم، ديدم اصلا ماشين امام ميان جمعيت
ديده نمی شود. اين همه نيرو که کميته استقبال سازماندهی کرده
بودند، به کار نيامد. اصلا ماشينی در کار نبود. کوهی از آدم
بود که هم ديگر را هل می دادند.
امام داخل ماشين با دست تکان دادن به مردم اظهار محبت می کرد و
به دنبال آن مردم بيشتر تحريک می شدند. آقای رفيق دوست می گفت
که در آن هنگام امام می خواست از ماشين پياده بشود، ولی من قفل
مرکزی ماشين را زده بودم هر چه امام تلاش می کرد در ماشين را
باز کند، نمی توانست.
در نتيجه فشار جمعيت، ماشين امام خراب شده بود. استارت نمی
خورد، جوش آورده بود. اين ماشين شده بود يک تکه آهن قراضه و
نمی شد ماشين را هل داد. اصلا سناريوی عجيبی بود. يک وقت ديديم
يک هلی کوپتر آمد و نزديک ما نشست. چون در کميته استقبال بحث
آماده کردن هلی کوپتر مطرح بود، لذا من منتظر بودم که هلی
کوپتر بيايد و در واقع هلی کوپتر جزو برنامه بود. فاصله ماشين
امام تا هلی کوپتر حدود 100 متر بود. شايد يک ساعت و نيم طول
کشيد تا با هل دادن، ماشين حامل امام به نزديک هلی کوپتر رسيد.
علت آن هم اين بود که به پشت سری ها داد می زديم که به جلو هل
بدهند جلويی ها هم به عقب هل می دادند. در نتيجه ماشين جای
اولش بود. آقای محمد طالقانی از کشتی گيران خوب در اين موقع آن
جا بود. او خيلی کمک کرد تا از اين مخمصه نجات پيدا کرديم.
نکته جالب اين بود که من روی بليزر بودم و پروانه هلی کوپتر هم
کار می کرد. هيچ حواسم نبود که ممکن است هلی کوپتر سرم را
ببرد. به هر حال ماشين امام به نحوی در کنار هلی کوپتر، در سمت
راننده بغل هلی کوپتر واقع شد. آقای رفيق دوست در را که باز
کرد در اثر ضربه ای که خورد بی هوش
شد. او را بردند و بنده تا مدتی آقای رفيق دوست را
نديدم. امام هم طرف شاگرد نشسته بود و نمی شد که پياده بشود،
لذا پريدم داخل هلی کوپتر، دست امام را گرفتم و از پشت فرمان
همين طوری امام را کشيدم به داخل هلی کوپتر و گفتم: «ببخشيد
آقا چاره ای ديگر نيست.» احمد آقا هم پريد داخل هلی کوپتر. از
خصوصيات ايشان اين بود که در هيچ شرايطی امام را تنها نمی
گذاشت. آقای محمد طالقانی هم سوار شد. جمعيت هم ريختند که سوار
شوند که نگذاشتيم. خلبان هم سرگرد سيدين از نيروی هوايی بود.
نه ما او را می شناختيم، نه او ما را می شناخت.
هلی کوپتر می خواست بپرد، اما مردم به آن آويزان شده بودند.
وضعيت خيلی خطرناک بود. خلبان گفت: «ممکن است هلی کوپتر منفجر
بشود، نمی توانم بپرم، اما مگر می شود بگويی مردم آويزان
نشويد.» گفتم: «آقا ببين هر کاری که خودت می خواهی بکن ما که
بلد نيستيم.» خلاصه با زحمت هلی کوپتر پريد. امام و احمد آقا و
آقای محمد طالقانی و بنده داخل هلی کوپتر بوديم. بعد از اين که
آمديم روی آسمان، نمی دانستيم چه کار کنيم و برنامه ای هم
نداشتيم. خلبان يک دوری بالای قطعه 17 جايگاه سخنرانی زد و
گفت: «خيلی شلوغ است، نمی شود بنشينم. می شود به مدرسه رفاه
برويم.» گفتم: «آقا! امام اصلا از فرانسه به خاطر شهدای 17
شهريور اين جا را انتخاب کرده، حالا تو می گويی نمی توانم
بنشينم برويم رفاه! چاره ای ديگر نيست بايد بنشينی.» چند بار
دور زد و مردم هم نگاه می کردند و نمی دانستند که چه کسی داخل
هلی کوپتر است.
