اردوگاه در سیاهی شب فرو رفته است. ساعت باید حوالی 10 باشد.
چند خروس بی وقت می خوانند، حتما از شدت سرما خوابشان نبرده.
سگ "اسد خان" گهگاه پارس می کند. میخش را جلو اتاقی که با چوب
و حلبی ساخته شده کوبیده اند. اگر بازش هم می کردند راه دوری
نمی رفت. کجا برود؟ از چه چیز نگهبانی کند؟ همه آشنا هستند.
کسی چیزی ندارد که هوای دزدی به سر کسی بزند...
از آن دورها، گهگاه، باد با خود صداهائی را می آورد. همهمه
مردهاست. لابد با هم کپ می زنند. چاره جوئی می کنند. عقل
هایشان را گذاشته اند روی هم، اما زبانشان را نمی توانند یکی
کنند. این همهمه ها و دور هم جمع شدن ها چقدر دلچسب است. فکرم
را تا
پنهان ترین خاطره ها می
برد. شب هائی که آب را تا کنار زمین زیر کشت ترکاری بدرقه می
کردیم. اولین بوته ها که آب می خورد، دیگر خیالمان راحت می شد.
همه چیز روبراه بود. سر بیل را می کردیم توی خاک نرم و آب
خورده "کرت" اول و دسته اش را مثل عصا می دادیم زیر بغلمان.
بروت هایمان را با دست صاف می کردیم و همان طور ایستان، یله می
دادیم به بیل و شروع می کردیم به گپ. هیچ وقت تمامی نداشت. قصه
را می گویم.
دلم می خواهد باز هم به همان شب ها فکر کنم. به زمزمه آب توی
گلوی جوی باریک کنار زمین، صدای پارس آشنای سگ های ده که سکوت
شب را بهم پاس میدهند، قورباغه هائی که آواز غریبی می خوانند و
توی تاریکی کورمال کورمال به طرف جوی جست می زنند، گاو میش
هائی که توی تاریکی خودشان را به دیوارهای کوتاه و گلی باغ ها
می مالیدند و طویله شان را جستجو می کنند. اما...
"شفیق" ناله می کند. از دیروز حالش بهم خورده، لابد شانس ما
چوچه نیست. اگر بلائی سرش بیاد دیگه هیچوقت پدر نمیشم. این
سومیه. مریم و یلدا هم اینطوری شدند. اول تب کردند، بعد قی و
بعد هم چشم های کوچکشان افتاد پائین و پلک هایشان رفت بالا.
درست مثل دو تا تیله گوگردی رنگ. از همان تیله هائی که وقتی
بچه بودیم توی کوچه های ده ساعت ها سرگرممان می کردند. وقتی
آنها را می باختیم حاضر بودیم سر همدیگر را با سنگ بشکنیم تا
تیله ها را ندهیم. حالا، در این غربت و دربدری سر چه کسی را با
سنگ بشکنم؟
آخ که پدر غربت بسوزه. گرچه خودم کردم. همه را به دندان گرفتم
و راه افتادم اینطرف مرز. هُو انداخته بودند که اگر نرویم کشته
می شویم، خانه را آتش می زنند و ... خُب، حالا مگر همان بلاها
سرما نیآمده؟
چوچه ها می میرند. مادرها سر خشت چشم باز نمی کنند و مردها
آستین خاکی پشت چشم های خیسشان می کشند. آن بلائی که می گفتند
اگر روی زمین هایمان بمانیم و کار کنیم سرمان خواهند آورد،
حالا روی زمین غریب به سرمان آورده اند.
"فاضله" جان هنوز گهگاه شیون می زند. بیچاره نفس ندارد. شکم
خالی که نمیشه صبح تا شب گریه کرد.
خیمه شان دو منزل آنطرف تر از خیمه ماست. شوهرش را برده اند
کوه. قرار بود هفته پیش برگردد. همین روزها اردوی تعلیمی شروع
میشه. آنها که دوره ندیده اند باید شرکت کنند. شوهر فاضله هم
قرار بود توی همین اردو شرکت کند.
اگر حرف ها درست باشه؟ اگر دیگه برنگرده؟ اگر این زن بیچاره
اینجا تنها بمونه؟ بیچاره داغ نازدانه اش را داره. مال ما خُرد
بود. مال فاضله پنج ساله بود. کلان بود. طفلکی یک شبه انگار ور
پرید. باباش اگر بفهمه دیونه میشه. اگر به فهمه...
خبر آوردن که همراه چند نفر دیگر دستگیر شده. همه شان راکت
انداخته بودند روی شهر کهنه کابل. اگر خبرها راست باشه، کارش
تمامه. دولت دیگه رحم نمی کنه.
شیون فاضله هم تمام میشه. مگر مال بقیه نشد؟ غصه دربدری و
گرسنگی جائی توی دل آدم برای غم مرگ باقی نمی گذاره...
"شفیق" ناله اش کم شده، شاید تا صبح خوب بشه. روزگارو چه دیدی؟
شاید این یکی بخت ما باشه. دلم می خواهد پاشم برم خیمه
"فاضله" جان. می خواهم بهش بگم که خدا شوهرتو برات زنده
نگهداره، بچه باز هم پیدا میشه. حتما همه نشسته اند دورش و
دلداریش می دهند. اما، دو دلم. حتما خبر گرفتاری شوهرش و
شنیده. اینطور که چنگ به موهاش می زنه و از ته دل ضجه میزنه
همه چیز و میدونه. امید توی ناله هاش نیست.
