در میان یادداشت هائی که تاکنون بصورت نامه یا مقاله و یا
خاطرات درباره دوران بازداشت و زندان کودتای 22 خرداد نوشته
شده و منتشر شده، نوشته های محسن امین زاده معاون وزارت خارجه
در دولت خاتمی بعنوان یادداشت های دوران زندان شاید از
ماندگارترین یادداشت های این دوران باشد. چنان ماندگار که نه
تنها بخشی از تاریخ کودتای 22، بلکه بخشی از تاریخ انقلاب 57 و
جمهوری اسلامی و سرنوشت یک نسل انقلابی با اندیشه های مذهبی
است. فارسی را بسیار دلنشین و صحنه ها را بسیار هنرمندان نوشته
است. او اگر وقت خویش را برای چند سال، صرف نوشتن رمانی درباره
آنچه در زندان دید، آنچه که آرمان های انقلابی یک نسل مذهبی
بود و سرانجام نقش آفرینان دهه اول جمهوری اسلامی و رهبری آیت
الله خمینی کند، بزرگترین خدمت را به نسل های آینده و به
نویسندگان تاریخ واقعی جمهوری اسلامی کرده است. حال که امثال
دولت آبادی و علی اشرف درویشیان دستهایشان بسته است و امثال
احمد محمود دیگر نیستند، این مهم بر شانه امثال امین زاده
سنگینی می کند. همین یادداشت کوتاه و گاه پراکنده ای که درباره
دوران زندان و بازجوئی اش نوشته، حجتی است بر این که او دارای
چنین توانی است. این فصل از تاریخ زندان، فصل دیگری را که در
دهه 1360 در زندانها، بویژه سه زندان اوین، توحید و رجائی شهر
گذشت و قربانیانش از جمع دگراندیشان انقلاب 57 بودند کامل می
کند.
این نوشته بــخشهایی از خــــاطرات مــن از دوره
بازداشتـــــم در ســـــــال 1388 اســـــت
:
در میان وسایل ناچیزی که از دوران زندان در اختیار دارم یک
پوشه مقوایی وضعیت خاصی دارد. چند جلد کتاب، دو دفتر یادداشت،
مهر و تسبیح کربلا، پیش نویس دفاعیات دادگاه، مداد و خودکار و
یک شانه از جمله وسایلی است که در ماههای آخر زندان در
اختیارم بوده است؛ اما پوشه مقوایی بیش از همه این وسایل و
بخصوص در سلولهای انفرادی با من همراه بوده و نقاشیهای روی
آن خاطرات این دوره را زنده میکند. این نوشته بخشهایی از
خاطرات من از زندان است که به کشیدن نقاشی روی این پوشه ارتباط
دارد.
برای یک زندانی سیاسی گذراندن هر روز و هر ساعت از هشت ماه
بازداشت در اوین، چهارماه در سلول انفرادی و 600 ساعت در
اتاقهای بازجویی، سرشار از خاطره است. خاطراتی تلخ، دردناک،
جانکاه و گاهی هم شیرین و آرامبخش. حتی بیان بخشهای مهمتر
این خاطرات نیز قصه درازی است که امیدوارم روزی، تا حافظهام
یاری میکند، امکان نوشتن آن را پیدا کنم. اما این نوشته
صرفاً خاطرات مربوط به کشیدن نقاشی از این دوره و بخصوص در
اتاقهای بازجویی و سلولهای انفرادی است.
در سلول انفرادی خیلی تمایل داشتم که خاطره بنویسم. مشکل مهم
در ماههای اول، محرومیت از قلم و کاغذ بود. گاهی یک خودکار و
برگهای بازجویی برای پاسخ به سؤالاتی در سلول، در اختیارم بود
اما مأموران به شدت کنترل میکردند که هیچ کاغذ و قلمی نزد من
باقی نماند. در ماه چهارم چند قطعه کاغذ کوچک قابل نوشتن، بدست
آوردم اما بازرسی دائم سلولم که بعضاً با دوربین مخفی هم کنترل
میشد، این کار را بسیار دشوار میکرد. در این شرایط تنها
توانستم با استفاده از نشانهگذاری و نیز کلمات رمزی برای
نوشتن خاطراتم در بیرون از زندان این برگها را نزد خود نگاه
دارم. بعداً مجبور شدم برخی از این یادداشتها را هم به دلیل
کنترلهای شدید از بین ببرم. در ماههای بعد، به تدریج کتاب و
قلم و کاغذ به صورت کنترل شده در اختیارمان قرار گرفت؛ اما
نگرانی از افتادن مطالب به دست مأموران باعث میشد که همچنان،
مطالب به صورت اشاره و با رمز و راز نوشته شود. امیدوار نبودم
که امکان خارج کردن این یادداشتهای محدود هم از زندان وجود
داشته باشد اما خوشبختانه مانعی ایجاد نشد. این خاطرات را بر
اساس همان یادداشتها، در دوران مرخصی در فروردین ماه 89 نوشتم.
چهارشنبه 24 تیرماه 1388
به خاطر ندارم که اولین خط را چه روزی روی پوشه زیردستم در
اتاق بازجویی کشیدهام. اما حالا خطوطی پراکنده روی پوشه
زیردستیام دیده میشود. هم روی پوشه و هم در صفحات داخلی پوشه
که شطرنجی است. چند روزی است که بازجوها پوشهای به من میدهند
تا زیر برگهای بازجویی بگذارم و راحتتر روی برگها بنویسم.
پیش از این، یک دسته برگ سفید بازجویی زیردستی من بود.
پوشههای بازجویان از جمله پوشه زیر دستی من، پوشههای
بیکیفیتی غالباً به رنگ آبی است. روی پوشهها براق است با
طرحی ابرمانند. داخل پوشه به رنگ طوسی است با خطوطی شطرنجی که
همه صفحه را پر کرده است.
امروز سیامین روزی است که در سلول انفرادی به سر میبرم. ساعت
یک صبح روز 26 خرداد ماه 88 به شیوهای بسیار غیرعادی دستگیر
شدم. به سرعت به زندان اوین منتقل شدم و تحت
بازجویی قرار گرفتم. حالا سی روز از بازجویی بیامان من
میگذرد. جز دو روز، تمام روزها و شبها و گاهی نیمهشبها
بازجویی شدهام. 7 تا 14 و حتی گاهی 15 ساعت.
غالباً بازجوییها روی صندلیهای چوبی امتحانی انجام میشود.
گاهی هم روی نیمکتهای مدرسه. در هرحال رو به دیوار مینشینم .
