ايران  

        www.pyknet.net

   پيك نت

 
صفحه اول پیوندهای پیک بايگانی پيک

17 آبـــــان  1389

infos@pyknet.net

 
 
 

جای مدافع قانون کجاست، جز اوین؟
در دادگاه های کودتا
 سایه قانون را با تیر می زنند
!

 
 
 
 

نسرین ستوده، زندانی کودتای 22 خرداد است. جرم او دفاع از قانون و حقوق بشر در جمهوری اسلامی است. 7 روز پیش اعتصاب غذای خشک کرده است. دادستان تهران در روز سوم این اعتصاب با او در اوین ملاقات کرده اما هنوز معلوم نیست تفاهمی در این دیدار بدست آمده؟ اعتصاب پایان یافته؟ ستوده آزاد خواهد شد؟ ...

همزمان با خاطرات زندان "امین زاده"، یادداشت های روزانه "نسرین ستوده" پیش از پیوستن به بقیه زندانیان کودتا خواندنی است. با این یادداشت ها، با اینسوی زندان، یعنی دادگاه های متصل به آنسوی دادگاه ها، یعنی زندان آشنا می شوید. قاضی صلواتی را می شناسید، خانه اشباحی را کشف می کنید که در آن احکام دادگاه های کودتا صادر شده و همراه با پرونده در اختیار باصطلاح قضات سه دادگاه کودتا قرار میگیرد. در حقیقت قرار نمی گیرد، بلکه ابلاغ می شود. آن ارواحی که در  خانه اشباح احکام را صادر میکنند پل رابطی اند میان بازجویان و شکنجه گران زندان و قضاتی که خود نیز یا در گذشته اینکاره بوده اند و یا اکنون هم به این کار مشغول اند. پشت فرد بازداشتی که نقاب بر چشم دارد می ایستند و با مشت و لگد و شلاق و سلول انفرادی دستور اعتراف می دهند. همگی دستشان در یک کاسه است و امسال ستوده شعبه به شعبه، سایه قانون را دنبال می کند. سایه ای که کودتا آن را با تیر می زند!

نسرین بصیری، همراه با مقدمه ای کوتاه، بخشی از یادداشت های روزانه خانم ستوده را که دراختیار داشته در وبلاگ خویش "سیب" منتشر کرده است.

بهار امسال به در خواست مجلۀ اشپیگل با چند هنرمند و وکیل دعاوی و یک مغازه دار در ایران صحبت کردم. از آنها خواستم تا خاطرات روزانۀ شان را یاد داشت کنند و برایمان بفرستند. قصد از انتشار خاطرات این بود که فراسوی رویداد های موثر و سرنوشت ساز و های و هوی و جنجال های سیاسی، تصویری ساده و واقعی از زندگی روزمرۀ مردم ایران بدست آید. هر کدام از این افراد به تفصیل روزانه هاشان را شرح دادند . بر اساس روش معمولی رسانه ها، تنها گوشۀ کوچکی از این "مواد خام" یا روزانه ها تنظیم شد و روز 17 خرداد ماه در پر فروش ترین رسانۀ آلمان، یعنی مجلۀ اشپیگل منتشر شد.

وقتی نسرین ستوده را دستگیر کردند به یاد مهربانی صدا و کلامش افتادم و رفتم سراغ خاطرات او و بار دیگر نوشته هایش را مرور کردم. می دانستم ستوده روزانه ها را به قصد انتشار نوشته است. بنا بر این مشگل اخلاقی برای انتشار آن نداشتم. با اینهمه نوعی دلهره و نگرانی برای زنی که ندیده اینهمه دوستش دارم باعث شد تا به فکر انتشار آن نباشم تا مبادا سخنان ساده و شفافش دستآویزی شود برای بهانه جویان و روزی و ساعتی، بر دوران زندانش بیافزاید. نسرین ستوده کوچکترین حرفی که خلاف قوانین جمهوری اسلامی باشد بر زبان نرانده است و تنها دغدغه و شکوه اش از اجرا نشدن قوانین است. امروز که هفتمین روز اعتصاب غذای ستوده سپری می شود، بیش از اینکه به فکر یک روز و یکساعت بیشتر زندانی شدنش باشم، نگران سلامت و جانش هستم. فکر می کنم شاید این نوشته های صمیمی کمک کند به شناخت همه جانبه تر از زنی که تن و جانش ظریف و دلش مثل چشمۀ کوهستان پاک و زلال است. زنی که تنها "گناهش" مهربانی و انساندوستی و تنها دغدغه اش اجرا نشدن همان قوانینی است که به برخی از آنها انتقاد دارد.

