سلام
علیکم
- این مطلب
را یکی از برادران ایرانی طلبه مقیم لبنان فرستاده است . دریغم
آمد جایی درج نشود و ملت ایران پرده ای دیگر از شخصیت آدم هایی
را که 30 سال سرنوشتشان را به دست گرفته و کماکان دارند می
تازند
را ندانند . هرچند دست این ها رو شده است .- با تشکر - طلبه
قمی
جنتی ترسو تر از آن است که
بشود تصورکرد
جنتی ترسو تر از آن است که
بشود تصورکرد.
به عر و تیزهای او نگاه نكنید ! هارت و پورت است و اشتلم ! سری
به خاطرات محسن
مخلباف بزنید ! به شرحی که چندی پیش در نامه خود به مصطفی
تاج زاده از شجاعت او داده است . آن وقت می فهمید این موجود
لاوجود چه اندازه مفلوك است
.
حیفم آمد نوشته مخلباف را در اینجا
نیاورم . هر چند تكراری است اما ازجمله مواردی است كه آدم هر
بار فیلم !!جنتی را در نماز جمعه می بیند خوب است بر آن مرور
كند
:
مصطفی عزیز!
پیشنهاد ترا برای محاکمه جنتی خواندم
و خاطراتی در مورد جنتی برایم زنده شد.
سال 1357 بود.هنوز چند ماه به انقلاب
22
بهمن مانده بود و ما در زندان قصر بودیم.حسین جنتی پسر
جنتی هم با ما بود.او پسری مودب، با هوش و مهربان بود. هنوز
چشمان معصوم و لبخند همیشگی اش را به یاد دارم. معمولا عصرها
از ساعت 4 تا 5 در حیاط کوچک زندان بند (7و8)با هم قدم می
زدیم و برای آینده ایران رویا می بافتیم.
یک روز که با حسین جنتی در حال قدم
زدن بودم، بلندگوی زندان نام مرا خواند و دوباره به کمیته
مشترک که محل شکنجه و بازجویی ها بود بازگردانده شدم. (این
زندان اکنون موزه شده است.زندان امروز تو هم روزی موزه خواهد
شد)مرا به اتاق بازجویی بردند. وارد اتاق که شدم، نگهبان چشم
بند را از چشمم برداشت و روی صندلی نشستم.
بازجویم عوض شده بود و این بار
رسولی، بازجویی که قد کوتاهی داشت، واز خشونت او در بازجویی
ها بسیار بد می گفتند روبرویم بود.سمت راست من، درست روبروی
میز بازجو، مردی نحیف الجثه و با ریش بلند نشسته بود که
دستهایش لرزه گرفته بود و نمی توانست خودکار را در دست
بگیرد. رسولی نگاهی به من انداخت و بعد از چند ناسزا و
تهدید، برگه های بازجویی را جلوی من گذاشت.سوالات روی برگه
مربوط بود به فعالیت های سیاسی من در زندان سیاسی و گزارش
هایی که از فعالیت های من توسط ماموران مخفی در زندان رسیده
بود.
بعد از چند لحظه رسولی با اشاره به
مرد نحیف و لرزانی که در حال لرزیدن بی وقفه بود، پرسید:اینو
می شناسی؟
به مرد لرزان بهتر نگاه کردم. او را
نمی شناختم. گفتم:نمی شناسم.
رسولی گفت:این بابای حسین جنتی است
که عصرها باهاش توی حیاط زندان قدم می زنین.
این اولین بار بود که من آقای جنتی
را می دیدم. ایشان هنوز آیت اله نبود و اسم و رسمی نداشت.
رسولی به او رکیک ترین فحش ها را داد
و گفت:تو که کتک نخورده لرزه گرفتی برای چی روی منبر علیه
شاه حرف زدی؟!و آقای جنتی قسم خورد که علیه شاه اصلا حرف
نزده و فقط روضه اباعبدالله خوانده.
رسولی با فحش به او گفت: ما نوارتو
رو ضبط کردیم.این دفعه ولت می کنم بری، ولی اگه دفعه دیگه از
این گه ها بخوری از ریش آویزونت می کنم.
و آقای جنتی می لرزید و قسم و آیه می
خورد که غیر از روضه ابا عبدالله بالای منبر حرفی نزده و
نخواهد زد.
مدتی بعد که بازجویی های جدیدم تمام
شد، به قصر برگشتم و ماجرا را برای حسین جنتی گفتم و اشک او
از کنار لبخند همیشگی اش سرازیر شد و گفت: پدرم را که دیدی،
جثه بسیار ضعیفی دارد و طاقت شکنجه ندارد.