سرانجام هلی کوپتر در محوطه ای باز نشست. به امام عرض کردم:
«شما پياده نشويد.» خودم پياده شدم، در حالی که نه عمامه داشتم
و نه عبا. نيرو های انتظامات ريختند و گفتند که آقای ناطق
جريان چيست؟ گفتم: «يک جو غيرت می خواهم، غيرت به خرج بدهيد.
دست هايتان را به هم بدهيد تا به شما بگويم که جريان چيست.» در
همين لحظه در هلی کوپتر باز شد. يک دفعه مردم حضرت امام را
ديدند و ريختند که شلوغ کنند، لذا از مسيری که تعيين شده بود
امام را نبردم. از زير يک داربستی
رفتيم و به جايی رسيديم که بايد خم می شديم لذا به امام
عرض کردم: «آقا خم شويد بايد از زير برويم چاره ای نداريم.»
موقع ورود امان (ره) به جايگاه، مشکل خاصی نداشتيم، امام در
جايگاه قرار گرفت، مرحوم شهيد مطهری يک سخنرانی کوتاهی کرد و
حضرت امام سخنرانی تاريخی خود را شروع کرد. من هم بدون عمامه و
عبا تلاش می کردم تا مردم ساکت شوند. حتی احمد آقا گفت: «بدون
عمامه و عبا بغل دست امام هستی، بد است.» گفتم: «مرد حسابی در
اين کشمکش از کجا عمامه و عبا پيدا کنم؟». سخنرانی امام که
تمام شد به آقايان گفتم: «يک دالان درست کنيد تا به طرف هلی
کوپتر برويم.» هنوز به هلی کوپتر نرسيده بوديم که هلی کوپتر
بلند شد، اين جا نه راه پيش داشتيم و نه راه پس. در اثر کثرت
جمعيت به جايگاه هم نمی توانستيم برگرديم. به قول معروف جنگ
مغلوبه شد، هر کس زورش بيشتر بود ديگری را پرت می کرد. عبای
امام را می گرفتند و به سمت خودشان می کشيدند. عمامه امام از
سرش افتاد. يک عکس قشنگی از امام از اين جا گرفته شد که چشم
های امام به طرف آسمان است و بنده می فهمم که امام ديگر
تسليم حق و تن به قضای الهی داده بود. از بس که مردم را
هل می دادم مچ های دستم از کار افتاد و يقين حاصل کردم که امام
زير پای جمعيت از دنيا می رود
و ماُيوسانه فرياد می کشيدم: « کشتيد.» کار از دست همه خارج
شده بود. يک وقت ديدم امام به جايگاه برگشت. خودم را به جايگاه
رساندم. ديدم امام نشسته و در اثر خستگی عبايش را روی سرش
کشيده و بی حال سرش را به طرف پايين برده، شايد 20 دقيقه امام
در اين حالت بود، حالا مانديم چه کار کنيم. يک آمبولانس مربوط
به شرکت نفت ری آن جا بود. گفتيم: «آمبولانس را بياوريد دم
جايگاه» عقب آمبولانس سمت جايگاه واقع شد. احمد آقا دست امام
را گرفت و سوار آمبولانس شدند. باز هم عبای امام گير کرد عبا
را کشيدم و گفتم: «آقا عبا نمی خواهد.» عبای امام را زير بغلم
گرفتم و خيلی سريع بغل راننده نشستم و گفتم: «برو» گفت: «کجا؟»
گفتم: «از بهشت زهرا بيرون برو.» کمک ماشين را زد و از پستی و
بلندی سنگ های قبر ماشين حرکت کرد و آژير می کشيد و از بلند
گوی آمبولانس می گفتم: «برويد کنار حال يکی از علما به هم
خورده، بايد او را به بيمارستان برسانيم.» اگر می فهميدند امام
داخل آمبولانس است، آمبولانس را تکه تکه می کردند.