درعین حال اجازه ندارم چشمبندم را بردارم. تنها میتوانم در
حد دیدن صفحات کاغذ آنرا بالا بکشم. بازجوها پشت سر من
مینشینند. روی همه میزهای متصل به دسته صندلیهای امتحانی و
روی نیمکتهای چوبی، افراد مختلف که طبعاً باید متهمان قبلی
باشند با دستخطهای غالباً نازیبا خطوطی به یادگار نوشتهاند.
نامهایشان هیچکدام برایم آشنا نبود، دعایی و مناجاتی و
شکوائیهای با خدا، توسلی به معصومین، تاریخ بازجویی و
بازداشت، طول مدت زندان و... و البته اشعار و جملاتی غالباً
تلخ و دردمندانه؛ "ای وای براسیری کز یادرفته باشد"،"هرگز به
بازجو اعتماد نکن"، "هرچه می دانی بگو و خلاص شو"، "این نیز
بگذرد"، "کجایی مادر؟"، "مادر تحمل کن پسرت به زودی میآید" و
جملاتی از این قبیل. نمیدانم چرا هرگز رغبت نکردم که کار آنان
را تکرار کنم. مطمئن هستم که در 20 روز اول هیچ خطی روی هیچ
کاغذ و مقوا و میز و نیمکتی نکشیدهام. فکر میکنم این عادت
همیشگی و غالباً ناخودآگاه من، به خاطر چشمان غیرقابل اعتماد
بازجویان در پشت سرم، بکلی ترک شده بود و تصور اینکه ممکن است
تماشای خطوط درهم و برهم من بازجویان را سرگرم کند، این عادت
ناخودآگاه را در من سرکوب کرده بود.
تا آنجا که به خاطر دارم کشیدن خطوط درهم عادت همیشگی من بوده
است. تقریباً هیچ پیشنویسی نداشتهام که در حاشیه آن خطوط
درهم و برهمی دیده نشود. گاهی برگی یا گلی، گاه ماه یا
ستارهای، اشکال هندسی، خطوط اسلیمی و غالباً خطوط و تصاویری
نامفهوم و گاهی نیز خط نقاشی، نامی آشنا یا ناآشنا، کلمهای
مربوط و نامربوط. نمیدانم این عادت از چند سالگی با من بوده
اما مطمئن هستم که عادت سالهای دبیرستان من بوده است؛
سالهایی که به مهارت خود در نوشتن کلمات به صورتهای مختلف خط
نقاشی و حجمی میبالیدم، و در نوشتن تیترها و کشیدن طرحهایی
برای تزیین روزنامههای دیواری دبیرستان مهارت داشتم.
مهارتهایی که بدون تعلیم گرفتن از کسی پیدا کرده بودم و فکر
میکردم روزی این مهارت را با آموختن، عمق خواهم بخشید و
هنرمند خواهم شد. کاری که مثل بسیاری کارهای ناتمام دیگرهرگز
عملی نشد. مثل مهارتهای عکاسی و انگیزههای فیلمسازی در حوزه
هنر و بسیاری کارهای ناتمام دیگر در حوزههای دیگر. در واقع،
مهارت من در کشیدن خطوط و نگارش خط نقاشی، بیشتر مزاحم بود و
باعث میشد تقریباً هیچ پیشنویسی از این خطوط مصون نماند و
لذا گاهی مجبور میشدم دستنوشتههایم را صرفاً بخاطر همین
خطوط و نقاشیهای اضافی، پاکنویس یا تایپ کنم. گاهی خطوط کشیده
شده، به اشکالی دوستداشتنی هم تبدیل میشدند، اما نه هرگز کسی
به آن توجه کرده بود و نه من رغبتی برای حفظ این طرحهای
گرافیکی پیدا کرده بودم.
شنبه 3 مرداد 1388
امروز چهلمین روزی است که در بازداشت به سر میبرم. 23 روز
پیش، از بند اولی که ورودی آن 60 یا
70 قدم
پایینتر از بند فعلی بود به این بند منتقل شدم. در این بند
رفتار زندانبانان بهتر است و بازجویان هم تلاش میکنند نشان
دهند که روششان با روش بسیار خشن گروه اول متفاوت است. (حالا
میدانم که هر دو بند در زندان اوین دیوار به دیوار هم تحت
اختیار کامل سپاه پاسداران است و با هم بند 2- الف نامیده
میشوند. 17 روز اول در بخش سلولهای انفرادی اطلاعات سپاه در
بند 2- الف بازداشت بودم. بعد از آن به بخش سلولهای انفرادی
حفاظت اطلاعات سپاه منتقل شدم. از روزهای اول بازداشت فهمیدم
که در اختیار مأموران سپاه پاسداران هستم اما بقیه اطلاعاتم
بعداً تکمیل شد. با توجه به قرینههایی در رفتار و اظهارات
بازجویان و زندانبانان دریافتم که دو بخش این بند هیچ هماهنگی
با هم ندارند و متعلق به دو بخش متفاوت سپاه پاسداران هستند.
اما مدتی طول کشید تا هویت این دو بخش را کامل بشناسم. چند ماه
بعد خانوادهام در ملاقات با من گفتند که از خانوادههای
زندانیان شنیدهاند که نام بندی که در آن به سرمیبرم 2- الف
است.)حالا
خطوط روی پوشه زیردستی بیشتر شده است. نمیدانم بازجویان متوجه
شدهاند یا نه ولی هیچ واکنشی از آنان ندیدهام. درعین حال سعی
میکنم این مسئله بیاهمیت منجر به گفتگویی با بازجویان نشود.
چهارشنبه 7 مرداد 1388
امروز سیاهترین روز دوره بازداشت من بود. رفتار بازجویان
کاملاً تغییر کرده است. آنان از ابراز جملات نسبتاً
محترمانهتر چند هفته اخیر دست برداشتهاند و برعکس به
زشتترین روشها بر مبنای ادعاهایی سرتا پا دروغ و بسیار
توهینآمیز دست یازیدهاند. روشهایی که شنیده بودم اما هرگز
آن را همچون امروز باور نکرده بودم. بازجوی جدیدی که بعداً
فهمیدم سرتیم بازجویان است برای اولین بارخودش دست به کار شد و
بدترین لحظات بازجویی را برای من خلق کرد. او اندامی درشت و
شکمی بسیار بزرگ داشت و با لحن بسیار بدی سخن میگفت. هرچند
ادای الفاظ رکیک با برخوردهای فیزیکی هم همراه بود اما حتماً
تحمل کتکها از تحمل اظهارات و رفتار زشت او آسانتر بود.