پس از خواندن روزانه ها از نسرین ستوده سوال کردم وقتی با خود سری ها و قانون شکنی مواجه می شوید، با خشم و اندوه خود چه می کنید؟ در پاسخ نوشت: "... فقط می توانم بگویم سعی می کنم خشم و اندوهم را مدیریت می کنم...بسیار خوشحالم هم اینك كه این نامه را برایتان می‌ نویسم بچه‌ها در منزل نیستند تا گریه‌ی بی‌امانم را ببینند...."

نسرین بصیری

برلین یکشنبه 7 نوامبر 2010

 

نسرین ستوده:

پنجشنبه 30 اردیبهشت 89

امروز پنجشنبه است. پنجشنبه ها برای بسیاری از ایرانیان نیمه تعطیل است، زیرا جمعه روز تعطیل رسمی است و5شنبه ها بیشتر ادارات در تهران تعطیل است. به همین دلیل بسیاری از دفاتر وكالت و پزشكی نیز تعطیل هستند. من نیز چند سالی بود كه 5شنبه ها دفترنمی رفتم، اما در یك سال اخیر با دستگیری های گسترده و بحران های انتخاباتی كه به بازداشت و صدور احكام سنگین برای بسیاری از فعالان سیاسی و مدنی منجر شد، اجبارا باید 5شنبه و گاه جمعه ها راهم سر كار بیایم تا از پس مسئولیت پرونده هایی كه به عهده گرفته ام بربیایم.

دیروزعصر برادر وخواهر عبادی با من تماس گرفتند و گفتند كه می خواهند بیایند دفترم. این روز ها هیچ حرف عادی را هم نمی توان پشت تلفن زد. بنابر این همه سعی می كنند حرف هایشان را حضوری بزنند. صبح زود با آنها در دفتر قرار گذاشتم تا بعد از صحبت هایمان به تنظیم لوایح دفاعیه ام بپردازم واز كارهایم عقب نیفتم.

از خواهرم خواستم این 5شنبه را زودتر به منزلم بیاید تا بچه ها را به او بسپرم و زودتراز همیشه به دفتر بروم.

خواهری دارم كه خود شاغل است، اما 5شنبه ها به منزل میاید واز بچه هایم مراقبت می كند تا بتوانم كارهایم را انجام دهم.

به هر صورت 7 صبح از خانه بیرون آمدم تا سریع تر به قرارم دردفتر برسم.

به محض رسیدن به دفتر، متوجه شدم دیروز رای یكی از موكلان بهایی ام به دفترم ابلاغ شده است. موكلم بابت استفاده از تجهیزات ماهواره محكوم شده بود. او در دادگاه بیان كرد پس از آنكه مصاحبه ی لری كینگ با احمدی نزاد را دیده بود كه احمدی نژاد در پاسخ به لری كینگ بابت جرم انگاری استفاده از تجهیزات ماهواره ای صراحتا گفته بود نگهداری و استفاده از این تجهیزات جرم نیست وهمگان آن را دارند و از این سوال لری كینگ اظهار تعجب كرده بود كه چرا چنین چیز واضح و روشنی را نمی داند، موكلم تصمیم به خرید تجهیزات ماهواره گرفته بود. اما دادگاه این دفاعیات را نپذیرفته بود و موكلم رابابت استفاده از تجهیزات ماهواره محكوم كرده بود.

رای دادگاه را درپوشه ی كارهای روزانه ام قرار دادم تا طی 20 روز مهلت قانونی اعتراضم را به دادگاه تجدید نظربدهم.

