به کوشش عليرضا اعتصام، خاطرات و برخی نوشته های سعيد نفيسی در
باره چهره های سر شناس عرصه سياست و ادبيات ايران انتشار يافته
است. دراين کتاب، ابتدا نوشته ای از خود سعيد نفيسی پيرامون
شجره خانوادگی و سرگذشت تحصيلی انتشار يافته و سپس نوشته های
او درباره ديگران. نفيسی نه تنها استادی برجسته در رشته ادبيات
فارسی، عضو وابسته فرهنگستان ايران، مترجمی چيره دست از فرانسه
به فارسی، تاريخ شناسی کم نظير و سرانجام، روزنامه نگاری بی
همتا بود. همين حرفه و ذوق آخر که موجب همکاری های نوبتی او با
معتبرترين نشريات زمان شد، به نفيسی اين توان را بخشيد تا
بسيار ساده، شيرين و گاه آلوده به طنزی دلنشين، مهم ترين مباحث
تاريخی و ادبی را بنويسد و طرح کند. همين شيوه نويسندگی را در
معرفی که از خود کرده نيز می توانيد دريابيد. زندگی مردان
شناخته شده تاريخ ايران، مانند ابومسلم خراسانی را بصورت
پاورقی های جذاب در مجلات دوران خود نوشت. از کتاب او در پيک
هفته بتدريج بهره خواهيم گرفت. دراين شماره با سعيد نفيسی، به
قلم خودش آشنا می شويد:
«در تاريخ فرهنگی و اجتماعی ايران بارها به اين نکته برخورده
ام که در روزگاران گذشته بسياری از خاندان های دانشوران ما
فرزندان خود را پشت به پشت در رشته و فن خود می پرورده اند. شک
نيست که اين کار دو سود آشکار داشته است. نخست آن که نو آموز
از روزی که ذهنش به کار می افتاده و پدرش را در کار می ديده با
پيشه او انس می گرفته است. دوم آن که به حکم قانون وراثت که
فوايد آن در روانشناسی هويدا است، در سرشت وی قريحه ای برای
رشته خانوادگی اندوخته بوده است، و اين جمله زبان تازی که
«ولدالعالم نصف العالم» چندان بی بنياد نيست.
خانواده پدری من تا جايی که من خبر دارم
يازده پشت همه پزشک بوده اند.
نيای يازدهم من حکيم برهان الدين نفيسی بن عوض بن حکيم کرمانی
صاحب مؤلفات معروف در طب، که برخی از آنها تا روزی که طب قديم
را در ايران فرا می گرفتند کتاب های درسی بود، طبيب دستگاه الغ
بيک پسر شاهرخ (812- 853) شاهزاده دانشمند معروف تيموری بود، و
در دربار وی در حلقه دانشمندان معروفی که در سمرقند گرد آمده
بودند می زيست.
وی در 824 در سمرقند، آن رصد خانه معروف را برپا کرد و گروهی
از دانشمندان را در آن شهر گرد آورد. چنان می نمايد که برهان
الدين نفيسی را در همان زمان ها از کرمان به سمرقند خواسته
است، زيرا که وی برخی از مؤلفات خود را در آن شهر پرداخته، و
از آن جمله کتاب معروف «شرح اسباب» اوست که در اواخر صفر 827
در سمرقند به پايان رسانيده و «شرح موجزالقانون» را در همان
شهر در غزه ذيحجه 841 تمام کرده است. چنان می نمايد که پس از
مرگ الغ بيک در 853 به کرمان باز گشته، زيرا که حواشی شرح
موجزالقانون را که پس از آن شرح پرداخته، در کرمان نوشته است.
از آن پس فرزندان وی پشت در پشت در کرمان زيسته اند و در اين
ميان تنها جد هشتم من ميرزا سعيد شريف طبيب کرمانی به اصفهان
رفته و چندی در دربار شاه عباس بزرگ در آن شهر زيسته است، و وی
نيز در پايان زندگی به زادگاه خود برگشته و بازماندگان او همه
در کرمان بوده اند و چند تن از بزرگان دانش و ادب کرمان از اين
خاندان بوده اند.