بیتردید سلول انفرادی نوعی شکنجه است و سلول انفرادی بدون
توالت برای من که سنگ کلیه دارم شکنجهای مضاعف بود اما
تلخترین و بدترین لحظات دوران زندان من مربوط به سلول انفرادی
نیست. مربوط به ساعات بازجویی است. بازجوییهای توهینآمیز،
تکراری، بیمحتوا و آزاردهنده. بازجوییهایی که حکایت از فقدان
اطلاعات بازجویان نسبت به من و فقدان تجربه و تخصص آنان نسبت
به کارشان داشت. بازجوییهایی در فضایی آکنده از توهم، نفرت،
بداندیشی، دروغ و نیرنگ و باورهایی شبهکمونیستی که هدف هر
وسیلهای را توجیه میکند. بازجوییهایی همراه با زشتترین و
رکیکترین کلمات و تهمتها و توهینها. توهین نسبت به افرادی
که مورد احترام من بودند و یا دوستشان داشتم. و البته تحمل
توهین به آدمهای محترم دیگر برای من غیرقابل تحملتر از توهین
به خودم بود. نمیدانم شاید دلبستگی به اعتلای این نظام و
انقلاب اسلامی هم تجربه این لحظات را برایم زجرآورتر میکرد.
من هیچ پاسخی برای علت چنین رفتاری با خودم نداشتم. مطمئن هستم
که در این لحظات رنجآور روی پوشه زیردستی خط کشیدهام ولی
نمیدانم چه کشیدهام.
پنجشنبه 8 مرداد 1388
امروز هم برخوردهای زشت سربازجوی درشتاندام ادامه یافت. دیروز
و امروز بیشتر از روزهای قبل روی پوشه زیردستی خط کشیدهام.
نمیدانم. ظاهراً در تلخترین و آزاردهندهترین لحظات اتاق
بازجویی کشیدن بیاراده خودکار سیاه روی این تکه مقوا، این
لحظات طاقتفرسا را برایم تحملپذیرتر میکرد. بالاخره سربازجو
تحمل خود را از دست داد و فریاد زد که خط خطی نکن. تو دائم
داری پوشهها را خط خطی میکنی و بیتالمال را حرام میکنی.
گفتم: "این کار ارادی نیست. یک عادت دیرینه است و به من تمرکز
میدهد. بگذارید که این پوشه زیردست من باقی بماند و آن را عوض
نکنید. نهایتاً پول یک پوشه و یک خودکار مشکی را پرداخت خواهم
کرد." دوباره فریاد زد که لازم نکرده. به هرحال از خط کشیدن
روی پوشه دست کشیدم.
طی یادداشتی روی برگی که به درخواست من زندانبانها در اختیارم
قرار دادند، از رفتار ناشایست و پروندهسازی جعلی بازجویان به
بازپرس شکایت کردم و در دیدار هیئتی که برای اولین بار در این
روز از سوی قوه قضائیه برای بازدید از زندان آمده بودند شکایتم
را تکرار کردم. ساعات بعد از بازجویی در سلول انفرادی نیز
بسیار تلختر از روزهای قبل گذشت. من مات و مبهوت بودم و
ساعتها به نقطهای خیره مانده در خودم فرو رفته بودم. من
امروز با پدیدههایی در زندان مواجه شدم که تحمل آن برای کسی
که همیشه به اعتلای نظام جمهوری اسلامی ایران اندیشیده و برای
آن تلاش کرده، بسیار دشوار است.
شنبه 10 مرداد 1388
امروز ما را برای شرکت در دادگاه رسیدگی به جرایم متهمین حوادث
بعد از انتخابات به کاخ دادگستری بردند. صبح یک دست لباس نو
زندانیان را دادند که بپوشم و بعد در یک مینیبوس به همراه
آقای صفاییفراهانی و عدهای جوان دستگیر شده در خیابان، ما را
به دادگاه بردند. خوشحال شدم که بعد از مدتها آقای صفایی عزیز
را میدیدم. خیلی ناراحت و عصبی بود. در هنگام برگشت از دادگاه
عصبیتر هم شده بود. او شخصیتی احترام برانگیز است. تأثیری که
ظاهراً روی نگهبانان خودش هم گذاشته است.
در سالن دادگاه، پیش از آنکه دوربینهای تلویزیون را روشن
کنند، در فضایی وهمانگیز و آکنده از رعب و وحشت، ما را مثل
وسایل نمایشی چیدند. عدهای اوباش را با دستبند آورده بودند.
عدهای جوان را از تظاهرات خیابانی جمع کرده بودند و اکثر
مسئولین سابق که سپاه آنها را دستگیر کرده بود، نیز حضور
داشتند. سعی داشتند این سه دسته را به صورت درهم بنشانند تا هم
به تصور خودشان ما را تحقیر کرده باشند و هم نگذارند کسی عکس
یادگاری بگیرد. من را میان اوباش نشاندند. به مسئول خشنی که
کارش چیدن متهمین بود گفتم: "تو را به جدت دیگه ما را وسط
اوباش ننشان. با همان جوانها مخلوط کن." رفت و مشورت کرد و
پذیرفت که اوباش را در کنار هم پشت سر ما و جوانها بنشانند.
خیلیها بودند. تنها از دستگیر شدههایی که از دستگیری آنها
خبر داشتم مصطفی تاجزاده در جمع ما نبود که خیلی همه ما را
نگران کرد. همه خیلی لاغر و
شکسته شده بودند. اجازه سلام و احوالپرسی با سایر زندانیان را
به ما ندادند. محتوای دادگاه خیلی بد بود و بدتر از همه
کیفرخواستی بود که در تلاش برای اثبات ادعاهای عجیب و غریب و
بیاساس علیه متهمین، بار تبلیغاتی زیادی به نفع همه دشمنان
نظام داشت.
