در اوايل سال 1356 بود که دوست ارجمند و دانشمند و رياضی دان
مشهور جناب آقای پرويز شهرياری يک جلد کتاب فرانسه تحت عنوان
«سگ» به دستم دادند و مرا تشويق به ترجمه آن فرمودند. کتاب از
نويسنده ای به نام «آلبرتو واسکزفيگه روا» از نويسندگان
اسپانيايی زبان کشورهای
امريکای لاتين بود، ليکن چون متاسفانه در آغاز آن هيچگونه
مقدمه يا توضيحی در باره شخصيت و شرح حال نويسنده يا در مورد
موضوع کتاب نداشت و من نتوانستم حتی در لاروس بزرگ ده جلدی هم
نامی از او پيدا کنم تا بدانم که به کدام کشور از کشورهای
امريکای لاتين تعلق دارد ناچار نويسنده برايم ناشناخته ماند،
ولی گمان می کنم که از يکی از کشورهای امريکای جنوبی مثلا از
کلمبيا يا پاراگوئه يا کلورادو باشد.
در مورد موضوع کتاب هم، من از عنوان «سگ» نخست چنين پنداشتم که
کتاب مربوط به تاريخ طبيعی است و در باره خصوصيات و خصال انواع
سگها نوشته شده است، ليکن وقتی آن را خواندم ديدم که رمان
جالبی است و کاملا به زحمت ترجمه می ارزد.
موضوع داستان از اين قرار است که در کشور ميهن نويسنده حکومتی
به ظاهر جمهوری و در واقع استبدادی روی کار است که رئيس جمهور
ديکتاتور آن به نام «آبيگای آنايا» تمام مخالفان خود را يا از
بين برده و يا به زندان انداخته است. از جمله اين مخالفان مردی
دانشمند و باستانشناس چهل و سه ساله است که پنج سال از عمرش را
در زندان گذرانده است. او به پنج سال زندان با کار اجباری يا
بيشتر محکوم بوده و بيچاره در زندان سخت رنج می کشيده است. اين
مرد در لحظه ای که تحت مراقبت نگهبانان زندان با چند تن زندانی
ديگر به جای ديگری منتقل می شده است از يک لحظه غفلت نگهبان
محافظ خود استفاده می کند و در می رود. نگهبان که سگ بسيار
درنده و تربيت شده ای هم با خود داشته است به دنبال او می دود
و سرانجام در يک نقطه کوهستانی به کمک حس شامه بسيار قوی سگش
او را پيدا می کند. از فرط خستگی تفنگش را در نزديکی خود به
درختی تکيه می دهد، و در حالی که زندانی را به امان مراقبت سگش
می سپارد به خواب می رود. در آن هنگام که او در خواب بوده و سگ
با سماجت تمام زندانی را می پاييده است خرگوشی در صحنه نمودار
می شود و توجه سگ را به خود جلب می کند. زندانی اين بار از يک
لحظه غفلت سگ استفاده می کند، تفنگ را از پای درخت بر می دارد
و گلوله ای در سينه نگهبان خالی می کند. سگ متوجه می شود و به
زندانی حمله می برد، ولی او با قنداق تفنگ چنان بر فرق حيوان
می کوبد که او را نيز به کناری می اندازد و با همان تفنگ پا به
فرار می گذارد.
چند لحظه بعد، سگ که معمولا می گويند حيوان سخت جانی است، و
حتی معروف است و مصطلح که «سگ هفت جان دارد» به خود می آيد و
به بالای سر صاحبش نگهبان می آيد. صاحبش که در حال جان کندن
است به او فرمان می دهد که: «برو و او را بکش!» سگ که هميشه
فرمانهای صاحبش را می فهميده و کور کورانه اطاعت می کرده است
او را رها می کند و به دنبال فراری می رود.
از آن لحظه به بعد، اين سگ همچنان در تعقيب فراری در حرکت است
و خود را به او می رساند، ليکن هر بار با موانعی که شرح آنها
به تفصيل در کتاب آمده است، و خواننده خود بايد کتاب را بخواند
و از آنها آگاه شود، فراری خود را از چنگ آن سگ کينه توز و
لجوج نجات می دهد، و چندين بار نيز در اين گيرو دار هم خود
مجروح می شود و هم سگ را زخمی می کند. سرانجام آن سگ لجباز به
چنان حالی می افتد که از فرط ناتوانی دست از تعقيب فراری می
کشد و معلوم نيست آيا زنده خود را به جای اصلی خويش می رساند
يا نه. فراری نيز قرار است از کشور خود بيرون برود و به کشور
ونزوئلا که سفارش وی را به تابعيت کشور خود پذيرفته است پناه
ببرد.
من از لجاجت عجيب اين سگ و از سماجت او در تعقيب فراری و نيز
از اطاعت محض از امر صاحبش تنها اسم «سگ» را برای کتاب کافی
ندانستم و آن را تحت عنوان «سگ کينه توز» ترجمه کردم، و کتاب
در همان اواخر سال 1356 به چاپ رسيد.