از بهشت زهرا که بيرون آمديم بدنه ماشين از بس که به اين نرده
و سنگ ها خورده بود له شده بود. يک مقداری که به سمت تهران
آمديم، هلی کوپتر از بالا آمبولانس را ديده بود و در يک فرعی
که واقعا گل بود نشست، ما هم با آمبولانس خودمان را به هلی
کوپتر رسانديم. مجددا جمعيت به ما هجوم آورد؛ ولی با زحمت
توانستيم امام را سوار هلی کوپتر کنيم. در حين حرکت می گفتيم،
کجا برويم؟ و احمد آقا گفت: «برويم جماران.» چون جماران نزديک
کوه بود و درخت زياد داشت، هلی کوپتر نمی توانست بنشيند. خلبان
بر گشت با يک شوقی گفت: «آقا برويم نيروی هوايی" گفتم: «می
خواهی ما را داخل لانه زنبور ببری؟» گفت: «پس کجا برويم؟» يک
دفعه به ذهنم زد، صبح که آمدم ماشين را نزديک بيمارستان امام
خمينی پارک کردم و حالا از آسمان پايين بيايم و در زمين تصميم
بگيريم که کجا برويم.
به خلبان گفتم: «جناب سرگرد می توانی بيمارستان هزار تختخوابی
بروی؟» گفت: «هر جا بگويی پايين می روم.»
فرود در بيمارستان امام خمينی
هلی کوپتر در محوطه بيمارستان نشست. در اثر صدای تق تق هلی
کوپتر تمام پزشک ها و پرستارها بيرون دويدند تا ببينند چه
اتفاقی افتاده است. تصور می کردند درگيری و کشتاری شده و عده
ای را آورده اند. وقتی پياده شدم پزشکان می پرسيدند: «چه
اتفاقی افتاده است؟» من سريعا درخواست آمبولانس کردم. يکی از
پزشکان گفت: «اين جا بيمارستان است آمبولانس برای چه می
خواهی؟» گفتم: «ما يک بيمار داريم بايد جايی او را ببريم.»
گفت: «خوب همين جا بيمارستان است.» گفتم: «خير نمی شود بيمار
ما اين جا باشد، بايد او را ببريم.» آقايان رفتند يک برانکارد
آوردند من آن را پرت کردم و گفتم: «ما آمبولانس می خواهيم، شما
برانکارد می آوريد؟ «پزشکی به نام دکتر صديقی گفت: «آقا من يک
ماشين پژو دارم، بياورم؟» گفتم: «بياور» ايشان ماشين را آورد
نزيک هلی کوپتر. در هلی کوپتر را که باز کرديم، تا اين
پرستارها و پزشکان امام را ديدند همه فرياد کشيدند و با هجوم
آن ها بساط ما به هم ريخت. خانمی دست امام را گرفته بود و می
کشيد و گريه می کرد. با زحمت خانم را جدا کرديم. امام و احمد
آقا و آقای محمد طالقانی سوار شدند و ماشين حرکت کرد. من خودم
را روی سقف پرت کردم و ماشين تند می رفت. گفتم: «آقا اين قدر
تند نرويد.» احمد آقا که فکر می کرد جا مانده ام، گفت: «تو
هستی؟!» گفتم: «پس چه؟ من که رها نمی کنم.» راننده ماشين را
نگه داشت و سوار شدم. پس از مدتی رسيديم به بن بست که صبح
ماشينم را پارک کرده بودم. از آقای دکتر عذر خواهی و تشکر
کرديم. امام را سوار ماشين پيکانم کردم. ديگر خودم راننده بودم
و احمد آقا هم پهلوی من نشست. سه نفری در خيابان های تهران راه
افتاديم. همه جا خلوت بود، چون همه در بهشت زهرا دنبال امام
بودند؛ اما امام داخل پيکان در خيابان های خلوت تهران بود.
احمد آقا گفت: «برويم جماران» امام فرمود: «خير» عرض کردم:
«آقا برويم منزل ما. «فرمود: «خير.» سئوال کرديم: «پس کجا
برويم؟ امام فرمود: «منزل آقای
کشاورز» من قبلا يک منبری برای اين خانواده رفته بودم و
معروف بود که اين ها از فاميل های امام هستند. آدرس منزل ايشان
را نداشتيم. فقط احمد آقا می دانست که در جاده قديم شميران و
خيابان انديشه- عباس آباد-
زندگی می کند. به جاده قديم شميران جلوی سينمای صحرا آمديم.
