با چند تا از دوستانم درایستگاه قلهک مترو قرارداشتیم. دیگران
هم همینطور. جوانها و بویژه زنان. رفتم تو کوکشان، اینها هم
جزو سبزها هستند یا نه؟ مشخصه خاصی نداشتند، مثل من که مشخصه
خاصی نداشتم. منتظرهمراهشان یا شاید هم فریادشان بودند.
دوستانم آمدند، زودتراز ده صبح که قرار داشتیم. سوارشدیم.
بلندگو اعلام کرد که در چند ایستگاه نمی ایستد. ناگزیر در
ایستگاه مفتح پیاده شدیم که یکباره صدای غریومردم بلند شد.
خدای من! چه ازدحامی و چه فریادی. پیروجوان، دختروپسر، یا
حسین! میرحسین، مرگ بر دیکتاتور. و دست ها همراه این غریوهای
از جان برخاسته باعلامت پیروزی بلند بود. با این سیل توفنده
جمعیت، این مردم آزادیخواه، خندان و شادان مسیر را تا هفت تیر
طی کردم. به عقب نگاه کردم. چند نفری در حمایت از احمدی نژاد
با پرچم ها و عکس های دولتی پشت سرما بودند ولی قطره ای بودند
در دل دریا. باخود فکر می کردم "بگذار آنها هم باشند. ما با هم
سر جنگ نداریم. این کمترین تمرین دموکراسی است. ناگهان صدای
مهیبی آمد و فریاد مردم که آمدند! آمدند! لشگری از
موتورسوارهای دو ترکه با اسلحه هائی در دست که بسوی ما هدف
گرفته بودند. جلوی چشمانم زانو زدند. واقعاً می خواهند شلیک
کنند؟ دارند شلیک می کنند! واقعاً! بله، بله! حقیقت دارد. آنها
با ما سر جنگ دارند، منتهی با اسلحه، با ما که بی اسلحه ایم.
جمعیت به سمت خیابان های اطراف رفتند و ما که هنوز در مفتح
بودیم کنار پیاده رو، روی هم تلنبار شدیم، چندین ردیف، از زن و
مرد و پیر و جوان. پشت به مردان موتورسوارمسلح که به روی ما
شلیک می کردند. آنها چه سبعانه بر روی ما جمعیت دست خالی که
فقط شعار می دادیم تیراندازی می کردند، آنهم از پشت سر. فقط
صدای شلیک بود که می آمد. من آخرین ردیفی بودم که برروی هم
تلنبار شده بودیم. به کمترین فرصتی که مرگ با صدای دهشتناکش از
ما عبورکرد فهمیدم هنوز زنده هستیم. گلوله ها ساچمه ای و رنگ
پاش بود، برای شناسائی افراد معترض و بعدآدم ربائی در فرصت
مناسب و بردن به مخفیگاه هائی که نام مستعارش بازداشتگاه است.
نمیدانم چه مدت طول کشید وقتی از روی هم بلند شدیم. ساچمه ها
در دست و پا و سر بعضی ها فرو رفته بود و آسیب رسانده بود.
دختر جوانی با خوشروئی جای زخمش را نشانم داد و لبخندی زد.
حتماً دردلش گفت این هم هزینه ما برای آزادی. و زن مسنی از من
خواست که رنگ روی مانتویش را با دستمال پاک کنم تا شناسائی و
ربوده نشود. دوستانم را گم کردم. نفهمیدم آنها در این هنگامه
به کدام سمت کشیده شدند. به راهم ادامه دادم. در یکی از خیابان
های فرعی اطراف هفت تیر جوانی با رنگ پریده و دست های پر از
خون روی زمین ولو شده بود و زنها دورش بودند و کمکش می کردند.
