بخش دوم خلاصه
ای که از خاطرات ناطق نوری تهيه کرده ايم را دراين شماره پيک
هفته يم خوانيد. در واقع نيز اگر سروته حاشيه پردازی ها و خود
محوری های ناطق نوری دراين کتاب را حذف کنيد، چکيده کتاب همين
مطالبی که در شماره پيش و اين شماره پيک هفته می خوانيد. از حق
نيز نبايد گذشت که بی شيله پيله تر از بقيه، آن چيزهائی را که
می خواسته بگويد گفته است.
اين خاطرات
بصورت يک گفتگو انجام شده و سپس تنظيم شده وانتشار يافته است.
مصاحبه کننده که گوئی ماست در دهان داشته، ظاهرا کارش تنها
فشار دادن تکمه ضبط صوت در خانه عبدالله نوری برای ضبط و همين
عمل در خانه خودش برای پياده کردن گفته های وی بوده است. دريغ
از يک سئوال در وسط صحبت های ناطق نوری. از جمله آنجا که وی می
گويد با فرقانی ها چنان کرديم که بخشی همکاری لاجوردی قصاب
اوين شدند و بخشی به سپاه رفتند، ايشان يادش می رود از ناطق
نوری که می گويد فرقانی ها خيلی پول داشتند و نفهيديم از کجا
آورده بودند بپرسد: حاج آقا! شما و لاجوردی به قول خودتان
فرقان را نمد مال کرديد، آنوقت نتوانستيد بفهميد اين همه پول
را از کجا آورده بودند؟
ضبط کنند نمی
پرسد و ناطق هم نمی گويد، اما از روز روشن تر است که نقش اصلی
را در آن ترورهای ويرانگر "پول" و "منافع سياسی و اقتصادی"
برعهده داشته است، حال پشتش بازاری ها، روحانيون مخالف آيت
الله خمينی، يا امريکا و اسرائيل و انگليس و يا مجاهدين خلق
بوده باشند.
بهرروی ناطق
نوری هم در باره گروه مشکوک فرقان زبان به دهان می گيرد، که می
خوانيد.
در بخش ديگری از
اين خاطرات ناطق نوری که بسيار می کوشد، به قول خودش "پا به
چکمه" علی خامنه ای باقی بماند، درباره ترور خامنه ای چنان
نتيجه غلو آميز و الهی می گيرد که جا دارد از او سئوال شود
لابد خداوند با بقيه کسانی هم که ترور شدند اما کشته نشدند يک
کاری در اين دنيا داشته و وظيفه ای را برعهده اش گذاشته و يا
می گذارد!
بخش ديگری از
خاطرات ناطق نوری به ماجرای کميته های انقلاب در آغاز سقوط
نظام شاهنشاهی و تاسيس جمهوری اسلامی باز می گردد. بعدها سپاه
پاسداران در کنار اين کميته ها تشکيل شد. او بدرستی می گويد که
عده ای چاقو کش، لباس شخصی، خال کوبيده بنام حزب الهی وارد اين
کميته ها شدند. فجايعی اين کميته ها آفريدند که خود بخشی از
تاريخ جمهوری اسلامی خواهد بود.
ناطق نوری در
بخش ديگری از خاطرات خود همان جمله ای را از قول آيت الله
مطهری نقل می کند که يکبار علی خامنه ای نيز در يک مصاحبه
روزنامه ای گفته بود و ما در دو شماره گذشته پيک هفته آن را از
دل دفتر مجموعه خبری جمع آوری شده از سوی زنده ياد پرويز آذری
(صفحه آرای توانمند سه دهه مطبوعات کشور) نقل و منتشر کرديم.
اين که نه مطهری و نه خامنه ای به گفته خودشان – و قطعا هم نظر
با بسياری از روحانيون ديگر- باورشان نمی شد سيب رسيده در
جريان انقلاب اينطور آسان بيفتد به دامن عبای روحانيون!
- درجريان ملاقات
هائی که با امام می شد، شخصی بنام آقای شاهرودی، پسر امام
جماعت مسجد عباسی که چهره مقدس و مذهبی داشت، خيلی نگران و
مضطرب به دنبال من می گشت. گفت: "من کمی آشنا به علوم غريبه
هستم و خبردار شده ام که آقای خمينی را سحر کرده اند و ايشان
همين روزها مثل شمع آب خواهند شد. می خواهم سحر را باطل کنم و
يک دستور العملی و دعائی به امام بدهم."
بلند شدم نزد
امام رفتم و ماجرا را گفتم. امام جواب داد: "به آنها بگوئيد من
خودم باطل السحر هستم، برويد
دنبال کارتان."
- در روزها و شب
هائی که درگيری در خيابان ها بين مردم و طرفداران رژيم پهلوی
جريان داشت، گاهی از صدای شليک گلوله و انفجارهای پی در پی
نگران جان امام می شديم. به اتفاق شهيد عراقی نزد امام رفتيم و
گفتيم: "آقا! در همسايگی محل اقامت شما يک خانه را تدارک ديده
ايم و از پشت بام مدرسه هم راه ورود به آن را درست کرده ايم.