ماشين را کنار زدم. امام هم داخل ماشين بودند. احمد آقا دنبال
آدرس منزل کشاورز رفت. بالاخره پرسان پرسان جلوی منزل آقای
کشاورز در خيابان انديشه آمديم. احمد آقا گفت: «همين خانه
است.» در منزل را زديم، پيرزنی در را باز کرد، پيرزن اصلا داشت
سکته می کرد و باورش نمی شد خواب می بيند يا بيدار است و قضيه
چيست؟
وارد منزل شديم. امام داخل آشپزخانه رفت و جويای احوال تمام
فاميل ها شد. از شدت خستگی زير چشم های امام کبود شده بود. ما
نماز ظهر و عصر را با امام به جماعت خوانديم. يک غذای ساده ای
اين پير زن آورد. در موقع غذا خوردن امام برگشت به احمد آقا
گفت: «اين آقای ناطق فاميل ماست.» احمد آقا گفت: «چه فاميلی؟»
امام گفت: «ايشان داماد آقای رسولی است.» حواسش خيلی جمع بود
که پس از چند سال تبعيد می دانست چه کسی با کی ازدواج کرده
است.
پس از صرف غذا امام فرموند: «عبايی برای من پيدا کنيد، لذا من
رفتم جماران منزل آقای امام جمارانی و سه عبا گرفتم؛ يکی برای
خودم، يکی برای احمد آقا و يکی هم برای امام آوردم. جالب اين
جاست که همه آقايان علما و اعضای کميته استقبال امام را گم
کرده بودند و خيلی نگران بودند که امام را با هلی کوپتر کجا
برده اند. نگران بودند که رژيم آقا را برده باشد. همين نهضت
آزادی ها از طريق دولت پيگيری کرده بودند. ساواک جواب داده
بودند که بيمارستان هزار تخت خوابی و سوار شدن ايشان بر يک
پژوی نقره ای را خبر داريم، اما بعد رد آن ها را گم کرده ايم.
اين خيلی عجيب است که ساواک هم رد ما را گم کرده بود، لذا احمد
آقا به کميته استقبال تلفن زد و گفت: «حسين آقا را بگوييد
بيايد تلفن را بر دارد.» حسين آقا نيز آمده بود و احمد آقا از
خوف اين که ممکن است تلفن در کنترل ساواک باشد، به حسين آقا
گفت: «ما منزل کسی هستيم که در بهشت زهرا بغل دست تو ايستاده
بود.» احمد آقا آقای کشاورز را در بهشت زهرا بغل دست حسين آقا
ديده بود. سه ربعی نگذشته بود که آقای پسنديده هم آمد. من در
اثر خستگی و فشارهای زياد نزديک غروب به منزل رفتم. شب، مرحوم
عراقی و ديگر آقايان هم آمده بودند و امام را از منزل آقای
کشاورز به مدرسه رفاه بردند. فراموش نمی کنم مرحوم حاج احمد
آقا بعد از فوت امام به من گفت: «آقای
ناطق، شما هم در زمان ورود امام همراه ايشان بوديد و در ميان
ازدحام جمعيت عمامه از سرتان افتاد، هم در فوت و دفن امام حضور
داشتيد و در اين جا هم عمامه از سرتان افتاد.»
استقرار امام در مدرسه علوي
مدرسه علوی شماره 2 موقعيت استراتژيکی خوبی برای استقرار امام
داشت. طبقه دوم برای استراحت و زندگی امام در نظر گرفته شد و
طبقه اول دفتر و اتاق ملاقات. مرحوم عراقی که ذاتا آدم زرنگ و
تشکيلاتی و مورد اعتماد نيروهای انقلابی بود، کار تدارک نيروها
را به عهده گرفت.
انتظامات داخل مدرسه، بردن و آوردن امام برای ديدار با شخصيت
ها و اين که چه کسی داخل بيايد و چه کسی نيايد، با من بود.
درگذشت حضرت امام و مراسم خاکسپاری در
14 خرداد سال 1368 :
دو سه روزی جنازه ايشان در مصلی بود، تا روزی که قرار بود امام
را تشييع کنند به مسئولين حفاظت کروکی بهشت زهرا را هم داده
بودند که بتوانند وارد شوند. به ما هم اين کروکی را دادند. بعد
از اين که نماز امام را آيت الله گلپايگانی خواند و تکبير آخر
نماز تمام شد، همه هجوم آوردند به سمت جنازه امام.
