نوجوان
که بودم، سلطنت و شاهنشاهی برایم مظهر تمام چیزهای چندش آور
بود، پدرم یا حبس بود یا تبعید یا فراری! برادرم در خیابان
بخون غلطید و جمجمه اش متلاشی شد، چماق بود و باتوم و گاز اشک
آور، چماقدار بود و گارد و کماندو، نیروهای امنیتی به خانه ما
یورش می آوردند، معترضین زیر شکنجه جان می باختند یا در
رودخانه غرق می شدند یا تصادف می کردند یا سکته، همه بدیها را
با هم داشتند، ظلم بود و ستم و استبداد، کسی حق رای نداشت، حرف
حرف شاه بود و کسی روی حرف ظل الله حرفی نمی زد، همه چیزش چندش
آور بود! تا این که جمله شریعتی را دیدم، چه زیبا نوشته بود:
دکتر شریعتی : «کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس
ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ، آن هم
به سه دلیل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم
– که از همه تهوع آورتر بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت!…
چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،آن پسر
قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم ،سیگار می
کشیدم و کچل شده بودم... |