ايران  

        www.peiknet.com

   پيك نت

 
صفحه اول پیوندهای پیک بايگانی پيک

18  آذر  1388

infos@peiknet.com

 
 
  یک گزارش خودمانی
از غروب 16 آذر در محله ما
 
 
 
 

سلام دوباره- از حوالی بیمارستان شریعتی نیرو چیده بودند. یک متر یک متر لباس مشکی ها را کاشته بودند. یاد حرف میرحسین افتادم که برای 13 آبان گفته بود وقتی دیدم این همه نیرو مستقر کرده اند در خیابون به خودم گفتم اگر
حتی یک نفر هم به خیابان نیاید، بُرد با ماست. برای این که وحشت اینها رااز مردم و حضورشان آشکار می کند. کج کردم در وصال. از تقاطع بزرگمهر اجازه نمی دادند ماشین ها پائین بروند.
می گفتند بروید به قدس. تا چشم کار می کرد نیروی نظامی بود و اتوبوس اتوبوس که پشت سر هم صف کشیده بودند. از قدس رفتم بالا، دیدم جلو در شرقی دانشگاه تهران برای نیروهای پلیس غذا آوردند. نشسته بودند لب جوی آب و در ظرف های یک بار مصرف غذا می خوردند. حدود ساعت 5ر3.

رفتم داخل بولوار و از فلسطین آمدم پایین. به دانشگاه آزاد نرسیده دیدم بعله، سیل جمعیت به طرف میدان انقلاب در حرکت است. در پیاده روها و خیابان ها، تا چشم کار می کرد لباس شخصی و پلیس و مردم عادی که عملا در سکوت راه می رفتند. وسط ترافیک فرصتی پیش آمد تا بوق بزنیم. یکی از لباس شخصی ها پرید وسط خیابان. یک رشته سفید رنگ دستشه. فکر کردم تسبیح دستش است. خوب که دقت کردم دیدم از این نوار پرده هاست که می اندازن پایین پرده که پرده سنگین بشه و آویزون بماند .این نوارها، نوارهای پارچه ایست که در آن گلوله های سربی کار گذاشته شده برای سنگین شدن پرده.

بعد یکی از اطلاعاتی ها را دیدیم که به طرز استثنائی و عجیبی چاق نبود و وزن طبیعی داشت. اما موهایش را از یک طرف چسبانده بود روی پیشانی. دستش که تمام مدت زیر کتش بود و چشمایش دنبال شکار می گشت.

پلیس کاری به مردم نداشت ولی حواسشان بود که تجمعی شکل نگیرد. طرف های میدان انقلاب خواستم پارک کنم. جلوی سر در اصلی دانشگاه تهران، حد فاصل پیاده رو و خیابان پلاکاردهایی عظیمی نصب کرده بودن به ارتفاع 2 متر و طول چندین متر که مثلا عید غدیر را تبریک بگویند!

همه میدانستند منظور از این پلاکارد جلوگیری از دیده شدن داخل دانشگاه بود.از سر قدس تا 16 آذر از کنار نیروی انتظامی چند بار عبور کردم. جلو در اصلی دانشگاه رهگذرها را مجبور کردند بروند به طرف پایین. یکی از پلیس ها با خنده به بغل دستی اش در باره یکی از رهگذرا می گفت: "به خدا، این الان 50 بار است از جلوی من رد شده!" دقیقا هم همین طور بود. مردم هی توی خیابونها بالا و پایین می رفتند. سر کوچه چند تا اطلا عاتی  به صورت عقبدار ایستاده بودند و اوضاع را از دور تحت نظر داشتند. هوا کاملا تاریک شده بود. یک دفه پلیس در ضلع شمال غربی به ما حمله کرد. من و همسر چسبیدیم به در یک مغازه بسته.

از کنار ما رد شدند و چند تا زن را در یک متری ما گیر آوردن و همین جوربی هدف کتک زدند. زنها بی اختیار جیغ کشیدن. یه باره یکی از این پلیس ها جفت پا بلند شد، با لگد کوبید به کله یکی از خانم ها.

من و همسر دهنمون باز مونده بود از این وحشیگری. ما دیده بودیم که این زنها داشتند می رفتند دنبال کارشان. یارو خواسته بود مثلا فن جودو نمایش بده. ما به دنبال زنها دویدیم که ببینیم چه بلایی سرشان آمده. یکی شون که لگد خورده بود توی سرش، همین طور جیغ می کشید. یک خانم مو سفیدی که همراهش بود همین جوری هیستریک احمدی نژاد رانفرین می کرد. من اون خانمی را که لگد خورده بود توی سرش، بغل کردم و سعی کردم آرامش کنم. بیچاره شوکه شده بود. هی اشک می ریخت و بی اختیار تکرار می کرد: "ببین، ببین، سرم ورم کرده......"