بعد از دادگاه من را مستقیم به اتاق بازجویی بردند که درباره
برداشتم از دادگاه صحبت کنم و بنویسم. میخواستم بگویم که
دادگاه در حد فاجعهآمیزی حتی برای برگزارکنندگان آن بد بود؛
اما گفتن این حرف دشوار بود. گفتم آیا فکر نمیکنید کیفرخواست
نماینده دادستان خیلی به نفع آمریکاییها بود. من هم مانند
امام خمینی (ره) معتقدم که آمریکا همچنان هیچ غلطی در ایران
نمیتواند بکند ولی نماینده دادستان در کیفرخواست خود خلاف این
را بیان کرد و برای متهم کردن ما اختلافات و حتی اختلاف
سلیقههای درون نظام را هم به آمریکا نسبت داد...(خاطرات
دادگاه و بازجویی بعد از آن حدیث مفصلی است جدای از خاطرات
نقاشی که بماند برای بعد)... بهرحال بازجو جوابی برای توضیحات
مفصل و پرسشهای من نداشت و مطالبی گفت که به شکلی تأیید ضمنی
برخی حرفهای من هم بود. درحین اظهارات او من روی پوشه نقاشی
میکردم و چقدر دلم میخواست که بعد از آن دادگاه عجیب و غریب،
بجای هرکاری در اتاق بازجویی نقاشی کنم.
یکشنبه 11 مرداد 1388
ظاهراً به دنبال شکایت من روال بازجوییها به حالت آرامتری
برگشته است. از سربازجوی درشتاندام خبری نیست و بازجوی قبلی
به سرکار خود بازگشته است. او که برخلاف رئیسش بر اساس مشاهدات
من از زیر چشمبند، جثه کوچکی دارد، مدعی است که زیاد میداند
و در دانشگاه تهران در رشته حقوق تحصیل میکند و فرد باسواد و
باتجربهای است. هرچند مطالب مطرح شده از سوی او در طی
بازجوییها، این ادعاها را نفی میکند، اما بهرحال او برخی از
اساتید حقوق دانشگاه تهران را میشناسد.
به او گفتم که من به صورت غیرارادی روی پوشه خط میکشم. به
بازجوی دیروزی گفتم این پوشه را عوض نکنید تا پوشه کمتری خراب
شود و من نهایتاً پول یک پوشه و خودکار را میپردازم. برخلاف
انتظار، بازجو فوراً گفت که مانعی ندارد این پوشه را میگذاریم
روی میز بازجویی بماند. من در کتاب روانشناسی خواندهام که
اینگونه رفتار غالباً غیرارادی است و به تمرکز و بهتر فکر کردن
افراد کمک میکند.
درخواست ماندن پوشه روی میز بازجویی، بعد از درخواست عینک
مطالعه که ده روز پس از دستگیری بالاخره در اختیارم گذاشتند،
جدیترین درخواست من از زمان دستگیریام بود. من بنا داشتم که
از بازجویان چیزی نخواهم و حتی دو بار تماس تلفنی با
خانوادهام طی این مدت هم با پیشنهاد آنها انجام شده است.
یکشنبه 11 مرداد 1388
امروز در حین بازجویی با خیال راحتتر روی پوشه خطوطی کشیدم و
با چشم خریدار به پوشه نگاه کردم. روی پوشه سایهای سیاه از
چهره یک مرد نقش بسته بود و در سمت چپ داخل پوشه خطوطی
غیرمرتبط بخشی از خانههای شطرنجی را پر کرده بود. همه تصاویر
خیلی سیاه است اما نه به سیاهی ساعات بازجویی. راستش را
بخواهید از اینکه موافقت کردهاند که پوشه زیر دستم بماند
خوشحالم. حالا در اتاق بازجویی یک چیز آشنا وجود دارد که من هر
روز از دیدنش خشنود میشوم.
سهشنبه 13 مرداد 1388
امروز پنجاهمین روز دستگیری و بازجویی بیامان من است. روی
پوشه زیردستی اتاق بازجویی، یک برگ و چند چهره درهم مرد و زن
شکل گرفته است و تعدادی از خانههای شطرنجی قسمت سمت چپ داخل
پوشه نیز از خطوط و نقاشیهای من پر شده است. با خودم قرار
گذاشتهام که در کشیدن خطوط روی پوشه صرفهجویی کنم و بخصوص از
کشیدن خطوط درهم و برهم خودداری نمایم. به خودم سهمیه دادهام
که هر روز چند خانه از صفحه شطرنجی را بیشتر پر نکنم.
سهشنبه 20 مرداد ماه 1388
خانههای شطرنجی یکی پس از دیگری نقاشی شده است. به نظر جالب
میرسد. خطوط کشیده شده بیش از حد مرتب است. طبعاً شطرنجی بودن
پوشه کمک بزرگی است اما در حالت عادی خطوطی که غالبا روی
کاغذهای زیردستم میکشم هیچ نظم و انضباطی ندارد و خطدار بودن
برگهها هم مانع بینظمی و درهم و برهم بودن خطوط نمیشود.
ظاهراً این نظم از مزایای نقاشی کردن در زندان و اتاق بازجویی
است.
البته منحصر بودن این پوشه برای نقاشی هم عامل مهمی در منظمتر
شدن خطکشیهای غالباً بیدقت و ناخودآگاه من است.
پنجشنبه 22 مرداد ماه 1388
مدتی است که میدانم علاوه بر من دوستان خوبم میردامادی،
صفاییفراهانی و رمضانزاده در سلولهای انفرادی دیگر همین بند
زندانی هستند. گاهی صدای آنها را میشنوم. گاهی از زیر چشمبند
آنها را درحال عبور از راهرو، هنگام رفتن به دستشویی یا
هواخوری دیدهام. فکر میکنم اخیراً از آنها کمتر از من
بازجویی میشود. چون غالباً هنگام عبور از جلوی سلولهای دیگر
میبینم که در سلولها قفل است. وقتی زندانی را برای بازجویی
میبرند در سلول او باز میماند. امروز هنگام رفتن به هواخوری
از زیر چشمبند، رمضانزاده را دیدم که از کنارم رد شد. گفتم:
"سلام عبدالله. حالت چطور است؟" پاسخم را داد. نگهبان سهواً یا
عمداً تعللی کرد و ما دو جمله رد و بدل کردیم. او گفت: "چرا
اینقدر تو را بازجویی میکنند؟ حالت خوب است؟" گفتم:
"نمیدانم. حالم هم تعریفی ندارد. از بازجوییها خیلی عصبی
میشوم." گفت: "دعای سمات زیاد بخوان. آرامت میکند."