یکی از زنها فریاد زد "به رعشه افتاده، به رعشه افتاده، کمکش
کنید". تا خواستم جلو بروم بقیه زنها بلندش کردند وبردند به
گوشه ای تا بدست مهاجمین انتظامی نیافتد. همراه جمعیت وارد
کریم خان شدم، چه خونسرد و یا شاید مبهوت ومسخ شده از این همه
بیداد. چه بی ارزش می شود جان آدمی وقتی که به یک لحظه کنار
دستی ات که همراه تو فقط شعار می داد لحظه ای بعد غرق به خون
می شد. جمعیت همه می دانستند که چه بلائی در انتظار جانشان
نشسته است. ترس در چهره هیچ کس ندیدم وهمین بود آن علتی که
خیابان ها خلوت نشد. در کریم خان کنار پیاده رو پاسداری
کنارجوی آب بیهوش افتاده بود و پاسدار دیگری بالای سرش که می
خواست کمکش کند. با پرخاش اجازه نمی داد که ما کمکش کنیم و یا
حتی علت را بپرسیم. گویا ما دشمن هستیم یا برایشان بد می شود
که ببینند ما کمکشان کردیم. خیلی بعید است که مورد حمله سبز ها
قرارگرفته باشد. بنظرمی رسید تاب این همه خشونت و رذالت
همقطارانش را نیآورده وشوکه شده بود.
کم کم در خیابان کریم خان سروکله هواداران اندک کودتا پیدا شد،
البته تحت حفاظت لشگری از لباس پلنگی و لباس سیاه و لباس شخصی.
صدای نعره یکی با بلندگو بلند شد که خونش را هدیه رهبرش می
کرد. کدام خون؟ اگر مرد است مثل ما بدون حمایت سپاه خون ریز به
میدان درآید. ما داریم خون می دهیم وآنکه زوزه میکشد دارد خون
ما را می ریزد برای چند صبا بیشتر ماندن آن که پول این عربده
کشی ها راهم می دهد. بی اختیار فریاد زدم "خفه شو " و جمعیت
خیابان یکباره همگی فریاد زدند "خفه شو" وغریو هورا و هوی مردم
که واقعاً صدای آن مرد خفه شد و لشگر محافظان هاج و واج مانده
بودند وجنگ و گریز شروع شد.
از روی پل عابرپیاده که گذشتم ،مامورجوانی روی پل مواظب مردم
بود که دست ازپا خطا نکنند وچند تا زن که او را نصیحت می کردند
و او با لبخند می گفت "من کاری باجماعت ندارم، مخلص همه شما
هستم". مامور دیگری هم چند قدم دورتر در احاطه زن ها بود که با
دیدن یک لباس شخصی - خشن بی سیم بدست- فوراً قیافه جدی به خود
گرفت و گفت "یالا حرکت کنید، نایستید."
هرچه بطرف سفارت پیش می رفتم عده حکومتی ها و لشکرشان بیشتر می
شد، بطوریکه در پارک هنرمندان (ایرانشهر نرسیده به طالقانی )
سپاهیان و ماموران دیگر نه تنها همه نیمکت ها، حتی چمن ها راهم
پر کرده بودند، گویا برای استراحت آنجا جم شده بودند، حتی درون
و بیرون دستشوئی های زنان را اشغال کرده بودند. یکی از آنها با
خوشحالی فریاد زد "غذا ،عذا آماده است" و صدای خوشحالی از همه
طرف بلند شد.
مسیر ایرانشهر را تا خیابان انقلاب رفتم. مردم را پراکنده کرده
بودند. به خیابان های فرعی و کوچه پس کوچه ها. خیابان طالقانی
را پر کرده بودند از دانش آموزانی که قیافه هایشان به بچه های
حاشیه نشین ها بیشتر می خورد، همراه با مربی های امور تربیتی.
چند بار خواستم از چند دانش آموز دختر بپرسم به چه ترفندی آنها
را به اینجا آورده اند؟ ولی آنقدر قیافه های معصوم و بی خیال
داشتند که منصرف شدم. البته ترس از دستگیری هم مزید بر علت
بود.
