یک روز سرد اوایل اسفند ماه، به دانشکده
رفتیم. هادی خان فراش دانشکده آمد جلو کلاس ما و با لهجه شیرین
گیلکی گفت:
- بروید با دمتان گردو بشکنید. امروز آقای
دکتر معین نمی آید.
و ما که از غیبت این استاد منظم حیرت زده
بودیم، پرسیدیم:
چرا؟
به سادگی مثل این که هیچ اتفاقی نیافتاده گفت:
- برای این که دیشب آقای دهخدا مرحوم شد.
دکتر معین وصی و جانشین علامه بود. در سازمان
لغت نامه در خانه دهخدا و در کنار تشکچه استاد می نشست و در
دریای واژه غوطه می زد. یک اعلامیه دو خطی دست نویس نوشتیم و
به در و دیوار دانشکده چسباندیم:
«استاد دهخدا درگذشت. فردا جنازه او از خانه
مسکونیش واقع در خیابان ایرانشهر تشییع می شود. از همه
دانشجویان دعوت می کنیم که در این مراسم شرکت کنند.»
سال 1334 بود دهخدا به ذات الریه ای که- گویا
براثر احضارش در هوای سرد زمستان توسط سپهبد آزموده (دادستان
نظامی کودتای 28 مرداد و معروف به ایشمن ایران) به دادستانی
نظامی گرفتار آمده بود،- جان سپرده بود و در چشم ما به قهرمانی
می مانست که تا آخرین نفس مشعل آزادی و مشروطیت و وفاداری به
دوست شیرازیش جهانگیر خان را فروزان نگه داشته است. پیرمرد
معنای مجسم مبارزه فرهنگی برای آزادی بود و دل باخته و سرسپرده
قانون.
صبح باران ریز پردامنه ای آغاز شد. بچه ها تک
تک جمع شدند. جلوخان و هشتی خانه پیرمرد پر شد. پر از بچه ها،
پر از دانشجویان آن روز دانشگاه و در میان همه هیچ چهره آشنایی
از رجال آن روز و استادان عالی مقام دانشکده ادبیات دیده نمی
شد. شاید لزومی نداشت که مقامات آن روز خود را برای تشییع
جنازه یک مرد پر از حماسه و سربلندی به دردسری بزرگ بیندازند.
از میان استادان دانشکده ادبیات فقط استاد مدرس رضوی و دکتر
صدیقی را به خاطر دارم که به خانه دهخدا آمده بودند.
نزدیک ساعت ده بود که جنازه را حرکت دادند.
تابوت کوچکی جسم فرسوده و خاموش مرد بزرگ را در خود گرفته بود
و ما به دنبال تابوت چشم های پر از اشک و سرخ دکتر معین را
دیدیم و باورمان نمی آمد که مردی به آن سختی، اینطور کودکانه
در پس تابوتی بگرید. درست مانند پسری که پدری را از دست داده
است. باران ریز و سخت همچنان بارید. تا نزدیک لاله زارنو جنازه
روی دوش دانشجویان حمل شد.
هیچیک از رجال با اتومبیل های بزرگ و کوچکشان
به دنبال جنازه نیامده بودند. بچه ها هر کدام به وسیله ای خود
را به ابن بابویه رسانیدند. آرزوی او برآورده شده بود. درخت
های جوان به دنبال درخت پیری که دیگر نبود حرکت می کردند. او
هم همین را می خواست.
تنی چند از شاگردان و همکاران در لحظه ای که
پیکر در کفن پیچیده دهخدا را در گور می گذاشتند. دکتر معین را
که حال دیگر گریه اش از باران ریز صبحدم سیل آساتر بود به
زحمتی از آنجا دور کردند. من در میان آنها بودم. دکتر را بردیم
زیر درختی بی برگ تا از دور شاهد به خاک رفتن درختی پر از بار
و برگ دانش و آزادی باشد.
دستمالی بر چشم داشت و
شانه هایش می لرزید و زیر لب چیزی می گفت. گوش دادم. از
خودم بدم آمد. از آن سئوال مان پیش شرمنده شدم، استاد کوچک
اندام دل شکسته ما این یک بیت از آن غزل سعدی را می خواند و
بند آخر را تکرار می کرد:
در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود
دیدم که جانم می رود
دیدم که جانم می رود |