پدرم دکتر علی اکبر نفيسی ناظم الاطباء که از پزشکان معروف
روزگار خود بود، در 1263 قمری، 118 سال پيش در کرمان ولادت
يافت. تا 19 سالگی در آن شهر می زيست و طب قديم و علوم متداول
آن روزگار را در آن شهر فرا گرفت. در اين ميان مدرسۀ دارالفنون
را در 1268 در تهران تاسيس کردند و مهم ترين رشته ای که در آن
تدريس می کردند طب جديد بود.
در 1282 از تهران به همه فرمانروايان ولايات دستور دادند که از
هر شهری جوانانی از خاندان های دانشمندان را که شايسته دانش
اندوزی در اين مدرسه باشند به تهران بفرستند. محمد اسماعيل خان
وکيل الملک نوری حکمران معروف کرمان پدرم را برای همين کار به
تهران فرستاده و وی دوره طب دارالفنون را در چهار سال به پايان
رساند و بی درنگ کارهای مهم به او رجوع کردند- از آن جمله
رياست نخستين بيمارستانی بود که در 1290 به نام مريضخانه دولتی
تاسيس کردند و همان بيمارستان سينای امروز است. پس از سفرهای
کوتاهی به مشهد و اصفهان و تبريز بيشتر اوقات خود را در تهران
می گذرانيد و گذشته از طبابت دربار سلطنت و حرم خانه، به درد
مردم هم می رسيد، تا اينکه در روز دوشنبه نهم خرداد ماه 1303
به بيماری ذوسنطاريا در 79 سالگی در تهران در گذشت. مؤلفاتی در
رشته های مختلف علم و ادب از او مانده است.
پدرم در آغاز، همسری از خانواده دولتشاهی گرفت که در جوانی در
گذشت و از او دو فرزند زاد که يکی از آنها برادرم دکتر علی
اصغر مؤدب الدوله نفيسی ماند. همسر دوم وی نيز در جوانی از
جهان رفت و کسی از او نماند. پس از آن مادرم جليله جمال
الدوله از خاندان خواجه نوری را که در روز هفتم فروردين ماه
امسال در 96 سالگی درگذشت به همسری اختيار کرد. وی از جانب
مادر دختر زاده ميرزا اسدالله خان اعتماد الدوله معروف به
ميرزا فتح الله نوری وزير لشکر برادرزاده آقا خان بود.
از چهار پسر و سه دختر که يکی از آنها در خردسالی از ميان رفت
من پيش از همه در تهران در 18 خرداد ماه 1274 شمسی که در آن
سال مصادف با 8 ژوئن 1896 ميلادی است به جهان آمدم.
پدرم می گفت آن سال ناصرالدين شاه آخرين سفر خود را به ييلاق
جاجرود کرده بود، و وی را که از پزشکان معالجش بود با خود برده
بود. خبر ولادت من در آن اقامتگاه تابستانی به او رسيد.
ناصرالدين شاه در اين مورد بخششی به او کرده بود و چون از
تاريخ خاندان ما آگاه بود به او گفته بود نام جد هشتم مرا به
من بدهند و اين نام از آنجا به من تعلق گرفت.
کودکی چهار ساله بودم که در 1216 قمری در صدارت مرحوم حاج
ميرزا علی خان امين الدوله نهضت مهمی در فرهنگ ايران پيش آمد،
بدين معنی که در پرتو توجه آن مرد بزرگ گروهی از دانش دوستان
در تهران انجمنی به نام «انجمن معارف» برای تاسيس مدارس ملی
جديد و کتابخانه ملی تشکيل دادند، و پدرم از ارکان آن انجمن
بود. هر يک از اعضای برحسته آن انجمن به عهده گرفتند که مدرسه
ای به همان روش اروپايی در تهران تاسيس کنند. پدرم مدرسه شرف
را در خيابان «چراغ گاز» آن روز و «اميرکبير» امروز تاسيس کرد
که مدرسه ابتدايی مجانی و جايگاه آن نزديک به خانه پدری من
بود. پدرم ساليان دراز اين مدرسه را اداره کرد و سرانجام آن را
به ديگران سپرد.