در همين منطقه که امام دفن شده به وسيله کانتينر محوطه را
آماده کرده بودند. داخل محوطه ای که برای دفن امام آماده شده
بود، يک جايگاهی هم درست کرده بودند برای مهمانان.
جمعيت از بالای کانتينر به داخل می پريدند. ديدم که خيلی بل
بشو شده است. يک وقت ديديم که هلی کوپتر حامل بدن مطهر امام
آمد، البته چند هلی کوپتر ديگر هم آمده بودند. امام را داخل
تابوت گذاشته بودند، يک پارچه سفيدی هم رويش کشيده بودند. دسته
های تابوت از هلی کوپتر بيرون آمده بود. به محض اين که هلی
کوپتر نشست، جمعيت ريخت. اصلا گويا اين کانتينرها را له کردند
و ريختند کنار. تابوت امام را از دست آقای سراج و آقای انصاری
و بقيه آقايانی که همراه اين ها بودند گرفتند و آقای سراج گريه
کنان به طرف من آمد و گفت: «آقای ناطق،
جنازه را مردم گرفتند.»
جنازه رفت بين مردم و گاهی جنازه در داخل مردم گم می شد. رفتم
جلوی يک ماشين آمبولانس آن جا بود. به کمک بچه های سپاه با
آمبولانس رفتيم توی جمعيت؛ چون نگران بودم بدن امام از اين
تابوت زنبقی که هيچ حفاظتی ندارد زير دست و پا بيفتد و هتک
حرمت بشود. آمبولانس خودش را به جنازه امام رساند و جنازه را
از دست مردم گرفتيم و گذاشتيم روی سقف و آورديم نزديک قبر،
مجددا مردم ريختند و جنازه را گرفتند باز اوضاع به هم ريخت.
مردم که داشتند جنازه را می بردند من دستم را دراز کردم و به
چوب تابوت رساندم. جنازه را از مردم گيرفتم و به طرف کانتينر
بردم. مجددا مردم ريختند، يک جوانی محاسن امام را گرفته بود و
از داخل تابوت آورد بالا که ببوسد. هر چه می زدند روی دستش که
ول کند، او رها نمی کرد. می گفت: «همين جا مرا بکشيد.
کفن امام را مردم بردند.
عبايم را روی بدن امام انداختم. خودم را انداختم روی تابوت که
مردم زياد شلوغ نکنند. تا زمانی که هلی کوپتر آمد من همچنان
خودم را روی تابوت انداخته بودم و جمعيت هم فشار می آورد . هلی
کوپتر آمد نزديک کانتينر و در ميان جمعيت نشست و آمبولانس وسط
بود. به آقای سراج گفتم: «تو برو داخل هلی کوپتر، خودم نيز
پريدم روی سقف آمبولانس و رفتم داخل هلی کوپتر. گفتم: «تابوت
را هل بدهيد، دسته تابوت را خودم گرفتم وسط دو تا دسته تابوت،
سر چند نفر گير کرده بود. هر چه می گفتم سرتان را بکشيد پايين،
فشار جمعيت نمی گذاشت. بالاخره با پايم روی سر آن ها فشار
دادم. يکی رفت پايين، جا باز شد بقيه هم سرشان را بردند.
آقای فيروزيان، يکی از محافظ هايم، خواست داخل هلی کوپتر بيايد
زدم تو گوشش و او را انداختم پايين، يکی ديگر از محافظين زمانی
که هلی کوپتر بلند شد از هلی کوپتر آويزان شده بود و پرت شد.
خلاصه با هزار زحمت هلی کوپتر بلند شد و در منظريه نشست. پيغام
داديم آمبولانس آمد و جنازه امام را برديم سردخانه بيمارستان
جنب بيت امام. حالا بنده نه عمامه دارم نه عبا، با قبا وارد
حياط شدم و احمد آقا و بقيه آقايان نشسته بودند. گفتم: «حاج
احمد آقا آخر آدم جنازه امام را در يک تابوت زنبقی می گذارد؟»
و سپس گفتم: «سه تا تابوت و سه تا هلی کوپتر می خواهيم و از
طرح فريب هم استفاده می کنيم؛ داخل يکی امام را می گذاريم و دو
تای ديگر هم خالی، اگر جمعيت شلوغ کرد آن
تابوت خالی را می دهيم دست
مردم و تا بخواهند شلوغ کنند دفن تمام می شود.» خبر دادند که
آقای عبدالله نوری که آن موقع وزير کشور بود، نيروهای انتظامی
آن جا را سامان داده و يک تقسيم کار شده است. جنازه امام را به
بهشت زهرا آورديم و از طرح فريب هم استفاده نکرديم. منتها خود
بچه هايی که مسئول انتظامات بودند، تعادل آن جا را به هم زدند.