در اینجا لازم میدانم یاد آ وری نمایم قانون ممنوعیت به كارگیری تجهیزات دریافت از ماهواره نگهدار ی و استفاده از این تجهیزات را جرم دانسته است. اما در خوشبینانه ترین تحلیل از مصاحبه ی رئیس جمهور، ایشان از وجود این قانون كه سالیانه هزاران نفر به استناد آن محكوم می شوند بی اطلاعند!

برادر وخواهر شیرین عبادی آمدند. طبق معمول از احضارهای مكرر و برخوردهای نامناسب می گفتند.

راه های قانونی را به آنها گفتم. بویژه خواهر شیرین عبادی پس از تجربه ی 20 روز بازداشت غیر قانونی، تحمل چنین احضارها وبازجویی هایی برایش خیلی سخت است.

شیرین از آن طرف كوتاه نمی آید و نوشین هم از این طرف. هرچه به بازجویش می گوید شیرین آنجا ننشسته تا ببیند من چه میگویم اجرا كند، بازجو باز هم فشار را بیشتر و گسترده تر می کند. حتی یك بار به نوشین گفته است مبادا بروی با كسی مشورت كنی.

بعد از رفتن آنها یكی از موكلانم به دفتر آمد. آقای دكتری بود كه سالها پیش از دانشگاه محترمانه عذرش را خواسته بودند و حالا با شرایط بسیار سختی در امریكا زندگی میكند. معامله ی كوچكی درایران انجام داده بود كه متاسفانه كسی كه چكش را وصول كرده بود، پولش را به او نداده بود و حالا از من می خواست كارش را تعقیب نمایم.

البته اینها جزء پرونده های حقوق بشری نیست، بلكه جزیی از پرونده هایی است كه من از طریق آنها امرارمعاش میكنم. زیرا اصولا پرونده های حقوق بشری را رایگان انجام میدهم و امور مالی زندگی ام از وجهی كه بابت چنین پرونده هایی دریافت میكنم میگذرد. ناراضی نیستم چون خودم این نحوه ی زندگی را انتخاب كرده ام.

پس از آن كار چند پرونده ام را تلفنی انجام دادم. با دفتر یكی از وكلایی كه به دلیل فعالیت های حقوق بشری اش اخیرا بازداشت شده. تماس گرفتم تا وكالت موكلش را كه از فعالان سیاسی است و او هم اخیرا بازداشت شده تعقیب نمایم تا كار موكلش زمین نماند. اما متاسفانه برادر اولیایی فرد دفتر نبود تا كارم را ردیف كند.

پس از تلفن ها به ایمیل هایم سرزدم خبر ها خیلی بد بود. بهاره هدایت و میلاد اسدی دو دانشجو به 17 سال حبس محكوم شده اند. هر دو را دیروز در دادگاه انقلاب دیده بودم. از زندان آورده بودندشان تا محاكمه شوند. با آنها سلام و علیك كردم خیلی روحیه هایشان خوب بود. چون كارم تمام شده بود به دفترم بازگشتم. گویا دادگاه فورا آنها را محاكمه كرده وحكم را همانجا به آنها ابلاغ كرده است.

پس از ایمیل هایم لایحه ی دفاعیه ی یكی دیگر از موكلانم را نوشتم تا شنبه به دادگاه انقلاب ببرم.

ساعت 2 بعداز ظهر شده است. باید هرچه زودتر همه چیز را جمع كنم و سریعتر به خانه برگردم.

لیست كارهایم را، تلفن های عقب مانده را، لیست برنامه ی شنبه را كه روز كاری است و دو پرونده را كه باید مطالعه كنم برمی دارم تا در فرصت مناسبی در منزل این كارها را انجام بدهم و از دفتر بیرون میآیم.......