یک خانم مقنعه ای هم آمد کمک من. توصیه می کرد نفس عمیق بکشد و
سعی کنه آروم بگیرد.

ما دوباره به گشت زدن ادامه دادیم. دسته های چند ده نفری پلیس هی باتوم
هاشون رو تکون می دادن و به در مغازه های بسته یا به سپرهای خودشون میکوبیدن و سرو صدا ایجاد می کردند و مثل طوطی تکرار می کردن: "واینسین.خانم واینسا. آقا واینسا!"

مردم هم هی بالا می رفتن و پایین می رفتن. بعضی جاها با پلیس حرف می زدن که می خوایم بریم از این ور به آن ور.

یک دسته از لباس شخصی ها سوار موتور به طرف شمال امیرآباد می رفتند. خودشان واسه خودشان داد می زدن:" ماشاالله!". 

من نفهمیدم نمایش باتوم و شوکر و انواع نارنجک های اشک آور دیگر ماشالله گفتنش چیه؟

تازه وقتی در گله های حداقل 10 نفره بودند به هم ماشاء الله می گفتند. نفرین بود که از دهان مردم بیرون می آمد: الهی زمین گرم بخوری. داغت به دل مادرت بشینه و... بسیج مردمی به چه روزی افتاده!

حدود ساعت 6 تصمیم گرفتیم بریم هفت تیر.در طالقانی و ولیعصر و خلاصه تمام مسیر نیرو مستقر بود. در هفت تیر اوضاع عادی بود، در صورتی که به من گفتند حوالی ساعت 3 شلوغ بوده. ما حدودای 7 رسیدیم جلوی کوی دانشگاه. پلیس بود اما جو آروم بود.

برگشتیم خانه. همسایه ها که از جاهای مختلف شهربرگشته بودند داستان های خودشان را برای هم تعریف می کردند. یکی رفته بود جلو پلی تکنیک. اونجا بچه ها در ورودی را شکسته و ریخته بودند بیرون. در دم جوشکار آورده بودند که در را جوش بدهد. بعضی از حوالی انقلاب بر گشته بودند. خانم مسنی از این که پلیس را نصیحت کرده بود می گفت.

این اصلا سنت خانم های مسنه که سر به سر پلیس ها بگذارند. تعریف می کرد که یک خانمی به یکی از پلیس ها گفته:" قراربود امروز به ما گل بدین، چی شد؟". آن پلیس هم چنان ایشان را هل داده بود که بیچاره با سر پرت شده بود چند متر آن طرف تر. چند تا از خانم های همسایه با یک آقایی آشنا شده بودند و به کمک آن آقا سر راه برگشت به خانه تا توانسته بودند با ماژیک سبز شعار نوشته بودند. از جمله روی سطل های بزرگ زباله نوشته بودن: "اقامتگاه رهبری!"

یکی خبر داد که به زهرا رهنورد هم حمله کردند و توی صورتش گاز فلفل پاشیدند. دیگری با هیجان تعریف می کرد که فائزه خانم را هم که به دانشگاه آزاد پونک رفته بود یک ساعتی دستگیرش کرده بودند. هرکس هرچی دیده بود و یا شنیده بود برای بقیه تعریف می کرد.

امروزصبح توی بانک بودم. یک آقایی پرسید :" امروز چندمه؟" گفتم: چون دیروز 16 آذر بود، امروز باید 17 آذر باشد." متصدی بانک با لبخند کارم را راه انداخت. همون لحظه،  دوستی زنگ زد که اراذل و اوباش رفتن دم فرهنگستان هنر (محل کار
میرحسین) و عربده کشی راه انداختند. گفتم شاید دیر خبر شده اند، دیروز 16 آذر بود. گفت نه بابا، ادامه داره.

چون همان حوالی بودم راه افتادم. نیم ساعت بعد رسیدم جلوی فرهنگستان. دیدم اوضاع آرام است و فقط  مردم اند که هی بالا و پائین می روند و می خواهند بدانند داخل فرهنگستان چه خبر است. فکر نمی کنم هیچوقت فرهنگستان اینقدر مورد توجه مردم بوده.

داخل کوچه پس کوچه های دور و اطراف فرهنگستان هم وَن های پلیس پارک شده بود اما از اراذل خبری نبود.

برایتان از تاسوعا و عاشورا هم خواهم نوشت. 5 و 6 دی ماه منتظر گزارشم باشید.

ای کاش دوستانی که در تظاهرات بودند مشاهدات خودشان را بنویسند. هر کس یکی دو پاراگراف هم که بنویسد عالی می شود. همه بنویسند خودش میشود کلی مطلب. باور کنید این بخش مهمی از تاریخ ماست. حالا انشا و نگارشش را ول کنید. بعدا یک عده پیدا می شوند که بنشیند و این نوشته ها را درست کنند. مهم اینه که این وقایع با همین مشاهدات و جزئیات ثبت بشود تا  فراموش نشود.