سال ها بعد من در حوزه هنری قصه نویس
بودم. حوزه هنری که ابتدا توسط هنرمندان جوان به طور مستقل
شکل گرفته بود، طبق فرمان خمینی موظف شد زیر مجموعه سازمان
تبلیغات باشد. و از آن پس آیت اله جنتی که رئیس سازمان
تبلیغات بود، سه شنبه ها برای سرکشی به حوزه هنری می آمد.
دریکی از آن روزها به هنگام ناهاربود
که آیت اله جنتی آمد.در حالی که دست پسر بچه کوچکی را گرفته
بود .در آن ایام معمولا ناهار هنرمندان حوزه هنری نان و
هندوانه بود.او سر سفره نشست، اما لب به غذا نزد و در حالی
که ما ناهار می خوردیم، ایشان در باب حرام بودن موسیقی مشغول
صحبت شد.من از مدیر وقت حوزه هنری پرسیدم:چونکه نان و
هندوانه ناهار ماست، آیت اله جنتی غذا میل نمی کنند؟
و مدیر حوزه هنری گفت: ایشان روزه
هستند.
گفتم: نه ماه رمضان است که روزه واجب
باشد و نه دوشنبه و پنج شنبه که روزه مستحبی بگیرند، امروز
سه شنبه است و من تا به حال درباره روزه سه شنبه نشنیده ام.
مدیر حوزه گفت:آقای جنتی نذر کرده
بوده که اگر پسرش حسین جنتی که فراری است،و روند انقلاب را
قبول ندارد، دستگیر یا اعدام شود،ایشان 40 روز روزه شکر
بگیرند.دیروز پسرآیت اله ،حسین جنتی، در اصفهان کشته شد و
این روزه آیت اله جنتی برای شکرگذاری اوست. و این پسر کوچک
هم نوه اوست. یعنی پسر حسین جنتی.چشم های پسر حسین شبیه چشم
های حسین معصوم بود و درگوشه لبش همان لبخند همیشگی حسین
پیدا بود.مدیر حوزه گفت نوه آیت اله هنوز از کشته شدن پدرش
خبردارنشده.و قرار نیست به این زودی ها به او بگویند.
مصطفی عزیز!
جنتی در زندان ساواک کتک نخورده و
شکنجه نشده لرزه گرفته بود، اما وقتی نوبت به قدرت رسید،
دیگر لرزه و لقوه نگرفت. حتی چشمش را بر خون پسرش بست.او در
آن روز سه شنبه، بی آن که نشانه ای از تاثر از خودش بروز
بدهد، تنها در باب حرام بودن موسیقی در اسلام حرف زد.
من او را مقایسه می کنم با آیت اله
منتظری که وقتی فرزندش محمد شهید شد،روبروی دوربین تلویزیون
با صداقت تمام گریست.
منتظری اگر پسر خودش را دوست نمی
داشت، چگونه می توانست زندانیان بی گناه دیگری را که در سال
67
اعدام شدند، دوست داشته باشد و برای اعتراض به ظلمی که بر
آن ها شده، دست از رهبری در آینده بردارد.
مصطفی عزیز!
جنتی چشم بستن بر تقلب در انتخابات
را از چشم بستن بر خون پسرش و چشم بستن بر ضعف خود در
بازجویی های ساواک تمرین کرده است.
کسانی که با من سر آن سفره نان و
هندوانه آن روز سه شنبه نشسته بودند همان کسانی بودند که
چندی بعد با حکم حضرت آیت اله جنتی به دلیل اعتراض به دور
شدن انقلاب از آرمان های اولیه اش از حوزه هنری اخراج شدند.
این گروه 15 نفر بودند. به جز من یکی
از آن ها سلمان هراتی بود که درتصادف ماشین کشته شد. یکی حسن
حسینی بود که سال ها خانه نشین شد و دقمرگ شد و یکی قیصر
امین پور که این روزها پس از مرگش برای او امامزاده می سازند
و در زمان حیاتش با حکم جنتی اخراجش کردند و سالیان دراز
مغضوب شد.
مصطفی عزیز!
امروزه نه تنها روح حسین جنتی از دست
رفتار پدرش در رنج است، نه تنها قهرمانان در بندی چون تو، از
ظلمی که جنتی بر روند دمکراسی ایران کرده است در خشمید، که
دیگر خدا از دست او به فریاد آمده است.صدای خشم خدا را از
فریاد بندگان خشمگین اش در خیابان های سبز ایران نمی شنوی؟
من اگر جای خدا بودم از آنچه جنتی به
نام من انجام داده ست ،خدایی ام را پس می دادم
.
محسن مخملباف
25/9/1388
حالا می خواهم خاطره ای از دوستی
شهید برایتان نقل كنم آن هم نه مربوط به دوران شاه كه مرتبط
با همین دوران ، و دراوج قدرت این فی الواقع گمراه تر از
حیوان ( كالانعام بل هم اضل)
:
...