جمعه31 اردیبهشت 89

امروز جمعه بود. صبح، زودتر از همیشه بیدار شدم تا به رتق و فتق منزل بپردازم. بویژه آنكه از فردا امتحانات پایان سال تحصیلی دخترم آغاز می‌شود. اولین امتحانش، امتحان دیكته است. صبحانه، رسیدگی به گلدان ها، خرید هفتگی مایحتاج منزل، جمع و جور كردن منزل؛ درست كردن ناهار و ... كارهایی بود كه انجام دادم. و چند تلفن به خانواده‌ی موكلانم در بین كارهایم.

به دادگاه عیسی سحرخیز فكر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردم كه دو ماه دیگر تعیین وقت شده است. خیلی دیر است. قاضی‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش را همه می‌شناسند. از قضاتی است كه بشدت عمل با مخالفان اعتقاد دارد. صلواتی، همان قاضی‌ است كه تابستان گذشته در دادگاههای نمایشی، ریاست دادگاه را به عهده داشت. تصورم آن است كه نمی‌دانند با كسانی مثل سحر‌‌‌‌‌‌‌خیز چكار كنند. بخاطر داشتم كه به خاطر دوست عزیزی كه از آمریكا آمده است بلیط كنسرت تهیه كرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام و قرار است عصر به كنسرت بروم. در راه با دوستم كمی راجع به وقایع یك سال اخیر صحبت می‌‌‌‌كردیم. این دوستم كسی بود كه یكی دو سال پس از انقلاب و به دلیل اشتراكات فكری با یكدیگر دوست شدیم و از آن زمان دوستی ما استمرار پیدا كرد. اما سالها بعد او به آمریكا رفت و من ماندم. بچه‌‌‌ها را به همسرم سپردم و خود به اتفاق دوستم به كنسرت رفتم. بسیار برنامه‌ی عالی‌‌‌‌یی بود. دو تصنیف اول خواننده به شدت سیاسی بود و راجع به ایران و آزادی بود. دوستم با تعجب از من پرسید آیا برایش مشكلی پیش نمی‌آید؟ نمی‌‌‌‌دانستم چه بگویم. چون می‌‌دانید در ایران در بین فعالان، ضرب‌المثلی وجود دارد كه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گویند در ایران آزادی بیان هست، آزادی پس از بیان نیست. بنابر‌این معلوم است كه اتفاقی برایش نمی‌‌‌‌‌افتد ولی حتم بدانید اینها عموما برای فعالیت‌‌‌‌‌‌‌‌هایشان با مشكلات فراوانی مواجه می‌‌‌‌شوند. مجوزها، امتیازهای دولتی و...

خلاصه تا كنسرت تمام شد و به خانه برگشتم ساعت 10 و نیم شب شده بود. به اتفاق همسرم شام بچه‌‌‌‌ها را دادم و فورا رفتم سراغ كامپیوتر. مدتهاست ایمیل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایم دچار مشكل شده است و استفاده از ایمیل‌ها برایم خیلی دشوار شده است. دلیلش را نمی‌دانم آیا سیاسی است یا خیر؟ به هر حال پس از آن مجبور شدم كار یكی از ایمیل‌هایم را كه فوری بود، تلفنی پیگیری كنم و پس از آن، كارهای فردایم را مرور كردم و پرونده‌ی یكی از موكلانم را كه فردا باید با او به كلانتری بروم را مرور كردم. تا محورهای دفاعم را مشخص نمایم. ساعت 12و نیم شب بود كه به رختخواب رفتم.

شنبه 1خرداد89

امروز اولین روز هفته است. صبح زود دخترم را از خواب بیدار كردم و صبحانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش را دادم و راهی مدرسه كردم تا اولین امتحان پایان سالش را بدهد. مهراوه كلاس چهارم ابتدایی را تمام كرده است. بعد پسرم را آماده كردم و به اتفاق همسرم از منزل خارج شدم تا نیما را به مهد كودك بسپارم. پس از آن بین كارهای ضروری، رفتن به دادسرا را انتخاب كردم.

موضوع پرونده‌ام مطابق آنچه خانواده‌‌‌‌ی موكلم به من گفته‌‌‌‌‌‌‌اند آن است كه به دنبال اختلاف خانوادگی فیمابین موكلم و همسرش، همسرش به ماموران گفته است كه موكلم در كامپیوترش مطالب سیاسی مربوط به تظاهر و اعتراضات پس از انتخابات را دارد و ماموران پس از وارسی كامپیوترش او را بازداشت كرده‌‌‌‌‌اند و به زندان اوین برده‌‌‌‌‌‌‌اند.