در پنج سالگی مرا به آن مدرسه گذاشتند که تنها سه سال ابتدايی
را داشت. از سال چهارم ابتدايی تا سال سوم متوسطه را در مدرسه
علميه که يگانه مدرسه ای در تهران به جز دارالفنون بود که دوره
اول متوسطه را داشت، به تحصيل پرداختم.
چون سال سوم دبيرستان را به پايان رساندم برای فرا گرفتن دوره
دوم متوسطه و دوره عالی، مرحوم برادرم مرا با برادر پس از من
دکتر حسن مشرف نفيسی به اروپا برد. در آن زمان کسانی که می
خواستند فرزندانشان در شهرهای آرام و منزه درس بخوانند مدارس
سويس را ترجيح می دادند و برادرم شهر نوشاتل را در سويس که
دبيرستان ها و دانشگاه آن هنوز از رونق نيفتاده است ترجيح داد.
بدين گونه در پاييز سال 1288 دوره دوم متوسطه را در بهترين
دبيرستان نوشاتل که هنوز هست و «دبيرستان کلژلاتن» نام دارد
آغاز کردم. در سويس و فرانسه فرا گرفتن زبان يونانی و لاتين
برای آموختن علم طب ضروری بود. خانواده من می خواست من پيروی
از همان سنت خانوادگی بکنم و در اروپا فن پزشکی را بياموزم. به
همين جهت مرا به آن دبيرستان سپردند و در کلاس پنجم که به آن
«پنجم لاتين» می گفتند به کار آغاز کردم.
در سويس بسياری از استادان دانشگاه ها پانسيون هايی برای
جوانانی که از جای ديگر می آيند دارند. در نوشاتل مرحوم
پروفسور اورنی استاد حقوق مدنی در دانشکده حقوق و مدرسه
بازرگانی دانشگاه نوشاتل، من و برادرم را پذيرفت.
پس از يک سال خانواده ام مناسب تر دانست که ما دو برادر به
پاريس برويم. اقامت در سويس و فرانسه ناچار می بايست دلبستگی
مرا به ادبيات اين زبان بسيار بکند. هنگامی که به تهران باز
گشتم دستگاه فرهنگی توسعه بسيار يافته بود و در چندين
دبيرستان، دوره متوسطه را تدريس می کردند. زبانی که همه در پی
فرا گرفتن آن بودند زبان فرانسه بود و ايرانيانی که اين زبان
را در آن کشور آموخته بودند و می توانستند آن را درس بدهند
انگشت شمار بودند. به همين جهت نخستين کاری که به من رجوع
کردند تدريس زبان فرانسه در دو دبيرستان بود که مهم ترين
دبيرستان های تهران بودند: يکی دبيرستان اقدسيه که از معروف
ترين دبيرستان های ملی بود، و ديگر دبيرستان تهران امروز که در
آن زمان به آن مدرسه «سن لويی" می گفتند و کشيشان لازاريست
کاتوليک آن را تاسيس کرده و اداره می کردند. در جنگ جهانی اول
معلمان اين دبيرستان از تهران رفته بودند و تنها يک معلم شيمی
مانده بود که سمت مديری دبيرستان را هم داشت. برای تدريس زبان
فرانسه در عسرت بودند و مرا به اين کار گماشتند و در دبيرستان
اقدسيه که در محله پامنار بود نيز به همين کار مشغول شدم.