و اما در مورد نقل نمونه ای از ترجمه، اينک قسمتی از کتاب را
از روی صفحه 82 چاپ دوم کتاب که در زمستان سال 1362 تجديد شده
است در اينجا می آورم:
«صداهای بچگانه توام با شيهه اسبی سگ را از خواب بيدار کرد.
برای نخستين بار از مدتها به بعد خود را شاداب و سرحال حس کرد.
ديگر زخمش درد نمی کرد و باز خود را آماده برای مقابله با هر
نوع خطری می ديد. از مخفيگاه خود بيرون آمد. اطمينان پيدا کرد
که هيچ خطری تهديدش نمی کند، و آنگاه با احتياط به معاينه
اماکن پرداخت و به دقت شروع به کاوش هر خانه و هر کوچه و هر
حياط و هر محوطه محصور نمود.
«دهکده فلک زده ای بود با کلبه های محقر کاه گلی يا تخته ای يا
نئی، پوشيده از برگ خرما، و گاه نيز از يک ورقه روی، با پنجاه
نفری ساکن ژنده پوش و با ميدان کوچکی مملو از کثافت و از خوک و
بز و مرغ و خروسش. از يک سو به رودخانه محدود بود و از سوی
ديگر به دشت و صحرا، و با يک جاده خاکی که بی شک در همه
زمستانها از آب پوشيده می شد با ساير نقاط دنيا مربوط بود.
«در اين دهکده هيچ چيز جالب وجود نداشت، بجز خانه چهارم در
ساحل رودخانه که او در آنجا بوی رد پای دشمنش را حس کرده بود و
می دانست که دشمنش در آن خانه فرو رفته و هنوز در همانجا لميده
است.
«مدت زيادی از طلوع صبح گذشته بود. بچه ها در رودخانه آب تنی
می کردند و زنها رخت می شستند. در طرفهای ميکده هم رفت و آمد
کم نبود. از در نيمه باز ميخانه سه مرد را ديد که می می خوردند
و پيرمرد بی دندانی را هم در پشت پيشخوان ديد که از همانجا که
نشسته بود آنی چشم از او بر نمی داشت.
«يک وقت پيرمرد تا دم در آمد و خطاب به او داد زد:
« آنجا مانده ای چه بکنی؟ برو گم شو!
«مردک بوی مدفوع و عرق تن و عرق نيشکر ارزان قيمت می داد، ولی
از پس همه اين بوهای دل به همزن سگ توانست بوی به زحمت قابل حس
رقيبش، يعنی بوی کسی را که او مامور بود به هر قيمت شده بکشدش
و برای اين کار اگر لازم بود تا آن سر دنيا تعقيبش می کرد،
تشخيص بدهد.
«حيوان در پاسخ اين عتاب هيچ خصومتی ابراز نکرد، يعنی دندان
نشان نداد، پارس نکرد و نغريد، فقط به معاينه نظری پيرمرد بس
کرد، و خاطر جمع شد که آدم ناتوان و بی آزاری است. او به ندرت
اشتباه می کرد. آدمها انواع مختلف تشعشعات از جسم خود ساطع می
کردند که مشتشان را وا می کرد. سگ از بوييدن ايشان فورا می
فهميد که شجاعند و بی باک يا لشند و ترسو، و درستکارند يا حقه
باز، و هيچ وقت نتوانسته بود بفهمد که چرا صاحب مرحومش از
تشخيص خصايص همنوعانش عاجز می ماند. او که نگهبان بود مردی بی
رحم و خشن بود- و سگ به قدر کافی از دستش کتک خورده بود تا به
اين نکته پی ببرد- ليکن در عين حال آدمی مصمم و لجوج و بی دوز
و کلک هم بود، چنانکه فراری يک بار توانسته بود از دستش
بگريزد.
«با اين وصف، سگ در نزد اين يک، يعنی در ذات فراری احساس دامی
و فريبی می کرد: او دارای صفات مکر و تزوير و يا چيزی دست
نايافتنی يعنی همان قدرت استدلالی بود که سگ آن را در وجود
انسانها تحسين می کرد و کميت خود را در برابر آن لنگ می ديد.
از رويه ای که دشمنش در پيش گرفته بود پکر و ناراحت بود و نمی
توانست اين رفتار تقريبا دوستانه و همدستانه ای را که دشمنش
گاهی با او داشت تحمل کند. می بايست به هر قيمت که شده دشمنش
را بکشد، و به اين کار مصمم بود. و با اين حال، دشمنش از
تهديدی که در کمينش بود کلکش نمی گزيد. هرگز نمی لرزيد و ظاهرا
از خودش خاطر جمع بود.
«سگ به پيرمرد بی دندان که همچنان به او خيره مانده بود نگاه
کرد. او نه از اين پيرمرد کينه ای به دل داشت و نه از هيچ کس
ديگر، و فقط غيظ دشمنش را به دل داشت. اين بود که نيم چرخی زد
و گوشۀ دنجی را که از آنجا می توانست مواظب در ميخانه باشد
يافت و به انتظار نشست. قادر بود ساعتها، روزها، هفته ها و
ماهها در همانجا بماند و مراقب باشد، چون مسئله وقت برای او
مطرح نبود.» |