جمعه 23 مرداد 1388
امروز شصتمین روز بازداشت و بازجویی بیامان من است. چند روزی
است که بازجویان ایمیل (پست الکترونیک) من را باز کردهاند و
از این موفقیتشان خیلی خوشحالند. آنها تمام بایگانی چهارساله
من را در اختیار دارند. فکر میکنم بیش از 4 هزار پیام
الکترونیک در اختیارشان قرار دارد که 1000 تا 1500 پیام در دو
هفته آخر انتخابات برایم ارسال شده و من فرصت نکردهام آنها را
ببینم. آنها از روزهای اول دستگیری خواهان رمز ورود به
ایمیلهای من بودند و من حاضر به همکاری نشده بودم. به آنها
گفته بودم که شما بیجهت برای ارسالکنندگان ایمیلها نیز
پروندهسازی خواهید کرد و لذا من در این زمینه با شما همکاری
نمیکنم. با توجه به ذهن متوهم بازجویان و مدیرانشان، گاهی
ترجیح میدادم که ایمیل را خودشان باز کنند و محتوای آن را
بررسی کنند و خیالشان راحت شود. ولی من رمز ایمیلها را هیچگاه
به بازجویان ندادم.
دیروز در حین بازجویی روی پوشه یک رشته منحنیهای موازی رسم
کردهام. امروز به نتیجه کار دیروز توجه بیشتری کردم. در حد
نقاشی وسط بازجویی واقعاً خوب درآمده است. تازه این خودکار هم
خوب همکاری نمیکند و ناگهان وسط کشیدن یک خط، جوهرش قطع
میشود یا جوهر اضافه از آن خارج میشود. اما در مجموع خوب شده
است. هیچوقت در حالت عادی منحنیهای موازی به این خوبی
نکشیدهام. نمیدانم چگونه در اتاق بازجویی کشیدهام.
یکشنبه
25 مرداد ماه 1388
امروز یکی از زندانبانها از من پرسید که فکر میکنی وضعیت تو
چه میشود؟ آیا تو را قبل از ماه مبارک رمضان آزاد خواهند کرد؟
گفتم: از رفتار بازجویان برمیآید که قرار است هفته آینده آزاد
شویم ولی هیچ چیز دست بازجوها نیست و معلوم نیست که تصور آنان
درست باشد. و ادامه دادم که: البته آقا سید ("سید" اسم مستعاری
بود که همه نگهبانان زندان، که اکثراً هم سید نبودند، برای
خطاب کردن یکدیگر بکار میبردند.) اگر راستش را بخواهید بدم هم
نمیآید که ماه رمضان در زندان بمانم. ما که ماههای رجب و
شعبان را در سلول انفرادی گذراندهایم و بیشترین فرصت عبادت و
ارتباط با خدا را در این ماهها پیدا کردهایم، حیف است که ماه
رمضان در سلول انفرادی را از دست بدهیم. بخصوص اگر بازجوها
کوتاه بیایند و اذیت نکنند، ماه مبارک خوبی خواهیم داشت.
دوشنبه 26 مرداد ماه 1388
امروز وسط بازجویی ناگهان متوجه شدم که در یکی از خانههای
شطرنجی روی پوشه زیردستی، یک کلبه کشیدهام. طرحی ساده از
کلبهای سیاه در میان سیاهیها و ظاهراً بالای یک بلندی. این
مسئله چند لحظه کاملاً حواس من را پرت کرد. حالا بعد از کشیدن
پشیمان شده بودم و حتی یک لحظه تصمیم گرفتم که آنرا سیاه کنم
ولی رهایش کردم. این تصویر مفهومی ملموستر از همه طرحهای
دیگر دارد و به همین دلیل مثل یک چیز غریبه و ناچسب شده در
میان طرحهای دیگر. احتمالاً اگر روانشناسی این را ببیند خواهد
گفت که دلت برای خانهات تنگ شده است. البته اگر چنین نظری
بدهد معقول هم به نظر میرسد. من حتماً دلم برای خانه و اهل
خانه تنگ شده است و کشیدن ناخودآگاه تصویری در میانه بازجویی
میتواند در این حد خبر از سر درون بدهد.
سهشنبه 27 مرداد ماه 1388
امروز بازجو در پایان بازجویی گفت: "خبر بدی برایت دارم. مسئله
آزادی شما قبل از ماه رمضان منتفی شده است. فعلاً قرار است در
زندان بمانید تا به دادگاه بروید، محاکمه شوید، و بعد در زندان
بمانید تا نتیجه محاکمه مشخص شود. بعد از آن هم در زندان
بمانید و محکومیت خودتان را بگذرانید. ممکن است در آن مرحله به
شما مرخصی بدهند. البته ممکن است تحولاتی باعث تغییر این سیاست
شود اما فعلاً قرار همین است." هرچند توضیحاتش چندان دور از
روند جاری کار ما نبود اما چون غالباً بازجوها به من دروغ
میگفتند، فقط آن بخش از حرفش را باور کردم که مربوط به ادامه
بازداشت ما در شرایط فعلی بود. بعداً معلوم شد که او این بار
واقعاً راستش را گفته بود. به او گفتم که اگر زود محاکمه کنند
مشکلی نیست چون ما که مرتکب هیچ جرمی نشدهایم, طبعاً تبرئه و
آزاد خواهیم شد. فکر میکنم چون میدانست قرار است بر سر ما چه
بیاید، به گفته من خندید ولی من چهره او را نمیتوانستم ببینم.
امروز روی پوشه تعدادی برگ به صورت متقاطع کشیدهام. چیزی شبیه
کلاژ شده است. نمیدانم وسط کشمکش با بازجو این برگها چگونه
رسم شده است اما آخرِ بازجویی که دقت کردم به نظرم رسید که
زیبا شده است. فکر میکنم از پیچیدگی نقاشی و استحکام خطوط
خوشم آمده است.
چهارشنبه 28 مرداد 1388
خانههای شطرنجی صفحه داخلی سمت چپ پوشه زیردستی تقریباً پر
شده است. برخی خانههای پراکنده هم در صفحه سمت راست پوشه پر
شده است.
گرفتاری جدید من و بازجویان، در مورد مطالب انگلیسی موجود در
ایمیل من است. ترجمههای غلط بازجویان از جملات نسبتاً ساده
انگلیسی، گاهی خیلی مضحک میشود. ظاهراً گروهی متنها را ترجمه
میکنند و گروهی دیگر بر اساس مطالب ترجمه شده سؤالهایی تنظیم
کرده، در اختیار بازجویان قرار میدهند. این روزها چند بار
اشتباه بازجویان در ترجمه مطالب را اصلاح کردهام. جالب
اینجاست که حتی اشتباهات آنان در ترجمه مطالب هم همسو با
توهماتشان است. گاه از یک متن ساده انگلیسی هم مطلبی را
استنباط میکنند که ترجیح میدهند بر اساس همان توهمات، معنی
جمله انگلیسی مورد نظر آنها باشد. متأسفانه وقتی هم میفهمند
که اشتباهات فاحشی در ترجمه داشتهاند، بجای تجدید نظر در طرز
فکرشان، بیشتر عصبانی میشوند. بعد از چند روز به بازجویان
پیشنهاد کردم که متون انگلیسی را بدهند تا خودم برایشان ترجمه
کنم.