در ضمن، معمول بود کسانی که چيزی می دانستند در خانه خود به
سالمندان درس می دادند. من هم پيروی از اين سنت پسنديده کردم و
هفته ای سه روز عده ای از سالمندان که سن همه آنها بيشتر و
گاهی دو برابر سن من بود درس مجانی از من می گرفتند.
برادر مرحومم اکبر مؤدب نفيسی هم در خانه پدری هفته ای يک روز
درس فيزيک می داد. از جمله کسانی که پای درس او می آمدند مرحوم
ملک الشعرای بهار بود. به اين وسيله با اين شاعر بزرگ آن روزها
آشنا شدم. پدرم نيز که ذوق ادبی سرشاری داشت با بسياری از
اديبان معروف تهران رفت و آمد داشت و همين سبب شد که من از
آغاز کار در محيط ادبی تهران وارد شدم. ذوق فطری من کم کم
پرورش يافت و بر تجارب من در اين رشته افزوده شد.
در 1297 آقای حسين علا در حکومت صمصام السطنه بختياری مامور
تشکيل وزارتخانه جديدی به نام «وزارت فلاحت و تجارت و فوايد
عامه» شد، و در صدد بر آمد مجله ای به عنوان «مجله فلاحت و
تجارت» تاسيس کند. در آن زمان انجمن ادبی معروف «دانشکده»
تاسيس شده بود و مجله ای به همين نام منتشر می کرد که مرحوم
بهار مدير آن بود و تهيه مقالات و تصحيح و طبع آنها را به من
سپرده بودند.
تجربه ای که در کار چاپ به هم زده بودم سبب شد که آقای علاء
مرا به مديريت آن مجله دعوت کرد و پس از مدت کوتاهی که يکی دو
شماره آن مجله را، چنان که مطلوب وی بود، منتشر کردم کار مرا
پسنديد، رياست اداره فلاحت را به من داد.
دو سال رياست اين اداره با من بود تا آن که اداره جديدی به نام
اداره امتيازات در آن وزارتخانه تاسيس شد و رياست آن را به من
دادند. چندی نگذشت که کار ديگری به من رجوع شد، و آن اين بود
که راه تهران به دماوند را دو مهندس بلژيکی که در وزارتخانه
بودند ساخته بودند و راهداری از آيندگان و روندگان می گرفتند و
يکی از منابع عايدی آن وزارتخانه بود. رياست آن راه را به من
دادند. پس از چندی رئيس اداره کارگزينی آن وزارتخانه شدم که در
آن زمان اداره پرسنل می گفتند. چند ماه بعد وزارتخانه، مدرسه
ای به نام «مدرسه عالی تجارت» تاسيس کرد و مرا به رياست آن
گماشتند.
در تمام اين مدت من همچنان مشغول تدريس در مدارس مختلف بودم.
از آن جمله چندی در دبيرستان نظام تدريس کردم، تا اين که به
دلايل بسيار طبعم از کارهای اداری رميده شد و مصمم شدم کار خود
را منحصر به تدريس بکنم. مرحوم عنايت الله سميعی مدبرالدوله
معاون وزارت معارف آن روز و آقای دکتر عيسی صديق رئيس تعليمات
بودند. اين انديشه را با ايشان در ميان گذاشتم. تازه مدرسه
علوم سياسی را که تا آن زمان تابع وزارت امور خارجه بود به
وزارت معارف سپرده بودند و من به تدريس تاريخ در آن مدرسه و
تدريس تاريخ ادبيات در مدرسه دارالفنون مامور شدم پس از آن
تدريس در مدرسه عالی تجارت و مدرسه صنعتی (هنرستان دولتی
امروز) نيز به عهده من قرار گرفت. هنگامی که دانشگاه تهران
تاسيس شد به دانشگاه منتقل شدم، و نخست در دانشکده حقوق و سپس
در دانشکده ادبيات مامور تدريس شدم.