خلاصه تابوت امام را پهلوی قبر آورديم. آقای کفاش زاده آمده
بود که تابوت را ببوسد محکم زدم تو سرش. خودم رفتم داخل قبر و
پاها را گذاشتم دو طرف لحد. وقتی آقای حاج آقا رضا اربابی که
غسل و دفن کننده علماست آمد که تلقين امام را بخواند، من دست
هايم را به دو طرف قبر گذاشتم تا ايشان تلقين بخواند. روی قبر
عده زيادی روی دست من غش کردند و آقای اربابی داشت مستجات دفن
را انجام می داد. گفتم: «آشيخ من دارم می ميرم. بسه.» آخرين
کسی که امام را بوسيد و بيرون آمد ايشان بود. خيلی نگران حال
ايشان بودم. با زحمت سنگ آوردند و لحد را با کمک رضا گنجی
گذاشتم. در اثر ازدحام نمی توانستم بيرون بيايم، مردم ريختند
خاک قبر امام را به عنوان تبرک بردند. کفش هايم هم زير خاک
رفت. داشتم خفه می شدم. در همين لحظه روزنه ای پيدا شد و من از
زير پای جمعيت خودم را نجات دادم. تلويزيون که مراسم را مستقيم
پخش می کرد، عده ای از دوستان داخل قبر رفتنم را ديده بودند،
اما بيرون آمدنم را نديده بودند و نگران شده بودند. بدون کفش و
عبا و عمامه به گوشه ای رفتم. شهيد سياد شيرازی آمد مرا يک کمی
باد زد. با هلی کوپتر به دانشگاه افسری آمديم و از آنجا هم پا
برهنه به منزل آمديم. در منزل هيچ کس نبود. بعدا که خانواده
آمدند، همسرم آن لباسی که خيلی خاکی بود به عنوان تبرک قايم
کرد. بعد از مقداری استراحت همان شب در جلسه جامعه روحانيت نيز
شرکت کردم.
چند نکته پراکنده
* هيچ قراری را که يادم برود ندارم و همه را به حافظه می سپارم
و هنوز هم روايات و آيات و شعر را حفظ می کنم.
* آقای شريعتمداری و اطرافيانش به اين نکته رسيده بودند که روش
تبليغ سنتی حوزه را بايد سر و سامانی بدهند و يک سيستم جديدی
راه اندازی کنند و مبلغ تربيت بکنند. امام اين جريان را
انحرافی می دانست و معتقد بود که می خواهند کار مبارزه و
انقلاب را در قالب رفورم و فرهنگ تعطيل کنند و معلوم نيست اين
مجموعه به کجا وصل خواهد شد. بعد از تبعيد امام به ترکيه
اختلاف بين طرفداران امام و آقای شريعتمداری اوج گرفت و در شب
معروف "ليلت الضرب" عده ای از دوستان و طرفداران امام از جمله
آقای کروبی مورد ضرب و شتم اطرافيان ايشان قرار گرفتند و ساواک
هم بهره برداری خوبی کرد.
* در زندان به غير از چند روز اول، بقيه اش خوش گذشت. از
آقايانی که دراين ايام علاوه بر آقايان الهی و فداقی زندان
بودند، جناب آقای منتظری، سيد تقی درچه ای، مرحوم حاج غلامرضا
جعفری، آقای جواد مقصودی و آقای حاج علی حيدری را به ياد دارم.
* در بند شماره 4 قصر همه جمع بودند. مرحوم طالقانی و بازرگان
و بقيه آقايان نهضت آزادی، آقای حجتی کرمانی، مرحوم
اکبرپوراستاد، دکتر شيبانی و چند نفر توده ای به نام عموئی،
شلتوکی و کيمنش و... مرحوم طالقانی درس تفسير می گفت اما محمد
منتظری را بايکوت کرده بودند. طلبه با سوادی بود و آقای
طالقانی نمی توانست اشکال هايش را جواب بدهد.