بهش گفتم نرو. گفتم روی سر زن و بچه مردم فیر نکن. راکِت کوره.
هر جا سوختش تموم بشه پائین میآد و میکشه. زن و بچه مردم چه
گناهی دارن؟ مرگ برای همه تلخه. نمیشه برای دیگران شیرین باشه،
برای ما تلخ.
خدا لعنتشان کند. تا گفتن دیگه پایه برق نمیشه زد و توی شهر هم
نمیشه ترور کرد، این زهر ماری را آودن میدان. می گفتن که میشه
از دور نشانه گرفت و فیر کرد. گرفت و گیر نداره. میشه تنظیمش
کرد تا سر ساعت خودش فیر بشه... عجب گرفتاری نداره! عجب خودش
روی هدف فیر میکنه! شوهر "فاضله" حالا کجاست؟
اگر پام به مرز برسه
همی راه مشگله. از چنگ خبرچین ها هم اگر فرارکنی، مرزدارهای
پاکستانی رحم نمی کنند. پدرسوخته ها اسیرمان کرده اند.
میگن: شما پناهنده اید، به ما پناه آورده اید. از خاکتان فرار
کرده اید.
اگر پناهنده ایم، اگر به دل خودمان آمده ایم، پس چرا حالا نمی
گذارید به میل و دل خودمان پس بگردیم؟ می خواهیم بریم روی همان
خاکی که پشت بهش کردیم کار کنیم. کُلوخشو می خواهیم روی چشم
بگذاریم. اگر گذاشته بودند برویم، شاید شوهر "فاضله" جان را هم
با خودمان برده بودیم. اگر می آمد! اگر برای راکت اندازی نمی
رفت. اگر همه با هم یکصدا میشدیم. اگر "شفیق" مریض نمی شد.
آخ که همین اگرها مثل سوزن توی جگرم فرو میره
راستی
جای زخم ها گوشت میآد؟
اگر پام خوب بشه!
لابد باید برم اردوی تعلیمی. رفتن و نرفتن دست ما نیست. خودشون
تصمیم می گیرند. مثل بره باید مطیع بود. مثل گرگ آدم را پاره
می کنند.
اگر ما هم گرگ بشیم؟
اگر گلوشان را زیر دندون بگیریم؟
اگر تا مرز برسم. پام به خاک خودمان برسه. دیگه کسی جلودارم
نیست. تا خود لقمان میروم.
دلم واسه خشت و گل های سقف خونه تنگ شده. امسال باید کاهگل
میشد. کاهگل آخرش بود. چهاربار بیشتر نمیشه. سقف سنگین میشه و
یک وقت میآید پائین.
راستی حالا کی توش زندگی میکنه؟
بگذار سیاهی زمستون تیر بشه. اگر زنده موندم...
باز هم اگر. اگر. اگر.
فردا بازدیده. آنها که قراره برای بازدید بیان فرنگی اند. از
جون ما چی میخوان؟ از او سر دنیا اینجا میان واسه چی؟
"تراب" خان می گفت: دنبال گمشده می گردن
ما که گم نا شدیم. ما که همین گوشه تو چنگشون اسیریم. دنبال
افغانستان می گردند. اونو گم کردند.
"تراب" خان می گفت: می خوان کمک کنن. پول میدن
پول که واسه ما نان نمیشه. دوا و درمون نمیشه. گلوله میشه
هر وقت میایند چند تائی سگ پاکستانی هم همراهشون راه میره و دم
تکون میده. با گلبودین و اسماعیل خان سر یک سفره حرامی می
خورند و پول خون ما رو تقسیم می کنند.
"شفیق" داره می سوزه. تبش بالا رفته.
توی این غربت، پیش کی زانو تو زمین فروکنم و بگم: بچه ام رو از
تو می خوام؟
نه دکتری، نه دوائی.
مادرش همی حالاست که چشم باز کنه، حتما چشمش می افته به من که
این گوشه خیمه، زانوی چه کنم بغل کرده ام و بعد هم میره سراغ
نازدانه اش تا ببینه تبش پائین آمده یا نه؟
امیدش به منه، بچه رو از من میخواد!
جرات نمیکنه بگه: چرا ما رو آواره خاک غربت کردی؟
زبونش نمی گرده، اما هر وقت توی چشمم خیره میشه، همینو میگه.
از دیشب که گفتند، مرگ و میر افتاده توی اردوگاه افغان ها وحشت
بیشتر شده. میگن رادیو گفته اول بچه ها می میرند و بعد هم
مادراشون، سر خشت میرن.
میگن رادیو امریکا گفته. پدر سوخته ها خودشون این بلا را سرمان
آورده اند و حالا هم برایمان خبر مرگ می آورند.
بیچاره ما.
"فاضله" جان هنوز شیون میزنه
"شفیق" داره از تب میسوزه
مادر شفیق گوشه خیمه خوابه
سگ اسد خان از سرما می ناله و گهگاه پارس میکنه
خروسهائی که می خوانند، حالا تعدادشان بیشتر شده
برای ما، شب یا صبح فرق نداره، اما برای خروس ها چرا! داره و
میدانند کی باید بخوانند. کارشان را می کنند. مژده صبح را مژده
میدهند.
اگر تا مرز "چمن" برسم.
اگر پام به قندهار برسه
اگر لقمان را ببینم
اگر کاهگل بام خانه را شروع کنم
اگر امسال گندم به کارم
اگر این غربت و اسیری تمام بشه
اگر... اگر... اگر...
دیماه 1364 – شهر نیمروز(مرز ایران و افغانستان)
|