به هر حال من برای گرفتن مجوز از بازپرس مربوط جهت ملاقات با موكلم برای امضاء وكالت نامه مراجعه كردم كه بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فایده بود چون بازپرس ذیربط از نوشتن چنین نامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای خودداری كرد و حالا باید روز دیگری به زندان اوین بروم تا شانس خود را برای ملاقات با موكل جدیدم امتحان كنم. بعد از انتخابات، ملاقات وكلا با موكلان زندانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان بسیار سخت و غالبا غیر ممكن شده است.به هر حال از آنجا به دادگاه انقلاب رفتم تا درباره‌ی آزادی یكی از همكاران و وكلا فعال حقوق بشر كه اخیرا بطور غیر قانونی بازداشت شده است با رئیس دادگاه انقلاب صحبت كنم، از قضا وكیل دیگر پرونده، آقای عبدالفتاح سلطانی نیز برای پیگیری همان پرونده آمده بود. این روزها، حوزه‌ی ریاست دادگاه انقلاب از رعایت قانون سخن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گویند و سعی دارند، پرونده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها به روال قانونی جریان یابد، اما سه قاضی امنیتی در دادگاه انقلاب (شعب 15،26،و 28) به گونه‌ای رفتار می‌كنند كه گویا از جایی خارج از ریاست اداری خودشان دستور می‌‌‌‌‌‌‌‌گیرند و حتی اتفاق افتاده كه دستور كتبی مقامات قضایی مافوق خودشان را نادیده گرفته‌‌‌اند.در پرونده‌های سیاسی كه معمولا به این سه شعبه ارسال می‌‌‌‌‌‌‌‌شود، ماموران اطلاعات گزارش‌‌هایی را در پرونده قرار می‌دهند كه برای متهم سیاسی بسیار تعیین كننده است. بارها موكلانم از قول بازجویان اطلاعات اعلام كرده‌اند كه بازجویان به متهمان سیاسی گفته‌‌‌‌‌‌‌اند همه كاره شما ما هستیم، قاضی و ناجی و ...همه چیز ما هستیم. قاضی هم فقط به توصیه‌ی ما گوش می‌‌‌‌‌كند. در این پرونده‌ها مامور اطلاعات در گزارش نهایی خود اعلام می‌‌‌كند كه به نظر من جرم متهم این است، دلایل جرم آن است و مجازات مورد پیشنهاد آن است... می‌توانید حدس بزنید كار برای وكلا این پرونده تا چه پایه دشوار است. در واقع ما با ارواح و اشباحی طرف هستیم كه هیچ اطلاعی از آنها نداریم. اصلا نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم چرا چنین موضع گیری خصمانه‌ای علیه موكل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مان گرفته است و یا به چه دلیل تا این حد قانون شكنانه و گستاخانه، قانون را مكررا و مستمرا نقض می‌كنند. و یا چگونه به قاضی استقلال قضایی را حالی كنیم و به او بفهمانیم كه كارمند حرف