اجازه بدهيد شما را به آنجا منتقل کنيم."
فرمودند: "هر کسی
خودش می ترسد آن جا برود. من همينجا می مانم."
- برای تصدی
کميته ها حضرت آيت الله مهدوی کنی بهترين گزينه بود. هم مورد
پذيرش و مقوبل نيروهای انقلابی و هم متدينين بود. پس از انتصاب
آقای مهدوی، آقای مطهری به من فرمودند:" شما هم به ايشان کمک
کنيد." روز 23 يا 24 بهمن درحالی که همراه آقای مطهری به طرف
منزل می رفتيم، بچه های حزب الهی قدم به قدم جلوی ما را می
گرفتند تا به منزل رسيديم. مرحوم مطهری داخل ماشين به من
فرمود:" آقای نوری عجب حادثه ای رخ داد.
باورمان نمی شد که دشمن به
اينقدر پوشالی باشد و پا به فرار بگذارد و با چند راهپيمائی
شاه در برود."
من در کميته
مشغول کار شدم و در واقع نقش قائم مقامی آيت الله مهدوی را به
عهده داشتم. اجرائيات کميته دست من بود و بچه های مجاهدين
انقلاب که از گروه های هفتگانه بوجود آمده بوده بود، همه آنجا
بودند. در اولين جلسه ای که بين اين ها و آقای مطهری تشکيل شد،
بهزاد نبوی نزد آقای مطهری آمد. ايشان خيلی خوش سخن و خوش صحبت
بود. آقا مرتضی الويری، برادران مصطفی و علی قنادان و حسين شيخ
عطار هم به کميته آمدند.
اوائل کار کميته
ها يک عده از افراد خال کوبيده،
چاقوکش نيز خودشان را در
کميته ها جا زده بودند. البته برخی از همين ها گزارش های خوبی
از افراد فاسق و شرور که مزاحم نواميس بودند می دادند و منبع
خبر بودند.
فرقان
اين گروه بعد از
انقلاب شاخه نظامی تشکيل دادند و معتقد بودند که جمهوری اسلامی
را امريکائی ها سر کار آورده اند و بر اين باور بودند که سران
انقلاب نيز عوامل امريکا و امپرياليسم هستند. لذا فکر می کردند
بايد اين ها را از بين برد. ابتدا سرلشکر قرنی را ترور کردند و
بعد نوبت شهيد مطهری شد. مرحوم مطهری را پشت فخر آباد موقعی که
از جلسه شورای انقلاب در منزل آقای سحابی برگشته بود به شهادت
رساندند.
ضارب آقای هاشمی
رفسنجانی شخصی از گروه فرقان بنام يوسفی بود که خودم او را
محاکمه کردم. او و دوستانش رفته بودند منزل آقای هاشمی که مثلا
نامه ای از من را به ايشان برسانند. يوسفی به بهانه در آوردن
نامه اسلحه اش را در آورده و می خواست شليک کند که آقای هاشمی
دستش را می گيرد. همسر آقای هاشمی متوجه سروصدا می شود و به
کمک ايشان می آيد و تمام معادلات آنها به هم می ريزد. آقای
هاشمی مجروح و عازم بيمارستان شهدا شد. شهيد عراقی و حسين
مهديان را نيزهمين فرد ترور کرده بود.
امام فرموده
بودند که نفس عضويت در فرقان محاربه با خدا و رسول است، اما
چون از اعدام خوشم نمی آمد و با خشونت بشدت مخالف بوده و هستم
فکر کردم شايد عده ای از اين جوانان گول خورده باشند. اگر
بتوانيم اصلاحشان کنيم بهتر است. به همين دليل آقای لاجوردی را
آوردم که ايدئولوژی اينها را محاکمه کنيم. شب تا صبح با اين ها
بحث می کرد و آنها را با يکديگر روبرو می کرد. اکبر گودرزی که
رهبر فرقان بود را هم می آورد. از جمله شخصی بنام حاتمی سر
موضع خود ايستاد و اعدام هم شد، اما برای بسياری از اين ها حکم
ندادم چون اظهار پشيمانی و ندامت کردند و بعداز چند سال زندان
مورد عفو قرار گرفتند. برخی از آنها نيز در زمان جنگ در جبهه
به شهادت رسيدند، بعضی به سپاه
رفتند و برخی در دادستانی
انقلاب جزو همکاران شهيد لاجوردی شدند.
فرقانی ها
پول بسياری دراختيار داشتند و معلوم نشد از کجا اين همه
پول را آورده اند.
ريشه های
دشمنی با عبدالله نوري
- بعد از اين که
به مجلس شورای اسلامی رفتم، يک روز احمد آقا به من زنگ زد و
گفت:"حالا که شما در مجلس هستيد اگر کس ديگری جای شما در جهاد
باشد عيب دارد؟" گفتم: نه.
