من و همسرم مثل چندین هزار ایرانی برای
زیارت خاک میهنم از اروپا به ایران سفر
کردیم. در مدت اقامتمان چه بر ما گذشت چه
ها دیدیم وچه ها شنیدیم ,بماند! آن همه
جرو ستم از سوی حاکمان برملت ایران نوشمان
را نیش کرد تا جایی که بجای سه ماه بعداز
یکماه اراده کردیم تا به اروپا باز گردیم
.
شب پایانی سفرمان ,تمام دوستان وآشنایان
برای بدرود گفتن بما ودیدار آخرین درمنزل
یکی از خویشان گردهم آمدیم ,از یکسو
اشتیاق دیدار از فرزندانم در وجود مان
شعله می کشید . از سوی دیگر جدا شدن
ازمیهنمان برایمان حکم جدا شدن از مادرمان
را داشت.
بهرروی سخن کوتاه کنم , دوستان پا فشاری
کردن تا ما را از خانه ای که در آن میهمان
بودیم به فرودگاه امام ببرند , از دوستان
اسرار از ما انکار و گفتیم این چه کاری
است ما می توانیم با تاکسی های ویژه
فرودگاه به آنجا برویم .
صاحب خانه به آژانس فرودگاه تلفن کرد و
قرار شد تا ساعت دو بامداد تاکسی ویژه
فرودگاه مارا از محل سکونتمان به فرودگاه
امام ببرد .
ساعت دو بامداد با چمدان هایمان جلوی درب
منزل آماده بودیم تا تاکسی فرودگاه امام
زحمت کشیده و مارا بفرودگاه ببرد . ساعت
دو سی دقیقه شد خبری از تاکسی نشد و ما
نگران آن بودیم که نکند که پرواز را از
دست بدهیم.
سر انجام سرو کله تاکسی فرودگاه پیدا شد و
امید در دلمان درخشید.اما چهره راننده
بیشتر به خلاف کاره شبیه بود تا راننده
اما وقت تنگ بود و جای برای پس زدن وجود
نداشت , شتابان صورت میزبانمان را بوسیدیم
وبا یک حرکت در صندلی عقب جای گرفتیم.
بعداز حدود سی دقیقه به نزدیک بهشت زهرا
رسیدیم واز آنجا عبور کردیم .
ادامه جاده برایمان نا آشنان بود. هرچه به
چپ و راست نکاه کردیم خبری از چراغی
تابلوی که بتوان تشخیص داد که این همان
جاده ای است که به فرودگاه بین المللی ختم
خواهد شد را ندیدیم و شناسایی اینکه کجا
هستیم برایمان امکان پذیر نبود.
چراغی از دور سو سو می کرد. راننده که تا
آن لحظه لب به سخن نگشوده بود, بما گفت:
با اجازه شما من اینجا می خوام آب بخرم و
بدون اینکه پاسخی از ما دریافت کند پیچید
در یک جاده فرعی که تنها یک دکه اونجا
وجود داشت و تاکسی را طوری پارک کرد که ما
نتوانیم پشت سرمان را که دکه و راننده در
آنجا بودند را ببینیم.
دلهری وحشتناکی تمام وجودمان را گرفته
بود .تا چشم کار می کرد سیاهی.
لحظات به کندی سپری میشد. خبری از راننده
نشد. به عقب نگاه کردم اثری از راننده
نبود. ترسمان بیشتر شد . من از تاکسی
پیاده شدم تا در صورت حمله از پشت سر
همسرم را خبرکنم تا بتوانیم فرار کنیم.
حال امکان فرار برایمان بود یا نه نمی
دانستم. آخر کار دیگری هم از دستمام بر
نمی آمد .
بعداز چند دقیقه راننده از پشت یک دیوار
کاهگلی که چند قدمی از دکه فاصله داشت
بیرون آمد وهیج شیشه نوشابه یا چیز
دیگری که نشان از خرید او باشد دیده نمی
شد. بدون اینکه سخنی بگوید پشت فرمان نشت
و حرکت کرد.
بفرودگاه که رسیدیم گفت: این فامیل تون
انقدر به موبایل ما زنگ زد که دیونه شدم.
آنجا بود که فهمیدیم اگر تلفن های
مکررصاحب خانه نبود چه بر سرما میرفت!
بیژن ایراندوست |