پنجشنبه 29 مرداد 1388
بازجویان پیشنهاد من برای ترجمه متون توسط خودم را
پذیرفتهاند. در پایان ساعات بازجویی چند مطلب انگلیسی را که
از ایمیل من پرینت گرفته بودند، لای پوشه نقاشی شده دادند تا
در سلول ترجمه کنم. فردا جمعه است و مطالب را باید تا شنبه
تحویل بدهم. حالا برای اولین بار من یک پوشه برای نقاشی کردن و
یک خودکار مشکی برای مدت دو شب و یک روز در داخل سلول انفرادی
در اختیار دارم. میتوانم با فراغت بیشتری نقاشیهای دقیقتری
بکشم. کشیدن خطوط منحنی موازی و متداخل را خیلی دوست دارم.
بعضی از طرحها را که در اتاق بازجویی کشیدهام، با کشیدن خطوط
موازی با آنها گسترش میدهم.
جمعه 30 مرداد 1388
امروز یکی از زندانبانها وقتی برای بردن من به هواخوری آمد از
من خواست که نقاشیهای روی پوشه را نشانش بدهم. تعجب کردم. او
گفت که دوستانش دیدهاند که من در هنگام بازجویی نقاشی میکشم.
این اولین بار بود که کسی نسبت به نقاشیهای درهم و برهم من
واکنش مثبت نشان میداد. او گفت که نقاشیهای من قشنگ است و
حتماً من نقاش بودهام.
شنبه 31 مرداد 1388
امروز به من اطلاع دادند که قرار است جای ما را عوض کنند و ما
را به بند قبلی ببرند. منظورشان بند اطلاعات سپاه بود. نهایتاً
معلوم شد قرار است دوستانم میردامادی، صفاییفراهانی و
رمضانزاده را به بند اطلاعات سپاه ببرند اما من به تنهایی در
بند حفاظت اطلاعات سپاه باقی میمانم. استدلالشان این بود که
بخش عمده بازجویی آنها تمام شده ولی بازجویی من تمام نشده است.
البته من هم ترجیح میدادم که اگر قرار است سلول انفرادی و
بازجویی من ادامه پیدا کند، در همین بند بمانم. علتش آن بود که
سایر مقررات بند حفاظت اطلاعات سپاه و رفتار زندانبانان قدری
قابل تحملتر از مقررات بند اطلاعات سپاه بود. احتمالاً به این
خاطر که متهمان بازداشتی این بند به طور معمول از خود بچههای
سپاه بودند.
یکشنبه 1 شهریور1388
برخی مقالات انگلیسی که از پست الکترونیک من کپی گرفتهاند
خواندنی است. من هرگز فرصت خواندن این مقالات را در بیرون پیدا
نکرده بودم. چون تصمیم گرفتهاند ما را ماه رمضان در زندان نگه
دارند، به خانوادهها اجازه داده شده به مناسبت این ماه برای
زندانیها خوراکی بیاورند. به بازجویان پیشنهاد کردم که از
خانوادهام بخواهند همراه با خوراکیها، یک فرهنگ لغت انگلیسی
آکسفورد برایم بیاورند تا ترجمهها را دقیقتر انجام دهم.
بازجویان گفتند که چنین چیزی ممکن نیست. دادن کتاب به تو ممنوع
است. هرچند داشتن یک فرهنگ لغت پیشرفته اکسفورد فرصت خوبی برای
ارتقاء زبان انگلیسی بود ولی به هرحال خواندن مقالات انگلیسی
در سلول انفرادی خودش فرصتی غنیمت است. بعلاوه مطالب را داخل
پوشه نقاشی شده به من میدهند. فرصت نقاشی کردن در سلول هم
بیشتر پیدا میشود.
سهشنبه 3 شهریور 1388
امروز از اول صبح بد شروع شد. اول صبح باز یک دست لباس نو
زندان به ما دادند که برای رفتن به دادگاه دوم (به تعبیر آنها
چهارمین دادگاه رسیدگی به اتهامات متهمین حوادث بعد از
انتخابات) بپوشیم. لباسها از پارچه باکیفیتتر و ضخیمتری
بود. فکر میکنم مخصوص همین دادگاهها تهیه شده بود. قبل از
اینکه سوار اتومبیلم کنند، مرتضوی دادستان تهران به سراغم آمد.
سلام کرد و خود را معرفی نمود. من چشمبند را برداشتم و جوابش
را دادم. تعارفی کرد و گفت که اگر میخواهی راه نجاتی باشد و
تخفیفی قائل بشویم باید امروز مصاحبه کنی. بعد از دادگاه به
سراغ تو خواهند آمد. اگر مصاحبه کنی امیدی هست وگرنه حالا
حالاها در اینجا خواهی ماند. هرچه فکر کردم چه جوابی بدهم در
آن لحظه چیزی به نظرم نرسید. سکوت کردم ولی بهرحال بنا نداشتم
مصاحبه کنم و این تصمیم قطعی من بود که بارها برسر آن با
بازجوهایم کلنجار رفته بودم. معمولا زندانی سلول انفرادی از
دیدن و صحبت کردن با دیگران استقبال میکند. اما فکر میکنم
این موضوع در مورد مرتضوی، مصداق ندارد.
در دادگاه، تاجزاده، عربسرخی، هدایت آقایی، لیلاز، زیدآبادی،
محمدرضا جلاییپور، شهاب طباطبایی، سعید شریعتی، فریدی و
خیلیهای دیگر هم به متهمین اضافه شده بودند. دیدن برخی که از
دستگیری آنها اطلاع داشتم خوشحالکننده بود و دیدن برخی هم
غیرمنتظره بود. بطور خاص از دیدن سعید حجاریان که بعداً به
سالن دادگاه آورده شد، بسیار اندوهگین شدم. سعید شخصیت
کمنظیری است که در زندگی عادی نیز دشواریهای بسیاری با
معلولیتهای ناشی از جنایت تروریستها دارد.