دوباره بسمت بالا برگشتم، بسمت جبهه جنگ خودی ها با ناخودی ها
– بزعم حکومتی ها. دو دختر جوان با پرچم ایران، که "احمدی
نژاد" همراه با رای ما آنرا مصادره کرده و نشان خود قلمداد می
کند، رد شدند. بلافاصله این شعار از ذهنم گذشت که "موسوی
،موسوی پرچم ایران مرا پس بگیر". با لبخند بهشان گفتم "خوش به
حالتان، با علامتتان می توانید راهپیمائی کنید ولی ما نمی
توانیم. یکی از دختر ها گفت "فکر میکنی ما چه جور آدمی هستیم؟
احمدی نژادی؟ نه خیر! این پرچم را برای تیم ورزشی مان لازم
داریم که کناری افتاده بود و ما برداشتیم". چند تا زن دیگرهم
دورمان جمع شدند و یکی از زنها به آنها گفت "ولی این علامت
احمدی نژادی هاست، مواظب باشید شما راهم همراه آن مصادره
نکنند". دخترها با عجله پارچه پرچم را دور دسته اش پیچیدند که
تظاهر به احمدی نژادی نشود. چقدر من این جوان ها را دوست دارم.
حتی بسیجی هایشان را. بقول میرحسین نهایتاً آنها هم به جمع ما
خواهند پیوست.
رسیدم به میدان هقت تیر. تا چشم کارمی کرد مردان مسلح بودند که
به مردم تشر میزدند که حرکت کنید، نایستید. جلوی دری که بعد
فهمیدم محل بازداشت موقت معترضین است مادری با التماس به
ماموری آزادی فرزندش را درخواست می کرد و در همان حال دختر
بسیار جوانی همراه با فشار ماموران به درون ساختمان هل داده می
شد. جلوتر دو مرد مسنی کنار پیاده رو نشسته بودند و به تشر
مامور توجهی نمی کردند و از جایشان تکان نمی خوردند. استیصال
را در قیافه این مامور کمتر خشن می شد مشاهده کرد. در همین حال
آنطرف تر مامور خشن دیگری با باتوم به سر مرد جا افتاده و
محترمی که در حال گذر بود زد و میگفت "برو، برو، تندتر،
تندتر". بی اختیار فریاد زدم "چرا میزنی؟ اون که داره راه خودش
را میره" مامور برگشت و نگاهم کرد. با خشم توی چشمانش نگاه
کردم. نباید آدم بدی باشد ولی امروز بد شده بود. به او چه وعده
ای دادند، یا چه تهدیدی کرده اند که خوبی را با بدی عوض کرده
بود؟ گفت "خانم برو وای نسا اینجا ". بعد از خجالت سرش را
پائین انداخت. گفتم "پسرم، نکنید! با مردم بد نکنید! خدا را
خوش نمی آید!". هیچ چیزی نگفت. واقعاً چه می توانست بگوید؟
حتماً پشیمان خواهد شد. شاید وقتی به منزل برمی گردد همسرش یا
مادرش او را نفرین کنند و از او بخواهند که از خدا طلب بخشش
کند. یاد خاطره ای که دوستم برایم تعریف کرده بود افتادم. می
گفت در یکی از روزهای بعد از انتخابات که بسیجی ها به مردم
معترض به نتایج انتخابات حمله می کردند و مردم را کتک میزدند،
عده ای از جوانان به منزل آنها پناه می آورند و او آنها را
پناه داده و در خانه را می بندد. هرچه بسیجی ها در می زنند باز
نمی کند ولی می شنود که آنها شماره پلاک منزل را با بی سیم به
جائی اعلام می کنند و بعد تمام شیشه های ساختمان را می شکنند و
نهایتاً می روند. بعد از یک هفته یک بسیجی به منزل آنها مراجعه
می کند و می گوید او یکی از کسانی بوده که یکی از شیشه ها را
شکسته و وقتی مادرش فهمیده به او گفته شیرش را حلالش نمی کند
تا از صاحب منزل حلالیت بطلبی و خسارت شیشه را بدهی و حالا
برای این کار مراجعه کرده. دوستم از او می پرسد پس چرا همراه
آنها بودی و پسر جواب می دهد که چاره ای نداشتم و حالا دیگر
همراه آنها نیستم و بیشتر دوستانم مثل من فکر می کنند .
نتیجه را می خواهید بنویسم؟
به این نتیجه رسیده ام:
شانزده آذر حتماً تعداد اینها کمتر خواهد شد، چون هم ریزش
آنها روز به روز بیشتر می شود و هم رویش ما روز به روز بیشتر. |