در یكی از سفرهای جنتی به بیروت،
او
را به جنوب لبنان بردیم تا در صور
برای شیعیان و در صیدا برای اهل سنت سخنرانی كند و سفارش به
وحدت فرماید! ( نه این كه در قاموس ایشان تفرقه مذموم است و
این روزها هم بر طبل آن نمی كوبد)
.
به صور که رسیدیم ساعتی به ظهر مانده
بود. ایشان بعد از كلی بد و بیراه گفتن به اسرائیل نماز را
به امامت خود اقامت فرمودند ! پس از صرف ناهار بچه ها با هم
قرار گذاشتیم ایشان را در بازگشت به بیروت از مسیر شریط
حدودی (مرز لبنان و فلسظین اشغالی ؟) عبور دهیم تا چشمان
بادامیاشان! هر بار كه به لبنان می آیند فقط به جلال
محراب مسجد صور و جمال فروشندگان دوشیزه فروشگاههای اشتوره
روشن نشود و لااقل یك بار هم كه شده به چشم سر ببینند
شیعیانی كه حضرتشان سنگشان را به سینه می زنند كجاها زندگی
می كنند
.
آن دوست شهید تعریف می كرد : یادم
هست آن روز راس السنه ( تحویل سال میلادی ) بود و لبنانی ها
بنا به سنت هر ساله خود با شلیك تیر هوایی جشن گرفته بودند
.
در منطقه شریط حدودی بودیم . غروب بود و گلوله ها فضا را می
شكافت و نور آن برای بچه ها شادی می آورد اما برای حاج آقا عرض
می كنم!
حاج آقا از مصدر و مقصد این صداهای
دهشتناك - البته به زعم دل شجاع و سر نترس خودشان - جویا
شدند
گفتیم : حاج آقا ! ابن جا كه ما
هستیم منطقه شریط حدودی است و
...
شاید می خواستیم در ادامه توضیح دهیم
كه از این صداها باكتان نباشد . صرفا ابزار شادی بچه ها به
خاطر راس السنه میلادی است . ..اما چون حاج آقا با شنیدن
واژه شریط حدودی بر آشفتند و مهلت حرف زدن به ما ندادند و
امریه صادر فرمودند كه یا ا.. زود ما را به بیروت برسانید
چون جلسه داریم ........ ما هم توضیحی ندادیم . چشم حاج
آقا ! چار تا ! تا باشه این گونه وحشت برشان ندارد و وسط حرف
ما نپرند
!
پس از آن كه دستور لازم برای تعجیل
در بازگشت و دور شدن از منطقه خطر را دادند به ایشان گفتیم:
حاج آقا ! اینجا شریط حدودی است و آن
تپه ها كه می بینید محل استقرار نیروهای اسرائیلی است اما
این صداها كه می شنوید! باز حاج آقا حرف ما را بریدند و
مهلت ندادند بگوییم این صداها بمناسبت سال نو میلادی است
كه برای خوشایند بچه ها، بزرگتر ها به صورت مشقی شلیك می
كنند ... و چون مهلت توضیح دادن به ما ندادند و ما هم خداییش
بدمان نمی آمد در همان حدس و گمان بمانند و فكر كنند نیروهای
اسرائیلی هستند كه دارند شلیك می كنند حرفی نزدیم فقط گفتیم
:
حاج آقا ! ملاحظه می فرمایید این جایی كه الان ما هستیم را
هر روز بچه های شیعه جنوب لبنان پیاده طی می كنند تا به
مدرسه خود برسند . این جاده محل تردد بسیاری ازشیعیان در
جنوب لبنان است
...
این را گفتیم شابد قوت قلبی بشود
برای حاج آقا ! و از ترسشان كه كم كم به دست و پا و زبان و
رنگ رخسار سرایت كرده و از فاصله 20 كیلومتری داد می زد صاحب
این همه لرزش و رنگ پریدگی بد جوری ترسیده است
(
برو بالا
.
گفتیم حاج آقا ! ما از این مسیر
آمدیم تا حضرتعالی ببینید این مردم مظلوم شیعه چها كه از دست
این صهیونیست های خدا نشناس نمی كشند
.
حاج آقا ! با صدایی لرزان گفتند
:
علی ای حال شما زود ما را برگردونید بیروت چون
جلسه
داریم ! انشاءا... سفر بعد !!مفصل
بازدید می کنیم
!!
حال خود قضاوت كنید با چه شجاع
الدوله ای ما طرفیم ! هم او كه در نماز جمعه تهران دستور حصر
و حبس و شكنجه و چشم در آوردن و گوش بریدن و دست قطع كردن و
خلاصه قطع مخالف ( دست چپ
،
پای
راست - پای چپ ، دست راست) صادر می كند همان موجود جبون و
ترسویی است كه در زندان شاه آن گونه به التماس می افتد |