وقتی من را در محل تعیین شده نشاندند، احمد زیدآبادی صندلی جلو
و عیسی فریدی با فاصله سمت راست نشسته بودند. پیش از آنکه
ماموری کنارمان بنشیند احوالپرسی کردیم. زیدآبادی پرسید که آیا
کتک هم خوردهام. درباره کتکهای حین بازجویی توضیح کوتاهی
دادم. ایشان گفت که علاوه براین نوع کتکها دوبار هم شلاق
خورده است. از دستگیری فریدی صاحب یکی از ساختمانهای ستاد
مهندس موسوی خیلی تعجب کرده بودم. پرسیدم شما را چرا دستگیر
کردهاند؟ خندید و گفت که خودش هم نمیداند. زیدآبادی که برای
اولین بار به دادگاه آمده بود پرسید که قرار است چه اتفاقی
بیفتد. گفتم: مثل دادگاه قبل بیشتر جنبه نمایشی دارد. همه چیز
از پیش هماهنگ شده و برخی افراد صحبت خواهند کرد. پرسید فکر
میکنی چه کسانی صحبت میکنند؟ گفتم نمیدانم ولی حتماً کسانی
صحبت خواهند کرد که در صحبتشان خودشان را محکوم کرده، تقاضای
عفو بکنند
.در
این دادگاه برای اولین بار ادعای ملاقات آقای خاتمی با سوروس
را شنیدم که خیلی عجیب بود. ادعاهایی در مورد اختلاس مهدی
هاشمی هم بسیار عجیب بود. اما از آنها هم عجیبتر اظهارات
نماینده دادستان در مورد خودم بود. ادعاهایی در دادگاه مطرح شد
که نه تنها صحت نداشت بلکه برای اولین بار آنها را میشنیدم.
به جز جملات تحریف شدهای از من در رابطه با جزوه تأملات
راهبردی حزب مشارکت، هرچه در دادگاه در رابطه با من گفته شد
کاملاً بیاساس بود. به معاون دادستان گفتم که اسم من در
دادگاه برده شده و من هم مثل کسانی که در دادگاه اول ظاهراً به
این دلیل صحبت کردند، میخواهم صحبت کنم. معاون دادستان گفت
آخر وقت دادگاه، قاضی به شما که اسمتان برده شده وقت خواهد
داد. تا ساعت چهار دادگاه ادامه یافت و ناگهان تمام شد و کسی
هم به من وقت نداد. متحیر از دادگاه خارج شدم. در حال عبور
فرصت کوتاهی پیدا شد که حال مصطفی که گردنش را بسته بود بپرسم.
هرچند ظاهراً جز این را نشان میداد ولی گفت خوبم و در ادامه
از حال من جویا شد و گفت که شنیده است من را به بیمارستان
بردهاند. در راهرو دادگاه به سراغم آمدند و گفتند که قرار است
مصاحبه کنی. گفتم چنین قراری با کسی نگذاشتهام. گفتند لیست را
آقای مرتضوی دادهاند و اسم شما هم هست. گفتم من مصاحبه
نمیکنم. وقتی مطمئن شدند حاضر به مصاحبه نیستم فوراً از
دادگاه خارجم کردند که با بقیه زندانیها صحبتی نکنم. در بیرون
دادگاه خانواده زندانیان جمع شده بودند و با دیدن ما ابراز
محبت و ابراز احساسات میکردند. به رغم کنترلهای شدید فهمیدم
که آقایان تاجزاده، میردامادی و نبوی هم حاضر به مصاحبه
نشدهاند.
بعد از دادگاه حس غریبی به من میگفت که هرگز به ما اجازه دفاع
در چنین دادگاهی علنی و در مقابل دوربینهای تلویزیون و
خبرنگاران (هرچند کاملاً تحت کنترل) داده نخواهد شد. چون روشن
بود شرط حرف زدن در این دادگاهها این است که متهمین حرفهای
مورد نظر بازجویان را بیان کنند و اظهارات آنان قبل از دادگاه
به تأیید بازجویان برسد.
سهشنبه 4 شهریور ماه 88
امروز بازجو درباره مطالب دادگاه از من پرسید. به او گفتم:
"چرا مطالبی که حتی دربارهاش بازجویی هم نشدهام در کیفرخواست
دادستان مطرح شده است؟ این مطالب همهاش دروغ است. اینها از
کجا آمده است؟" گفت نمیداند شاید در اعترافات متهمین دیگر
مطرح شده باشد. به او گفتم مگر نمیگویید کیان تاجبخش جاسوس
است گفت چرا. گفتم شما که مطالب همه سخنرانهای دیروز را قبل
از دادگاه کنترل کرده بودید، چرا به او اجازه دادید که بیاید و
بگوید تفکر امام خمینی هیچ نسبتی با دموکراسی ندارد. این یک
دروغ و ظلم به امام و نظام جمهوری اسلامی ایران است. امام یک
دموکراسی سازگار با دین اسلام برای کشور میخواست و تفکر امام
بهرهبرداری درست از تجربه بشری در زمینه دموکراسی و سازگار
کردن آن با احکام اسلام در این چارچوب بود. چرا باید خلاف این
مسئله تبلیغ بشود؟ بازجو جواب درستی برای سؤالهای من نداشت و
من بجای همه چیز روی این پوشه بیچاره خط میکشیدم. بعدها شنیدم
که برخی مأموران درگیر پرونده ما، از این اظهارات تاجبخش خشنود
بودهاند. علتش برایم قابل فهم نیست و واقعاً باعث تأسف است.
شنبه 7 شهریور 1388
از عصر پنجشنبه تا امروز صبح پوشه نقاشی شده به همراه مطالبی
برای ترجمه و سؤالات جدید بازجویان برای پاسخ دادن در سلول
انفرادی، در اختیارم بوده است. اخیراً بازجویان روزهای جمعه را
تعطیل میکنند ولی اصرار دارند که من در روز تعطیل آنها هم از
بازجویی خلاص نشوم و با تحویل سؤالات کتبی برای پاسخ دادن در
سلول انفرادی سنت بازجویی بیامان خود را ادامه میدهند. تنها
فایده این اقدام بازجویان این است که پوشه نقاشی شده هم در
اختیارم قرار میگیرد. باقی اوقات پوشه در روی نیمکت بازجویی
در اطاق بازجویی باقی میماند. امروز سعی کردم در فراغت بیشتر
طرحهای بزرگتر از یک مربع صفحه شطرنجی را مجسم کرده و خطوطی
ترسیم کنم تا بعدا در حین بازجویی این طرحها را هم کاملتر
کنم. البته تنها یک خودکار مشکی در اختیار دارم، لذا همیشه
احتمال خراب شدن طرح اولیه و تبدیل آن به طرحی متفاوت وجود
دارد. بخصوص که ناهمواریهای بازجویی همچنان بسیار زیاد است و
غالبا طرحها در شرایط عصبی و ناخودآگاه کشیده میشود.