* وقتی پدر خانم آقای فروهر، مرحوم اسکندری از دنيا رفت، من در
مجلس ختمش در مسجد ارک منبر رفتم. اقشار مختلفی در آن شرکت
کرده بودند. عده زياد دانشجو بودند. مرحوم طالقانی، سحابی،
بازرگان و سرهنگ رحيمی هم شرکت کرده بودند. اين ختم درست بعد
از جشن های 2500 ساله برگزار شده بود و من هم به همين دليل بحث
حاکم جور و سلطان ستمگر را مطرح کردم و در آخر منبر هم شعر
معروف گروين اعتصامی را خواندم:
روزی گذشت پادشهی از گذرگهي
فرياد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسيد زان ميانه يکی کودکی يتيم
کين تابناک چيست که بر تاج پادشاست؟
آن يک جواب داد: چه دانيم ما که چيست
پيداست آن قدر که متاعی گرانبهاست
نزديک شد پيرزنی گوژپشت و گفت:
اين اشک ديده ی من و خون دل شماست.
آن پارسا که ده خرد و ملک رهزن است
آن پادشه که مال رعيت خورد گداست
پروين به کج روان سخن از راستی چه سود
کو آن چنان کسی که نرنجد ز حرف راست.
از منبر که پائين آمدم آقای سرهنگ رحيمی جلو آمد و پيشانی مرا
بوسيد و با صدای بلند گفت: آقای ناطق از اين چاشنی که به کار
بردی متشکرم. يک هفته بعد ساواک مرا احضار کرد و بازداشت شدم.
در بازجوئی، منوچهری بازجو گفت:" ما از شما آشيخ ها خيلی عکس
داريم اگر بخواهيم رو می کنيم." و عبدالرضا حجازی را نام برد
که با ساواک کار می کرد. من با خنده گفتم: "از ما يکی که
نداری".
گفت: "دير نشده"...
* جامعه روحانيت بدين ترتيب شکل گرفت که آقايا مطهری، مهدوی
کنی، مرحوم شهيد باهنر، شهيد بهشتی، آقای هاشمی رفسنجانی،
موسوی اردبيلی، مرحوم شاه آبادی، شهيد فضل الله محلاتی، مرحوم
مصطفی ملکی، سيد عبدالمجيد ايروانی، مهدی امام جمارانی، آقای
موسوی خوئينی، مهدی کروبی، موحدی کرمانی، خسروشاهی، آقای
عبدالمجيد معاديخواه، علی اصفر مرواريد، حسن روحانی و عميد
زنجانی و خودم جزو افراد اوليه بوديم. اکثر جلسات درمنزل
آقايان و در مناطق مختلف تشکيل می شد.
* در مراسم چهلم شهدای يزد که در مسجد جامع تهران از طرف جامعه
روحانيت منعقد گرديد سخنران آقای عبائی خراسانی بود. خبر دادند
که عده ای کماندو با لباس شخصی می خواهند در مجلس مانند فيضيه
قم شلوغ کنند و مردم را کتک بزنند. خيلی نگران شديم. قرار شد
خبرنگاران را به پشت بام مسجد جامع ببريم تا گزارش مفصلی تهيه
کنند. آقای عبائی منير را شروع کرد و همين که کلمه "اين رژيم
خون آشام" را گفت يک مرتبه صدای رگبار مسلسل بلند شد. آقای فکر
کردند که مردم را به مسلسل بسته اند. آقای عبائی از منبر پائين
آمد و در ميان جمعيت پنهان شد. مردم پراکنده شدند. بعد از مدت
کوتاهی متوجه شديم که يک نفری با چوب روی در کرکره صدای مسلسل
را در آورده و اصلا مسلسلی در کار نبوده است. من و آقای فروهر
و آقای مرواريد مردم را آرام کرديم و آقای عبائی مجددا منبرش
را رفت.