شنوی وزارت اطلاعات نیست. به هر حال نتیجه‌‌ی صحبت ما برای پیگیری آزادی آقای اولیایی فرد برای چندمین بار به هفته‌ی دیگر موكول شد. معمولا وقتی به دادگاه انقلاب می‌‌‌‌‌‌رویم، خبرهای بسیاری دست‌مان می‌‌‌‌آید. امروز آقای بهرامیان وكیل كردهایی كه هفته‌ی پیش اعدام شده بودند را در دادگاه دیدم. ابراز همدردی و البته تحسین مصاحبه‌‌‌های شجاعانه‌ی ایشان را نمودم. در همان حال دیدم كه فائزه هاشمی برای انجام كاری به شعبه 26 دادگاه (از شعب جرایم سیاسی) رفت. پسر جوانی همراهش بود كه شاید پسر خودش بود. هرگز آرزو نمی‌‌كنم كسی كارش به دادگاه انقلاب برسد، اما حالا كه همه گرفتار شده‌اند، از اینكه چوب بازداشت به افراد درون حاكمیت رسیده است خوش بینم، زیرا این موضوع نشان دهنده‌‌‌‌‌‌‌‌ی آن است كه چقدر طیف مخالفان حكومت وسیع شده است كه حتی خانوادۀ شخصی که در یك دوره‌ای رئیس مقتدری برای مجلس شورای اسلامی بود و سپس برای دو دوره ریاست جمهوری پر اقتداری را تجربه كرد و بعد از آن تاكنون مدت 12 سال است كه رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام است كه نهاد مهمی در ایران محسوب می‌شود و مستقیما زیر نظر رهبری انجام وظیفه می‌كند نیز در مظان اتهام است. از آنجا به دفترم آمدم تا به اتفاق موكل دیگرم به كلانتری بروم. یك شكایت مسخره از موكلم كه استاد دانشگاه بود، شده بود. چون نسبتی با یكی از مخالفان سیاسی سرشناس داشت، بنابر‌‌‌‌‌این همواره این تردید وجود دارد كه آیا یك دعوای ساده است یا با برنامه‌ریزی از طرف وزارت اطلاعات؟ به هر حال باید آن را به عنوان یك دعوای ساده فرض كنیم، مگر انكه دلایلی برای مداخله‌ی اطلاعات وجود داشته باشد. از كلانتری به دفتر باز‌گشتم، با دو فعال دانشجویی قرار داشتم تا وكالت‌نامه امضا نمایند. یكی از آنها پس از انتخابات دو بار بازداشت شده بود و حالا جلسه‌ی دادگاهش 25 روز دیگر بود و دیگری خانمی بود كه چون احتمال می‌داد بازداشت شود، تقاضای امضا وكالت نامه داشت. این روزها، فعالان مدنی اجتماعی و سیاسی جهت حفظ احتیاط قبل از بازداشت با مراجعه به دفتر وكلا حقوق بشری، مبادرت به امضا وكالتنامه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نمایند تا در صورت گرفتار شدن، خیالشان جمع باشد. و این در حالی است كه خودشان می‌دانند وكلا نمی‌‌‌‌توانند معجزه كنند. سپس به منزل آمدم تا پسرم را از مهد كودك بگیرم، از شوهرم خواستم تا 3 ساعت دیگر به منزل برگردد تا بچه‌ها را نزدش بگذارم و برای پیگیری پرونده‌ی مالیاتی شیرین عبادی نزد یكی از همكاران بروم.