يک شب در منزل
نشسته بودم ديدم تلويزيون حکم انتصاب عبدالله نوری را به جای
من خواند. اين برخورد اثر نامطلوبی نه تنها روی من، بلکه روی
خانواده گذاشت. شايد خانمم مدت ها به هم ريخته بود.
بنی صدر و
انتخاب نخست وزير
- از سران نهضت
آزادی معين فر، يزدی، بازرگان، مهندس سحابی و دکتر سنجابی به
مجلس راه يافتند. و نيروهيا شاخص دفتر همآهنگی بنی صدر هم
سلامتيان و غضنفرپور بودند و اشکوری هم به اين ها پيوست. بحث
اعتبار نامه ها که شروع شد روی اعتبارنامه های آقای اميد نجف
آبادی و احمد سلامتيان حساسيت داشتم و خيلی هم تلاش کردم که
اميد رای نيآورد و ساقط شود ولی بالاخره رای آورد.(او بعدها به
بهانه ارتباط با گروه سيد مهدی هاشمی و درماجرای برکنار آيت
الله منتظر از قائم مقامی آيت الله خمينی اعدام شد!) اما در
مورد سلامتيان آقای هاشمی صدايم کرد و گفت:" سلامتيان اگر
بيرون از مجلس برود شيطنت زيادی می کند. بگذار در مجلس باشد.
خودمان او را همين جا زير نظر داشته باشيم." ديدم حرف خوبی می
زند. کوتاه آمدم و ايشان هم رای آورد.
بنی صدر شهيد
رجائی را اصلا قبول نداشت و معتقد بود که ايشان را مجلس به وی
تحميل کرده است و می گفت:"نخست وزير انتخابی من
سلامتيان است."
- رجائی که نخست
وزير شد يک سفری به سيستان و بلوچستان رفت. از پله های هواپيما
که پائين آمده بود خبرنگار از ايشان راجع به جنگ پرسيده بود.
ايشان هم جواب داده بود "ما برای اسلام می جنگيم نه برای خاک"
به آقای رجائی گفتم:"اين چه حرفی است که در سيستان زديد؟ يک
بخشی از ارتشی ها حسن ناسيوناليستی و ايرانی دارند و برای
ايران می جنگند" ايشان گفت: راست می گوئی. وقتی آدم از پله های
هواپيما پائين می آيد اين بوق را جلوی دهان می آورند و آدم فکر
نکرده حرفی می زند.
- مرحوم شهيد
بهشتی و آقای هاشمی و آقای خامنه ای چندتا نامه به امام نوشتند
و درخواست کردند اجازه بدهيد ما دنبال کارهای طلبگی برويم و
حکومت هم دست بنی صدر و عواملش باشد. آقای هاشمی چند دفعه اين
اختلافات را با امام در ميان گذاشته بود و امام به ايشان
فرموده بود: "برويد به فکر آخرت باشيد." ايشان هم عصابی شده و
به امام گفته بود:" همه اش که ما نبايد فکر آخرت باشيم، يک
خرده شما هم به فکر آخرتتان باشيد."
- روز
31 خرداد 1360 جلسه علنی مجلس
تشکيل شد. دستور کار مجلس رسيدگی به استيضاح بنی صدر بود. فقط
عده ای از نهضت آزادی ها و چندتا از طرفداران بنی صدر از او
جانبداری می کردند. مجلس خيلی شلوغ بود تا اين که معين فر پشت
تريبون رفت و به دفاع از بنی صدر پرداخت و البته خيلی تند و بد
صحبت کرد. بعد هم نطقش را به منزله اعتراض پاره کرد و نشست.
راديو هم اين مراسم را به طور مستقيم پخش می کرد. پس از رای
گيری نهائی، يکصد و هفتاد و هفت نفر موافق عزل بنی صدر، يک نفر
مخالفت و دوازده نفر هم ممتنع رای دادند. آقای يارمحمدی
نماينده بم آمد به من گفت که اگر
معين فر بيرون برود و مردم او را بکشند بد می شود و
برنامه های ما به هم می خورد. محافظم را صدا کردم و گفتم معين
فر را با ماشين زرهی خودم به منزل برساند.
- روزی برای
عيادت در بيمارستان قلب خدمتشان شرفياب شدم(منظور علی خامنه
ايست که پس از ترور در بيمارستان قلب تهران بستری بود). ايشان
فرمودند: "اين حادثه علی القاعده بايد مرا می برد، اما نمی
دانم خدا با من چه کار دارد که مرا نگه داشت."
چهار سال پيش که
خدمتشان رسيدم به يک مناسبتی بحثی پيش آمد، به آقا عرض کردم:"
آن روز يادتان است که فرموديد نمی دانم خدا چه کارم دارد؟ اين
کار را داشت که شما را برای انقلاب نگه داشت."
|