دوشنبه 9 شهریور 1388
امروز وقتی به اتاق بازجویی هدایت شدم و پوشه روی میز بازجویی
را باز کردم دیدم که یکی از خانههای صفحه داخلی پوشه را بازجو
یا کمک بازجو نقاشی کرده است. چهار فلش ساده از چهار گوشه مربع
به سمت نقطهای سیاه در مرکز مربع رسم شده است. اگر گوشه پایین
سمت چپ پوشه را نقطه صفر محور مختصات فرض کنیم و مربعها را
شمارش کنیم، نقاشی مربع با مختصات 10 و 27 متعلق به بازجو یا
کمک بازجوست.
پنجشنبه
12 شهریور 1388
امروز هشتادمین روزی است که در سلول انفرادی به سر میبرم. در
یک اقدام غیرمنتظره دیروز بازجو از من خواست که با خانوادهام
تماس تلفنی بگیرم و از آنها بخواهم که فردا به ملاقات من
بیایند. امروز پس از نزدیک سه ماه با خانوادهام ملاقات کردم.
با تأکید بازجو کت و شلوار مچاله شدهام را تحویلم دادند تا با
لباس عادی به ملاقات بروم. ملاقات در فضایی پراضطراب و درحالی
صورت گرفت که علاوه بر کنترل از طریق دوربین، یک نفر از پشت
پرده نازکی حرکات ما را کنترل کرده، به اظهاراتمان گوش میداد.
او مواظب بود که ما درگوشی با هم صحبت نکنیم و در این مورد
قدری هم جرو بحثمان شد. هیچکدام گریه نکردیم ولی همسرم و دخترم
زینب به طرز مشهودی مضطرب بودند. تنها همسرم و دخترم توانستند
چند جمله خصوصی را هنگام روبوسی بیان کنند. البته همان جملات
کوتاه بسیار امیدبخش بود و حکایت از روحیه خوب خانوادهام
داشت. همسرم مهناز خیلی نگران بود اما ظاهری آرام از خود نشان
میداد. بعدها که از زندان آزاد شدم، ارزش این روحیه قوی را
خیلی بیشتر درک کردم. آنها در حالی به من روحیه داده بودند که
به شدت نسبت به سرنوشت و وضعیت من نگران بودند و خودشان تحت
فشارهای مختلفی قرار داشتند. همسرم مهناز همان روز بازجویی شده
بود.
بعد از ملاقات به فکر افتادم که در زندان کاری برای آنها بکنم.
چیزی بنویسم. طرحی بکشم یا یک کاردستی درست کنم. بعد از ظهر که
من را به اتاق بازجویی بردند و پوشه زیردستی را دیدم، به ذهنم
رسید اگر این پوشه را به من بدهند، هدیه خوبی از زندان برای
همسرم مهناز و دخترانم فاطمه و زینب خواهد بود.
جمعه
13 شهریور 1388
دیشب در پایان بازجویی باز هم تکلیف جمعه من را تحویلم دادند:
چند سؤال بازجویی همراه چند مقاله انگلیسی در لای پوشه نقاشی
شده. باید مطالب را ترجمه کنم و بر اساس ترجمهها به پرسشها
پاسخ دهم. امروز با نگاهی جدیتر از همیشه پوشه را ورانداز
کردم. کیفیت پوشه خیلی پایین است. پوشه در قسمتهایی که دو
طرفش نقاشی شده بود، کاملاً آسیبپذیرشده است. تصمیم گرفتهام
که روی پوشه نقاشی نکنم و فقط نقاشیهای صفحات داخلی پوشه را
تکمیل کنم. امروز برای اولین بار به فکرم رسید که اسامی همسرم
مهناز و دخترانم فاطمه و زینب را به صورت خط نقاشی بنویسم.
مشکل آن است که برخلاف همیشه مداد و پاککنی در کار نیست. من
فقط میتوانم یک بار با خودکار بنویسم و قابل تکرار و اصلاح هم
نیست. دست به کار شدم و نام زینب را که سادهتر است به صورت
ناقص نوشتم. ترجیح میدهم که فعلاً بازجوها هیچ تصویر
معنیداری در پوشه پیدا نکنند. حالا دیگر بهطور جدی به بیرون
بردن پوشه از زندان فکر میکنم.
چهارشنبه 18 شهریور 1388
امروز روز نوزدهم از ماه مبارک رمضان است. دیشب پوشه به همراه
چند سؤال بازجویی در اختیارم بود. پرسشهایی تکراری اما
زنندهتر، توهینآمیزتر و مملو از توهم. سؤالها بشدت مرا عصبی
کرد. شب احیاء اول را بسیار تلخ گذراندم. رنج خود را از این
کجفهمی با خدای خودم در میان گذاشتم و البته از خدا خواستم که
بازجوهایم را هدایت کند و آنان را از این توهمات و بداندیشیها
دور کند. به پرسشها با صراحت پاسخ دادم و در انتها نوشتم که
در شب احیاء از این همه کجاندیشی به خدا پناه بردهام. در
حالت عصبی روی پوشه هم خطوطی کشیدم. خطوطی از کلمه ایمان را
کشیدم.
پنجشنبه 19 شهریور 1388
امروز روز تلخی با بازجو داشتم. از جمله : " در شب احیاء از
این همه کجاندیشی به خدا پناه بردم" که شب قبل در انتهای پاسخ
به سؤالات بازجویی نوشته بودم، بهشدت عصبانی شد و سخنان بسیار
توهینآمیزی بیان کرد. من هم به تندی به او پاسخ دادم و از
جمله گفتم که واقعا "کجاندیشی" همه درک من از این طرز نگاه و
رفتار شما نیست. باید کلمات تندتری بکار میبردم. اما دل من
بیش از آنکه برای خودم بسوزد برای مملکت میسوزد که شما با
چنین توهمات و کجبینیهایی مسائل امنیتی آن را اداره میکنید.
او هم به تندی و با لحنی مملو از تنفر گفت:"... لازم نیست دل
تو برای مملکت بسوزد، از خودت دفاع کن که کم نیاوری
."در
میان همه تلخیها و جرو بحثها، کشیدن خطوطی بیتفکر روی پوشه
زیردستی آرامم میکرد. |