به هر حال بعد از بازگشت از نزد آن همكار، كمی با دخترم امتحان روز بعدش را تمرین كردم و سپس شام را آماده كردم و دور هم شام خوردیم. بدین ترتیب روز شنبه به پایان رسید و اكنون در فكر آنم كه فردا صبح، كدامیك از كارهایم در اولویت باشد.

یكشنبه 2 خرداد89

مطابق معمول روزها ، صبح زود بر‌خاستم، دختر و پسرم را به مدرسه و مهد كودك سپردم و راهی دادگاه انقلاب شدم.

اول از همه سراغ پرونده‌ی یكی از موكلانم رفتم تا لایحه‌ی تجدید‌نظرش را بدهم. مدیر دفتر آن را ثبت كرد و وقتی خواستم تاریخ ثبت آن را یادداشت كنم، فهمیدم كه امروز دوم خرداد است. دوم خرداد روزی بود كه مردم به خاتمی رای داده بودند و خاتمی برای دو چهار سال متوالی رئیس‌جمهور ایران شد. آنچه باعث شد فاتحه‌ی دوران اصلاحات واقعا خوانده شود، وقتی بود كه مردم با نا‌امیدی از خاتمی و اصلاحات كنار نشستند و گذاشتند رئیس‌جمهور فعلی رای بیاورد. بگذریم كه بسیاری هنوز هم معتقدند حتی در دور اول ریاست جمهوری احمدی‌نژاد تقلب صورت گرفته بود. اما به هر حال انتظارات از دولت خاتمی خیلی بیشتر از ظرفیت‌های آن بود. مردم انتظار یك دمكراسی چند‌صد ساله را از دولت تحت فشار خاتمی داشتند. هر چه فكر می‌كنم ازآن امكان اندكی كه برایمان ایجاد شده بود، درست محافظت نشد و كار به دست افراطی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین گروهی افتاد كه قبلا در روزنامه‌‌هایشان تهدید كرده بودند كه هر گاه قدرت در دست‌‌شان بیفتد، پدال ترمز و فرمان را دور می‌اندازند تا ماشین خشونت‌‌‌‌شان با آخرین سرعت حركت كند. به هر حال مردم به ‌‌‌‌‌آن اندك دمكراسی رضایت نداشتند، اما این سركوب گسترده هم قادر به كنترل نیست. زندانها پشت سر هم پر و خالی می‌‌‌‌‌‌شوند و احكام روز به روز سنگین‌تر می‌شوند. به هر حال آن اندك دمكراسی آنقدر كم بود كه باید به سركوب گسترده ختم می‌‌‌‌شد. به قول معروف از ذره‌ای از حقم نمی‌گذرم مگر آنكه تمامش را از من بگیرند. بعد از این خاطرات تلخ، در راه شعبه 26 دادگاه متوجه شدم همسر و مادر اولیایی‌فرد از همكارانی كه اخیرا بازداشت شده، به دادگاه آمده‌اند، پسر 6 ساله‌ی اولیایی‌فرد هم همراه مادر بود. متوجه شدم اولیایی‌فرد را به دادگاه آورده‌اند. همگی به دیدنش رفتیم و نیم ساعتی با خانواده‌اش ملاقات كردیم. پسرش از بغل پدر پایین نمی‌آمد. خلاصه بعد از ملاقات با او به شعبه 36 دادگاه تجدید ‌‌‌‌نظر رفتم. هفته‌ی گذشته با مدیر دفتر آنجا دعوای سختی شده بود. شعبه 28 دادگاه انقلاب برای یكی از موكلانم ده سال زندان داده بود. من در دادگاه تجدید‌نظر اعلام وكالت كرده بودم. دادگاه تجدید‌نظر بر خلاف همیشه كه حد‌اقل دو سه ماهی طول می‌‌‌كشید تا رسیدگی كند و حكم دهد، برای آنكه به اینجانب فرصت مطالعه‌ی پرونده را ندهد فورا طی چند روز رسیدگی كرده بود و حكم 10 سال حبس را تائید كرده بود. از یكی از همكاران شنیده بودم كه یكی از ماموران داخل دادگاه انقلاب از اینكه وكالت پرونده را من به عهده گرفته بودم اظهار ناراحتی كرده بود و مایل بودند دست مرا از پرونده كوتاه كنند. به هر حال اقدامی غیر قانونی‌كرده بودند... از آنجا به دفتر بازگشتم و ایمیل‌هایم را چك كردم.غروب، یكی از هموطنان زنگ زد و تقاضای ملاقات كرد. مطمئن بودم قصد صحبتی دارد كه نمی‌تواند تلفنی بگوید. برای فردا با او قرار گذاشته‌ام.

با برادر اولیایی فرد قرار گذاشتم تا پرونده‌ی سه تن از موكلان او را به من برساند تا كارشان زمین نماند. كار و شام و در كنار آنها رد و بدل كردن اخبار روز با همسرم و گوش دادن به رادیو‌ی خارجی كه اخبار بی‌سانسور را در اختیارمان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذارند...