* درآن هياتی که آقای هاشمی و بازرگان از طرف امام مامور شدند
به اعتصابات کارکنان نفت رسيدگی کنند من هم به دستور شهيد
بهشتی به جنوب رفتم... دراين اعتصاب توده ای ها و مارکسيست ها
هم بودند. جوانان انقلابی و مذهبی می آمدند و می گفتند: "به
چپی ها خيلی ميدان ندهيد که امور را در دست بگيرند." آقای
بازرگان چون فنی بود مرتب حرف می زد ولی ما طلبه ها وارد
نبوديم. آقای هاشمی روز اول و دوم اصلا هيچ حرفی نزد فقط گوش
می داد. در مورد ايشان بايد بگويم فراگيری ايشان فوق العاده
است. بعد از مدتی که به اصطلاحات فنی خوب مسلط شد اولين
سخنرانی خودش را در پالايشگاه آبادان راجع به صنعت نفت شروع
کرد. همه دهان ها باز مانده که چطور يک طلبه اين قدر مسلط به
مسائل فنی نفت و جريانات سياسی است. مهندسی که بغل دست من
نشسته بود رو کرد به من و گفت:"اين آقا مهندس نفت است؟" گفتم:"
خير از حوزه علميه آمده است." خيلی تعجب کرد.
ديدار با خانم ها
برنامه ريزی به اين ترتيب صورت گرفت که صبح آقايان بيايند برای
ملاقات امام و بعد از ظهر ها خانم ها. جالب اين بود که زن ها
از ساعت 11 جلوی در مدرسه علوی و خيابان ايران، برای ملاقات
امام صف می کشيدند. سرتاسر خيابان ايران پر از زنان محجبه و
چادر مشکی بود. عده ای از زنان به صورت فاميلی با هم می آمدند
و برای اين که همديگر را گم نکنند، چادرهايشان را به هم گره می
زدند و در اثر فشار جمعيت، چادرها به پاهايشان گير می کرد و به
زمين می افتادند و شايد روزی چند صد نفر از زنان غش می کردند؛
لذا ناچار شديم پارکينگ مدرسه علوی و منازل اطراف را به صورت
درمانگاه در آوريم و لوازم امدادی هم فراهم کرديم. به محض اين
که کسی غش می کرد، او را با برانکارد به درمانگاه می رساندند.
در سرمای زمستان شلنگ آب را روی زنان می گرفتند، در اين ميان
احتمال می داديم که ممکن است کسی زير چادرش نارنجکی پنهان کند
و در موقع ملاقات به سوی امام پرتاب کند، چون اصلا وضعيت قابل
کنترل نبود؛ لذا يک روز خدمت ايشان رفتم. ديدم اگر بگويم از
نظر امنيتی ملاقات زنان خطرساز است و زنان به ملاقات نيايند،
امام گوش نمی دهد. لذا به امام عرض کردم: «خانم ها که به
ملاقات شما می آيند در اثر فشار جمعيت غش می کنند، چادر هايشان
می افتد و دست و سرو گردنشان پيدا می شود و بی حجاب می شوند و
دوم اين که مردها بايد اين ها را بردارند و ببرند، چون ما زنان
امدادگر نداريم؛ بنابراين جمع کردن اين ها مشکل است. اگر اجازه
بفرمائيد ما ديدار خانم ها را تعطيل کنيم.»
امام که خيلی هوشيار بود، فهميد که من می خواهم چه بگويم؛ لذا
با قيافه ای خيلی جدی، جمله جالبی به من فرمود: «شما گمان می
کنيد اعلاميه من و شما شاه را بيرون کرده است؟ همين ها شاه را
بيرون کردند.» دو مرتبه اين جمله را تکرار کردند. خلاصه نقشه
ما نگرفت و امام نظرشان اين بود که نبايد ملاقات خانم ها تعطيل
شود.
برخی اوقات ملاقات که تمام می شد، امام برای استراحت به طبقه
دوم می رفتند. باز زن ها جمع می شدند و شعار می دادند که «ما
منتظر خمينی هستيم» تا امام صدای اين ها را می شنيد، بلند می
شد و پايين می آمد. يک بار من ديدم ايشان واقعا خسته شده اند و
گفتم: «آقا خيلی خسته می شويد و مرتب بالا و پايين می رويد.»
ايشان فرمود: «وقتی آمدند، بايد به آن ها احترام گذاشت.» می
آمدند و دستی تکان می دادند و به دنبال آن، زن ها خيلی
احساساتی می شدند و جيغ و داد می کردند و به اين ترتيب هيجان
عجيبی به وجود می آمد. يک عکسی از امام هست که نشسته و عبايش
روی دوشش افتاده و دستش روی زانويش است. |