در اين ميان مرا جزو نخستين اعضای پيوسته فرهنگستان انتخاب
کردند و سفرهای متعدد در خارج از ايران برای من پيش آمد، چنان
که تا کنون نه بار برای شرکت در جشن ها و عضويت کنگره های ادبی
به خاک شوروی رفته ام.
در اين سفر به کشورهای مختلف مانند افغانستان و هند و پاکستان
و لبنان و مصر و ايتاليا و سويس و آلمان و چکوسلواکی و
مجارستان و رومانی و بلغارستان و اتريش و هلند و دانمارک و
بلژيک و فرانسه و انگلستان و کشورهای متحد امريکا رفته ام و در
سر راه بيش و کم در عراق و ترکيه و يونان درنگ کرده ام.
در سفر او هندوستان مهمان دوازده دانشگاه مهم آن کشور يعنی
دانشگاه های الله آباد و بمبئی و پتنه و کلکته و دهلی و عليگره
و بنارس و مدراس و ناگپور و تريواندروم و حيدر آباد دکن و
لکنهر بودم. در سفر دوم به دعوت دانشگاه عليگره برای تاسيس
شعبه ادبيات فارسی در انستيتوی مطالعات اسلامی آن دانشگاه رفتم
و دو سال بدين کار مشغول بودم.
در سفر اول پاکستان نخست مهمان آکادمی اقبال و سپس مهمان
دانشگاه های کراچی و لاهور و حيدر آباد سند و ملتان و کويته و
پيشاور بودم و انجمن های ادبی سيالکوت و وزير آباد و جهلم و
راولپندی نيز از من پذيرايی های بسيار گرم کردند و در کنگره
فلسفه شرق در پيشاور شرکت کردم. در سفر دوم به کنگره اسلامی در
لاهور دعوت شده بودم و در سفر سوم مهمان دانشگاه لاهور بودم.
در سفر افغانستان مهمان دانشگاه کابل بودم و چهار ماه به عنوان
استاد افتخاری در آن دانشگاه تدريس کردم و در شهرهای هرات و
شنيدن (اسفزار) و فراه و گرشک و قندهار و عزنين و جلال آباد و
باميان و پل خمری و بغلان (حاکم نشين قطغن) و قندز (کهن دژ) و
خان آباد و طالقان و ايبک (سمنگان) و تاش غرقان (غلم) و مزار
شريف و بلخ و شيرغان (شبورقان) و اندخوی و ميمنه (گوزگانان
قديم در ناحيه بادغيس) و بالا مرغاب (مرو چاق چای يا مروالرود
سابق) مهمان دولت افغانستان بودم.
در سفر مصر يک دوره تاريخ ادبيات ايران را در دانشگاه قاهره
تدريس کردم. در سفر لبنان چهار ماه مهمان دانشگاه سن ژوزف،
دانشگاه معروف فرانسوی آن شهر بودم. در سفر بلژيک مهمان
دانشگاه بروکسل و دانشگاه گان بودم. در سفر امريکا چندی مهمان
دانشگاه معروف هاروارد در ناحيه ماساچوست بودم و دانشگاه های
کلمبيا را در نيويورک و دانشگاه پرينستون را در نيوجرسی ديدم و
درچهارمين کنگره باستانشناسی و هنر ايران در نيويورک و
فيلادلفيا و واشنگتن شرکت کردم.
در همان سفر نماينده دولت ايران در کميته فنی وحدت نام های
جغرافيايی در سازمان ملل متحد بودم. در سفر آلمان برای شرکت در
کنگره بيست و چهارم خاور شناسان مهمان دولت آلمان بودم. در يکی
از سفرهای انگلستان مهمان دانشگاه کمبريج شدم.»
تهران 22 امرداد ماه 1340
(سعيد
نفيسی در 18 خرداد سال 1274 در تهران بدنيا آمد و يکشنبه شب 22
آبان ماه 1345 در بيمارستان شوروی در تهران براثر بيماری آسم
چشم برجهان فرو بست.
) |