رادیو داشت با محبوبه عباسقلی‌‌زاده مصاحبه می‌‌‌‌‌‌‌كرد و او داشت ماجرای سه سال و نیم پیش را می‌گفت كه اكنون به خاطرش به 6 سال و نیم زندان محكوم شده بود. من آن روز برای دفاع از چند تن از موكلانم به دادگاه انقلاب رفته بودم. چند روزی به 8 مارس مانده بود وآن روز قرار بود 5 تن از فعالان حقوق زنان محاكمه شوند. فعالان جنبش زنان روز قبل از آن اعلام كرده بودند در اعتراض به محاكمه‌ی زنان در سالروز روز جهانی زن، در جلوی دادگاه انقلاب تجمع خواهند كرد. آنها در پیاده رو جمع شده بودند و من كه در راهروی دادگاه انقلاب بودم نا‌باورانه از پنجره‌ی دادگاه دیدم كه نیرو‌های پلیس به زنان حمله كردند و همه‌ی آنها را در مینی‌بوسی سوار كردند و بردند. آن روز كه نزدیك به روز جهانی زن بود 33 زن باز‌داشت شدند و به این ترتیب كار وكلایی كه دفاع از اینها را به عهده گرفته بودند آغاز شد كه البته یكی از آنها نیز من بودم...

به هیچوجه قصد رفتن ندارم، حتم دارم تا پایم را بیرون بگذارم با وسایلی از قبیل حكم و تهدید و... مرا وادار می‌كنند كه از بر‌گشتن پشیمان شوم. فعلا كارم همین جاست...

‌‌‌‌‌‌سه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شنبه 4 خرداد 89

وقتی از دادگاه انقلاب خارج شدم تا به دفتر بیایم، یكی از همكاران جوانم را دیدم كه منتظر یكی از موكلانش است كه بیاید و او را تحویل اجرای احكام دادگاه دهد، تا برای اجرای حكم راهی زندان شود. دقیقه‌ای نگذشته بود كه موكل جوانش نیز آمد. پسری جوان بود كه بسیار تر و تمیز لباس پوشیده بود و ساك دستی زیبایی را نیز از منزل با خود آورده بود. این روزها؛ همیشه مراجعین دادگاه انقلاب اینطوری ‌‌اند. تحصیل كرده و از خانواده‌‌‌‌‌‌هایی تعریف شده. خشم و اندوهم را فرو خوردم و به سختی با آنها خداحافظی كردم تا در راه بتوانم بغضم را فرو ببارم. اندوه همكار جوانم را كه سعی می‌كرد نگاهش را از من بدزدد درك می‌‌‌‌‌‌كردم. احساس غریبی داشتم. بارها درباره‌‌‌ی موكلان خودم آرزو كرده‌‌‌‌‌ام كه كاش به جای آنها، زندانی شده بودم. این آرزو بیش از هر چیز به دلیل احساس بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عدالتی و ظلم نسبت به كسانی است كه ایمان دارم هرگز مرتكب جرمی كه به آنها نسبت داده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود، نشده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و فقط بابت جهل زمامداران راهی زندان می‌شوند. از آن روزهایی كه دفاع از اتهام فعالان جنبش زنان را به عهده داشتم كه دسته دسته دختران جوان را به جرم برابری خواهی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرفتند تا وقتی دانشجویان یا كارگران و ... را می‌‌‌‌‌‌‌‌گرفتند همیشه به بی‌‌گناهی آنان ایمان كامل داشتم. و استدلالم آن بود كه آنان همانقدر در كارشان قانونمند و منزه عمل كرده‌‌اند كه من. بنابر‌این چه فرقی داشت مرا می‌‌گرفتند یا آنها را؟

به یاد آوردم روزهایی را كه آزادانه‌تر در خیابان گام می‌زدیم. به یاد آوردم كه پارسال همین موقع تقریبا هر روز در ستادهای انتخاباتی تهران و شهرستان سخنرانی داشتم و برای روز انتخابات روز شماری می‌‌‌‌كردیم. كارناوال‌‌های شبانه، آزادی‌‌‌‌‌‌‌‌یی كه جوانان برای ابراز احساسات‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان در لوای تبلیغات انتخاباتی به دست آورده بودند . اما چه درد ناك همه چیز را خراب كردند. همه چیز را..

(خواندن این یادداشت ها در وبلاگ "سیب" نیز از اینجا قابل دسترسی است.)

 
 

اشتراک گذاری: